فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Monday, July 30, 2007
مراسم تولد علی :

کلن آدم خونسردی هستم و سریع به حالت عادی در میام . یکساعت نشد که آروم شدم و عین خیالم نبود و فقط جای چنگول های صورتم میسوخت و دماغم هم قرمز شده بود و کمی ورم داشت ! یه کتاب باز کرده بودم و داشتم میخوندم که تلفن زنگ زد . اول فکر کردم یکی از این دو تا نخاله هستن که زنگ زدن منت کشی و معذرت خواهی ! آخه این چیزا عادیه تو خانواده ما و معمولن قهر و آشتی های ما 24 تا 48 ساعته و زود همه چیز حل میشه . حدسم هم درست بود و خواهرم بود . دفعه اول گوشی رو بر نداشتم و قطع شد . دوباره شماره گرفت و برداشتم و سر سنگین جواب دادم و کمی حاشیه رفت و بعد هم رفت سر اصل موضوع و خلاصه معذرت خواهی و قضیه حل شد . حالا مونده بود اون یکی . اینبار بجای زنگ تلفن , زنگ خونه به صدا در اومد و رفتم پای آیفون ببینم کیه . زهرا خانم بود . همسایه حزب الهی کناریم . شروع کرد :
- سلام خوبین ؟ آقاتون خوبن ؟ بچه ها خوبن ؟ نمازهاتون قبول باشه و ...
آیفون رو خاموش کردم و رفتم دم در ببینم حرف حسابش چیه ! 5 دقیقه بعد دم در بودم و داشت میگفت :
- امروز عصر به مناسبت تولد علی تو مسجد سر کوچه برنامه هست و شما هم تشریف بیارین و آقاتونم بگین با آقای ما بیان ..
صد دفعه بهت گفتم من پا تو مسجد نمیذارم . بوی گند میده ! نجسه ! کثیفه ! بدم میاد ! بعد هم ما آقا نداریم !!!!!! چند دفعه بگم ؟ تازه آقا هم داشتیم عمرن میذاشتم با آغای شما بگرده که فردا پس فردا مغزشو شستشو بدین و بشه یه بمب گذار انتحاری و خودشو بترکونه !!!!!!؟
- یه کم نگاه کرد و میخواست بهش بر بخوره و قهر کنه بره خونه ش که درست همین موقع یه ماشین کنارمون ایستاد . خاله مادرم و شوهرش فیروز خان بودن ! کم بود جن و پری یکی هم از دیوار پرید !!!!!!! خاله م سلام نکرده گفت : شیوا زود باش حاضر شو بریم مسجد بلال یه جشن حسابی گرفتن برای تولد علی !
- من ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من بیام مسجد ؟ شما که میدونین من ...
یهو زهرا خانم پرید تو حرفم و گفت : میشه ما هم بیاییم ؟
- چرا نمیشه ؟ همه میتونن بیان . شما ؟
من زهرا هستم همسایه شیوا خانم اینا . تبریک میگم ولادت علی رو .. بعد هم همدیگه رو بغل کردن و ماچ و بوسه ! اه اه ... همینمون مونده بود این دو تا با هم جور بشن که شدن ! هر چی من از این زنیکه حزب الهی و اون شوهر پوفیوزش که آدمو یاد عسگر اولادی می اندازه بدم میاد , دائم زیر دست و پای من وول میخورن ! خاله خانم شروع کرد که :
- حیف نیست آدم یه همچین همسایه ای داشته باشه و اینقدر بی حال و کافر باشه ؟ خجالت نمیکشی ؟؟؟؟ زودباش برو لباس بپوش که الان مراسم شروع میشه راستی چرا صورتت اینطوری شد ؟
آرتین کتکم زده !!!!
- تو آرتین رو کتک نزنی , اون نمیزنه ! به هر حال مهم نیست حاضر شو دیر شد ...
بابا من میخوام کافر باشم ! چند دفعه بگم ؟ شما خودتون برین من کار دارم ...
- نیایی من نمیرم ! همین جا میشینم تو کوچه !
عجب گیری کرده بودم !!! خلاصه به زور منو کشون کشون برد تو و لباس تنم کرد و آرتین رو هم برداشت و سوار ماشین شدیم و رفتیم ! هر چی میگفتم مرتیکه رو چیکار کنم ؟ میگفت میمونه پیش فیروز تو ماشین ! داشتم روش های جیم شدن از مسجد رو مرور میکردم ! شاش داشتن ! حالت تهوع ! زنگ زدن به بابا و ... ! فیروزخان خون خونشو میخورد و میدونستم چه حالی داره . آرتین هم کنار عسگر اولادی رو صندلی جلو نشسته بودن و داشتن چرت و پرت برای هم میبافتن . زهرا خانم و خاله مادرم هم کنار من در حال دل و قلوه تکه پاره کردن ! رسیدیم و ماشین رو توی پارکینک نزدیک مسجد پارک کردیم و رفتیم داخل . دم در آرتین رو کشیدم کنار و گفتم : تو اگه حرفهای این مرتیکه تروریست تو مخت فرو بره من میدونم و تو ها ! شب برگشتیم خونه تست عقیدتی میشی تا ببینم حرفهات رنگ و بوی مذهب میده یا نه وگرنه تو جوب خوابیدی !!!!
