فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Saturday, July 21, 2007
رستوران جوادی :

ساعت 5 صبح بود که تلفن زنگ زد و منو از باغ بهشت پرتاب کرد بیرون ! معمولن آخر هفته ها خواب بهشت میبینیم !!!! احتمالن از ژن های حوای بی ناموس بهم ارث رسیده که بخاطر اون سیب کذایی خدا پرتش کرد به زمین و تمام زنهای جهان این ژن رو دارن ... حالا دیگه وارد جزئیات نشم ! هفشده تایی که زنگ خورد گوشی رو برداشتم و با عصبانیت الو گفتم ! طرف اولش جواب نداد و بعد که کار داشت به فحش کشیده میشد سرفه ای کرد و با احتیاط خودشو معرفی کرد ! بابای آرتین بود ! از یه طرف خجالت کشیده بودم و از یه طرف عصبانی از اینکه این چه وقت تلفن کردنه ! فکر کردم با آرتین کار داره همونطوری که رو تخت نشسته بودم و داشتم صحبت میکردم با لگد هم میزدم به آرتین که بیدار بشه و حالا مگه این جنازه رو میشد بیدار کرد ؟ چشمم افتاد به لیوان آب کنار پا تختی و برداشتم و همشو خالی کرد رو سرش ! یه عربده کشید و شروع کرد داد و هوار کشیدن ! باباش از پشت خط گفت :
- هااا ! صدای پسر نازنینم بود ؟؟؟؟
بله پدر جان !
- چه صدایی میکنه ؟؟؟
چیزی نیست داره ورزش میکنه !
- آفرین ! عقل سالم در بدن سالم ! " تو دلم گفتم خوبه پسرش عقب افتاده ذهنی و مونگوله و اینقدر تعریف میکنه ازش , عقل داشت چی میگفت "
بله دیگه ورزش صبحگاهی میکنه !
- از بچگی اینها را طوری بار آورده بودم که سحر خیز باشن !!!!
بله آرتین هم همیشه کله صبح بیدار میشه و خورشید رو وسط آسمون رصد میکنه !!!!!!!!!!
خوشبختانه دوزاریش نیافتاد ! گفت گوشی رو بدم یه کم با پسرش حرف بزنه و بعد دوباره با من حرف میزنه ! آرتین همچنان توی خلسه بود و چشمهاش توی کاسه چشمش مثل چرخ و فلک میچرخید و انگار شوک آب یه کم زیادی بود ! دیدم الان آبرومون میره و سوهان ناخنمو برداشتم و محکم فرو کردم در کونش و از حالت گیجی در اومد ! فکر کنم اینم تو جهنم دنبال غلمان ها و آخوندا بود و داشت ترتیبشون رو میداد !!!!
- بگیر گوشی رو باباته !
آره ؟؟؟ چرا الان زنگ زده ؟
دستمو گذاشتم رو گوشی و گفتم : باباته دیگه تعجب داره ؟؟؟ بگیر حالا الان صد تا حرف در میاره برامون !! گوشی رو گرفت و مشغول صحبت کردن شدن ! پتو رو کشیدم سرم تا ریختشو نبینم ! اه ! چندش ! با باباش که حرف میزنه مثل این اوا ها میشه ! چند دقیقه بعد گوشی رو داد بهم و اینبار ننه ش بود ! چشم دیدن این زن جادوگر رو ندارم , اونم بیشتر !!!!! همچنان من متهم به اینم که پسرش رو جادو و جنبل کردم و دزدیدمش . زورکی احول پرسی کرد و گفت که امروز تصمیم گرفتیم بریم بیرون غذا بخوریم و شما هم مهمون ما و ناهار نخورین و با هم بریم ! خوابم پرید ! میدونستم بهترین رستورانی که اینا میبرن آدمو , رستوران های بین راهی هست که راننده های کامیون میرن غذا میخورن و یا جاهایی مثل فرحزاد و اینا ! هر چی بهانه آوردم فایده نداشت و قرارها گذاشته شد و تمام ! میخواستم گریه کنم ! کلی برای امروز برنامه گذاشته بودم و حالا آفتابه گرفته شد به همه ش ! چشمم افتاد به آرتین . فوری گفت : من چیکار کنم آخه ؟ به من چه ؟ مگه من گفتم !
- مگه من چیزی گفتم ؟؟؟؟
آخه اینطور وقتها دق و دلیتو سر من خالی میکنی !
- مهم نیست شنبه مرخصی میگیری و کل باغ رو جارو میزنی و زنگ میزنی سازمان آب 2 تا تانکر آب برای استخر بیارن و تا آخرم بالا سرشون هستی تا استخر پر بشه ! حالا بکپ !!!!!

