فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Saturday, July 28, 2007
راز کجی دماغ :

نمیدونم تا حالا دیدین بعضی آدمها عیب و ایراد ظاهر خودشون رو میندازن تقصیر حوادث غیر مترقبه ؟ مثلن طرف نقص عضو مادرزادی داره و بعد وقتی ازش میپرسی چی شد اینطوری شدی و یا علت این ریختت چی بود ؟ میگه من از اول الیزابت تیلور بودم و یه حادثه باعث شد این بشم !!!! حالا بری تو شجره نامه ش رو بگردی متوجه میشی طرف از تو شکم ننه ش هم این ریختی بوده و مادر زادی مونگول به دنیا اومده :

یکی از عموهام بخاطر اینکه دیر ازدواج کرد و حدود 35 سالی هم ایران نبود , تقریبن بین کل فامیل ما چندان صمیمی نیست ! البته آدم بدی هم نیست ولی به شکل فجیعی مثل قابلمه تفلون میمونه و آدم نچسبیه و با یه من عسل هم نمیشه خوردش ! زنش هم بدتر از خودش ! نمیدونم عموم چطوری اینو پیدا کرد فقط میدونم بعد از 30 سال یهو از خارج اومد ایران و همون شب اول هم گفت که من میخوام زن ایرانی بگیرم ! البته که همه از خنده غش کردیم چون میدونستیم توی این مدت هفشده تایی زن خارجی گرفته و طلاق داده ! حالا این هفشده تا سوای اون چند هزار تا دختری بوده که باهاشون رابطه های " ناهنجار " داشته !!! مثلن یکی از عمه هام همیشه میگفت : این داداشم توی .... اینقدر معروفه که نگو ! همیشه هم پُز عموم رو به همه میداد . بعدن فهمیدیم دلیل این معروفیت این بوده که آقا توی شهرشون هر چی دختر بوده ترتیب داده و از این نظر خیلی معروفه که بقول پسر خاله م : بُکن شهرشونه !!!!!!!
حالا قضیه این زن گرفتن هم خودش کلی عجیب بوده ! آخه عموم از اون آدم هایی هست که همیشه یا بهترین رو میخوان یا اصلن چیزی نمیخوان ! یعنی حد وسط نداره و یا بهترین یا هیچی ! و اینکه این زن رو که از یه خانواده متوسط بوده و در ضمن مقدار متنابهی هم ترشیده بوده انتخاب کرده , سوالیه که من همیشه تو ذهنم داشتم و هیچ وقت نفهمیدم چی شد که عموم ترور عقیدتی کرد خودشو و پا روی اصولش گذاشت و این پتی یاره رو گرفت !!!!!!!
یکی از علل غریب بودن این عروس در خانواده این بود که 25 سال بعد از ازدواج همه عمه ها و عموها پا به خانواده گذاشته بود و برای همین به شدت غریب بود . از طرفی هم عموم بعد از ازدواج دستشو گرفت و از ایران برد و یه 10 سالی هم نبودن که ما وجناتش رو ببینیم و فقط دورادور از سلیقه و دست پخت عالی و خانه داری محشرش از طریق عموم با خبر میشدیم و میگفتیم خب این زن قیافه نداشت در عوض کلی هنر داشت و دلمون گرم بود ! ولی ورق زمانی برگشت که عموم بالاخره تصمیم گرفت بیاد ایران و زنگوله دور تابوت هاش رو که میخواستن برن مدرسه , مسلمون و اسلامی تربیت کنه و تو دیار کفر تعلیم نبینن و کافر نشن !!!!!!! تو این 5 سال که اومد ایران کم کم دست این زن رو شد و فهمیدیم واویلا ! عجب اعجوبه ای بوده این و چقدر این عموی ما خالی بسته تا ضایع نشه جلوی فامیل . گویا همون 2 ماه بعد زنه تا پاش میرسه اونجا میزاد و چنان سنبه ای میکوبه که عموئه دیگه جرات نکنه فکر طلاق به سرش بزنه !
خلاصه ما بعد از 5 سال فهمیدیم که از وجناتش این زن یکی دست پختشه ! اینقدر این دست پختش عالیه که وقتی یه پارتی گرفتن و همه فامیل رو شام دادن , 90% مهمونها همون شب رفتن بیمارستان بخاطر مسمومیت و شانس آوردن به لقا الله پرتاب نشدن ! معلوم نشد مرگ موش ریخته بود تو غذا یا دم مارمولک یا چی ؟! بعد از اونم هر بار که فامیل رو دعوت میکرد امکان نداشت کار مهمون ها به بیمارستان نکشه و همه رو چیز خور میکرد !
خانه داریش هم محشر بود ! آدم اوق میزد تو ظرفهاش غذا بخوره . پر از خرده های خشکیده غذا و لیوان های چرب و قاشق های لک لکی و .. افتضاح ! مشکل این بود وقتی به عموم میگفتیم زنت شلخته و گنده , میگفت شماها باهاش دشمنین و حسودین ! بعد فهمیدیم عموئه نزدیک بینه چشمهاش و برای همین نمیبینه که قبول نمیکنه !!! نامرتب بودن و بی سلیقگی و شلخته بودن و درب و داغون بودن اسباب زندگی و ... همه قوز بالا قوز ! حالا اینها بخوره تو سرش ! زندگی خودشونه و خودشون میدونن ! بدبختی این بود که این زن یه اخلاقی داره که آدم چندشش میشه ! اونم اینه که خودشو همچین دست بالا میگیره و اینقدر چس دماغه که انگار از کون ماموت افتاده ! خودشو بی نقص ترین و هنرمندترین و زیباترین زن روی کره زمین میدونه و وای به اینکه مثلن یه ایراد ازش بگیری . قیامت میکنه . البته از حق نگذریم تمام اناث فامیل ما تا دستشون اومده این زن رو چزوندن و اونم کم نذاشته :