- به جون مادرم من و مذهب ؟؟؟؟ نه من و مذهب ؟ اصلن به من میاد این حرفها ؟ خیالت تخت !!!
مرتیکه رو سپردیم به فیروز خان و ما هم رفتیم قسمت زنونه . به خاله م گفتم چرا فیروزخان نمیاد ؟ گفت : این مردک برای بقای اسلام خطرناکه و دیگه اصلاح بشو نیست و حروم شده رفته .. خونه خدا رو آلوده میکنه . بهتره که نیاد !!!!!
جل الخالق ... البته منم کم از شوهرش نداشتم . نمیدونم روح شیطان در جسمم حلول کرده یا چی , که هر وقت قراره نزدیک مسجد بشم یا ختمی چیزی برم , تب و لرز و بیماریهای عجیب و غریب میگیرم و درست وقتی که منصرف میشم , حالم خوب میشه !!!! حالا هم احساس شدید ادرار میکردم و مثانه م میخواست منفجر بشه و همه چی داشت طوری رقم میخورد که من داخل نشم ... ولی آخر هم نشد از دست این دو تا عفریته در برم و منو به زور بردن تو ! حال و هوای مسجد منقلبم کرد و احساس بدی بهم دست داد . همیشه همینطور بوده و تو مسجد که میرفتم احساس مرگ و پوچی و هوچی و افسردگی بهم دست میداد ... حالا هم همین احساسات تداعی شده بودن . نشستیم و مردم هم گله گله (!) میاومدن . برنامه کم کم شروع شد و یه ملای پوفیوزی رفت بالای منبر و نیم ساعتی اراجیف گفت در وصف علی . دل پیچه گرفته بودم ! هر چی میگفتم میخوام برم دستشویی , نمیذاشت که ! میگفت حنات پیش من رنگ نداره و میخوای فرار کنی !!!!! راست میگفت ! تا حالا هزار دفعه منو سفره ابوالفضل و .. دعوت کرده بود و همیشه به این بهانه در رفته بودم و میرفتم طبقه بالا پیش شوهرش ویسکی و شراب و ... نوشیدنی های بهشتی میخوردیم و برای نابودی اسلام نقشه میکشیدیم و جوک میگفتیم و ... !
سالن حسابی پر شده بود طوریکه دیگه جای سوزن انداختن نبود . شروع کردن بین مردم شربت پخش کردن . سان کوئیک های آبزیپو با طعم شاش . برنداشتم . زهرا خانم 2 لیوان برداشت و گفت : تبرکه !!!! گفتم : 4 تا بر میداشتی که تخته گاز بری بهشت ! اخم کرد ! خاله مادرم هم وشگونم گرفت و بهم چشم غره رفت ! تهویه ها خوب کار میکردن و هوا خنک و تمیز بود و از بوی گند مسلمونها خبری نبود . در و دیوار و سقف , همه جا ولادت علی رو تبریک گفته بودن . فکر کنم اگه آدم پا نداشت و رو هوا راه میرفت , زمین رو هم با یا علی فرش میکردن ! حاج آقا ول کن معامله نبود . هر کلمه ای که از دهنش در می اومد و اسم علی توش بود , گریه و عربده مردم هوا میرفت ! من مونده بودم که این جشن ولادته یا عزا داری علی ؟ به زهرا گفتم :
- نمیدونم شب ولادت علی هست یا وفاتش ؟
آره وفاتشه ... ( هق هق گریه )
- بله متوجه شدم !!!!!
چند دقیقه بعد انگار خودش هم دوزاریش افتاد ویگفت : نه ! ولادتشه !!!!!
نیشش باز شئ و یهو گفت : ما اگه میفهمیدیم جای هر چیزی کجاست که الان اسلام به خطر نمی افتاد !
- گمشو ! خاک تو سر خودت و اسلامت کنن ! تو چه جور مسلمونی هستی که نمیدونی اومدی تولد امامت یا عزا داریش و داری گریه میکنی ؟؟؟
چند تا از زنهای جلوییمون برگشتن عقب و با غضب منو نگاه کردن ! فکر کنم اگه میتونستن سنگسارم میکردن یا سرمو میبردین ... دیگه ادامه نمیدم و فقط حرص میخوردم !!!