آقا من نمیدونم چرا هر چی آدم خل و دیوونه ست گیر من می افته !؟! نمیدونم چرا بعضی آدمها نمیخوان شهری بشن ! تمدن رو درک نمیکنن ! آخه 5 صبح سگ رو بزنی از خونه بیرون نمیره ! ساعت 12 شب هم که سر شب بچه باحالاست ! ساعت 10 – 11 هم که صبح سحر ... دیگه فهمیدن اینا خیلی سخته ؟؟؟ دوباره گرفتم خوابیدم . 10 صبح بود که بیدار شدم . آرتین رفته بود نون سنگک بخره و منم رفتم یه دوش گرفتم و مرتیکه رو بیدار کردم و آرتین هم درست به موقع با یه نون سنگک اومد و مشغول خوردن صبحانه شدیم ! نونش مزه آرد خام میداد و پر از جوش شیرین ! رفتم از فریزر نون جو خودمو در آوردم . به ما خوردن نون و صبحانه سنتی نیومده !!!! بعد از صبحانه هم آرتین رو با مرتیکه فرستادم حموم و خودمم مشغول لاک زدن ناخن هام شدم . تلفن زنگ زد ! سر فحش رو کشیدم به کسی که زنگ زده بود ! مگه میشد حالا گوشی رو برداشت ؟! به زور با دو تا انگشت گوشی رو برداشتم ! بابای آرتین بود که میگفت پس کجایین ؟؟ با تعجب گفتم : مگه قرار بود کجا باشیم ؟ مگه نگفتین ظهر میریم ؟
- ظهر شده دخترم ! 5 دقیقه داریم به ساعت دوازده !!!!
ببخشیدا ولی ما تازه صبحانه خوردیم ...
یه چند دقیقه ای مکث کرد و انگار جا خورده بود و دوباره گفت : حالا کی میایین ؟ گفتم ساعت 2 خوبه ؟؟ همچین گفت 2 ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ که گفتم ببخشید یک خوبه ؟ زورکی قبول کرد و گوشی رو قطع کردم ! خاک تو سرا ! آخه ساعت 12 کی ناهار میخوره اونم جمعه ؟؟؟؟ از ناف ده بلند شدن اومدن ...
خیرشونم میخواد به آدم برسه اینطوری ! آرتین عربده زد بیا مرتیکه رو بگیر . گفتم چند دقیقه بذار پیشت بمونه لاکم خشک بشه بعد میام !
- این جانور پدرمو در آورد بیا بگیرش من هنوز حموم نکردم ! دیر شد !
به جهنم ! عادت میکنی ! یه عمر پدر منو در آورده یه ساعت هم بذار به تو حال بده !!!
ده دقیقه بعد سلانه سلانه رفتم دم در حموم و گفتم بدش به من ! بچه رو دست و پا بسته لای حوله داد تحویلم ! لای کت حوله ای گذاشته بودش و آستیهاشو گره زده بود و مرتیکه هم بغض کرده و اخمو !
- اینو چرا همچین کردی ؟؟؟؟
شیطونی میکرد نمیذاشت حموم کنم ! میخواستم زودتر حموم کنم بریم ناهار بخوریم !
- کوفت بخوری ! یه ساعت نیست صبحانه خوردی !!! نگاه کن بچه رو چیکار کرده !
مرتیکه رو بغل کردم و آرتین اومد جلو تا از دلش مثلن در بیاره و مرتیکه هم نامردی نکرد و " شق " محکم زد تو چشمش ! غش کردم از خنده !
- نوش جون ! سیر شدی ؟ تا تو باشی بچه رو گره نزنی !!!!

بر پدر هر چی مرد روی زمینه لعنت ! خلاصه با کلی عجله آخر ساعت یک از خونه در اومدیم ! آرتین قیافه ش خیلی باحال شده بود و زیر چشمش کبود و ورم کرده بود !!! هی میگفت حالا جواب بابامو چی بدم ؟ میگفتم بگو رفتم نون بخرم تو صف دعوام شد زدن خیار چمبر زیر چشمم سبز شد ! دادش میرفت هوا و هی غرغر میکرد ! مرتیکه هم که باهاش قهر کرده بود و محلش نمیذاشت ! خوشم میاد بچه حلال زاده به ننه ش میره !!!! بچه باید اکشن باشه ... وقتی رسیدیم ننه باباش و ایل و تبارشون تو کوچه ایستاده بودن و منتظر ما . داشتم دق میکردم ! اینا که گفته بودن فقط خودمون هستیم و حالا همه فک و فامیل رو جمع کرده بودن !!! بعد از شنیدن کلی متلک و طعنه از این و اون راه افتادیم . اینا جلو و ما پشت سر اینا ! نیم ساعت , 45 دقیقه ای رفتیم تا رسیدیم به اون رستوران کذایی ! یه جا نزدیک میدون شهیاد بود . ماشینها رو پارک کردیم و پیاده شدیم . یکی نمیدونست خیال میکرد داریم میریم مجلس ختم ! همه از دم مشکی رنگ عشقه !!!!! تازه اینجا بود که چشم ننه آرتین به صورتش افتاد و شروع کرد قربون صدقه رفتن و باباش از اونور و خواهر و برادرهاش و .. انگار که چی شده ! حالا هر چی میگفتن چی شده میگفت هیچی نشده . مادرش همچین منو نگاه میکرد که انگار من زدم ! نمیدونم یه بار کی گفته بود بهش که من آرتین رو کتک میزنم و از اون موقع به بعد پشه هم اینو نیش میزد به من چشم غره میرفت !!! آخه بگو زن مگه دست بزن داره ؟؟؟ والا ...
از کلی پله رفتیم پایین و داخل سالن غذاخوری شدیم . از همونی که میترسیدم دوباره سرم اومد ! زنها یه طرف و مردها هم طرف دیگه ! وقتی همه مستقر شدیم , اومدن و یه پرده زخیم که وسط سالن بود رو هم کامل کشیدن و عملن سالن به دو قسمت تقسیم شد !!! تازه فهمیدم کل سالن رو باباش رزرو کرده برای امروز و برای همین همه ایل و تبار جمع بودن . غذا هم همه از دم یه جور ! چلوکباب کوبیده ! اییییی ... نمیدونین چطوری این غذا رو دادم پایین . حالا اینا یه طرف , این پیاز خوردن زنها حالمو داشت به هم میزد ! چند دفعه پیازها تموم شد و دوباره آوردن . بعد از اونم که دسر آوردن . چشمتون روز بد نبینه ! حلوا و خرما و بستنی سنتی و باقلوا و ... ! هر کاری کردن لب نزدیم ! به این زبون نفهم ها هم نمیشد بگی که خوردن شیرینی بعد از غذا مانع جذب آهن میشه و ...

خلاصه که تا عصرمون حسابی خراب شد و به زور و بهانه های خیالی از دستشون در رفتیم و اومدیم خونه . الان که دارم مینویسم این غذا هنوز تو معده منه و هضم نشده ! خوبه فقط چند قاشق بیشتر نخوردم . 2 لیتر دوغ خوردم تا کمی دل پیچه م بهتر شده . بازم میگم ! همیشه تو گوشتون باشه :
کبوتر با کبوتر , باز با باز ... باقیشو که خودتون بهتر میدونین ؟؟؟؟؟؟



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001