حاج آقا بالاخره رضایت داد و از منبر اومد پایین و یه مرد جوون پشمناک رفت روی سن ایستاد و اول ولادت علی رو تبریک گفت و چند نفری عربده کشیدن و غش کردن . ادامه داد : به مناسبت تولد علی قصد شاد کردن و خندوندن مردم رو داریم و شروع کرد برنامه ها رو اعلام کردن : اول یه آقای خیلی خوش صدایی قرآن میخوند و بعد یه گروهی برنامه شادی داشتن و بعد یه مداح هم میاومد و مردم رو شادتر میکرد !!!! تو دلم گفتم انگار از دستشون در رفته .. زهی خیال باطل :
قرآن خوان اومد و شروع کرد ! یهو به ذهنم افتاد که : چرا الان قرآن میخونن ؟ بجای اینکه اول کار قرآن بخونن ؟!؟ از عجایب دنیای اسلام ... فکر کنم سوره بقره ای چیزی بود که نیم ساعتی طول کشید با اون صوت ناهنجار تمومش کنه ! بعد از اون برنامه خندوندن بهم خورد و آقای مداح اومد روی سن و شروع کرد تا مردم رو شاد کنه :
- امروز , روز ولادت علیه ... ( گریه حضار )
- حضرت علی که دستش رو پیغمبر بوسیده ( عربده حضار )
- ای کسانیکه در مسجد و خانه پیغمبر نشستین , میدونین امروز چه سعادتی به شما رو آورده ؟ ( گریه وحشتناک حضار )
- شما داشتید می اومدین ( گریه )
- یکی اومد و به شما گفت ( گریه )
- اگه خواب علی رو دیدی ( گریه )
- به فاطمه سلام برسون و شفاعت بخواه ( عربده )

وحشت کرده بودم . چرا اینها گریه میکردن ؟ خاله مادرم گوشه روسریشو گرفته بود جلوی صورتش و داشت مثلن گریه میکرد . زهرا خانم هم سرشو برده بود توی چادر و ویبره میزد ! و صدای زیق زیق سگ در می آورد . به حرفهای مداح فکر کردم . نه بار غم داشت نه عذاب و رنج و فقط داشت یکسری جملات بی سر و ته رو با لحنی محزون بیان میکرد .. آخه که چی ؟ بین اینهمه جمعیت یک نفر هم شعورش نمیرسید که بگه امروز مگه باید گریه کرد ؟ یا این جملات اصلن چه جای گریه داره ؟ اعصابم خرد شده بود و از غفلت این دو تا استفاده کردم و زدم بیرون . دم در یه زن نسبتن مسن چادری جلوم رو گرفت و گفت : کجا خواهر ؟ با خشم و تقریبن فریاد گونه گفتم : مستراح , فرمایش ؟؟؟!!!!!!!!! محکم کوبید رو دستش و گوشه لبشو گاز گرفت . پتی یاره .. هوای بیرون با اینکه کمی گرم و دودآلود بود اما حالمو جا آورد . حس آزادی و رها شدن از اون محیط شیطانی داشت دیوانه م میکرد . موبایلمو در آوردم و زنگ زدم به آرتین و گفتم همین الان میایی بیرون وگرنه شب خونه راهت نمیدم ! چند دقیقه بعد پیداش شد . گفتم بریم ..
- کجا ؟ تازه داشتم حال میکردم !
حال میکردی ؟ مگه تو رختخواب بودی که داشتی حال میکردی ؟
- نه ! فضا روحانی بود ... تو حال بودیم .. آقا سید " شوهر زهرا خانم " هی گریه میکرد و میگفت : فیض ببر مومن فیض ببر ...
من تو رو تاکسیدرمیت میکنم ! به چهار قسمت مساوی تقسیمت میکنم ! سرتو میبرم میزنم بالای شومینه ! پوستتو میکنم توش کاه میکنم از سقف آویزون میکنم ! مگه نگفتم به حرفهای این تروریست القاعده گوش ندی ؟ زود باش دنبام بیا تا بیشتر از این اخلاقت فاسد نشده !!!!
رفتیم پارکینگ پیش فیروزخان و مرتیکه . چشمش که به من افتاد نیشش باز شد و گفت :
- هااا میدونستم پیدات میشه . داشتم شک میکردم گه این زن عفریته تو رو جادو کرده باشه !
بعد هم رفت از صندوق عقب یه گالن برداشت و چند تا لیوان یکبار مصرف از داشبورد و شروع کرد پر کردن . شراب ناب محمدی تو گالن آب ماشین !!!!!! هر کدوم یه گیلاس برداشتیم و به امید نابودی اسلام و مسلمین نوشیدیم و بعد هم ازش خدافظی کردیم و رفتیم دم خیابون پهلوی و یه دربست به خونه ...



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001