امروز عموم زنگ زد و ما رو ناهار دعوت کردخونه ش ! البته بجز من 2 تا از خواهرام هم دعوت بودن و همین انگیزه ای شد که قبول کنم دعوتش رو ! چون ناخودآگاه پایان این مهمونی رو میشد حدس زد وقتی که 3 تا آدم شر که هر 3 هم چشم دیدن زن عموشون رو ندارن به هم بیافتن , آخر قضیه روشنه ! گیس کشی و کتک کاری و ضایع کردن و قهر ... !
آرتین وقتی فهمید کجا قراره بریم برق از کله ش پرید و گفت من عمرن بیام ! البته بیچاره حق داشت ! هر 5 دفعه ای که خونه اینها رفته بودیم این بدبخت مسموم شده بود و برده بودیمش بیمارستان و تا صبح بهش سرم وصل کرده بودن و حتا یکبار معده ش رو شسته بودن و شلنگ تو حلقش کرده بودن ! البته تقصیر خودش بود . همیشه بهش میگفتم میری اونجا فقط سالاد بخور و لب به غذا نزن ولی جلوی اون کارد خورده ش رو که نمیتونست بگیره و چشمش به غذا که می افتاد دیگه چیزی نمیفهمید و هیپنوتیزم میشد !!!! مرتیکه رو نمیبردم و یا میبردم هم قبلش اینقدر بهش تو خونه غذا میدادم تا اونجا سیر باشه و لب به غذا نزنه و خودم هم بهانه رژیم !!!!! سالاد میخوردم اونم با اکراه ... خلاصه قرار شد قبل از رفتن بریم بقالی سر کوچه و یه شیشه آبلیمو بخریم و بذاریم تو ماشین تا وقتی از خونه شون اومدیم بیرون کمی بخوره تا مسموم نشه و کارش به بیمارستان نکشه ! ساعت 11 بود که رسیدیم و رفتیم داخل . خواهرام زودتر اومده بودن و منتظر من بودن تا بیام و گیر بدیم به این زنیکه !!!! البته قبلش تلفنی با هم هماهنگ کرده بودیم که این دفعه گیر بدیم به دماغش ! آخه هر بار که میرفتیم به یه چیز این بند میکردیم و اینبار هم دماغش بود . عجبا که هر ایرادی هم ازش میگرفتی چنان بهانه هایی میآورد که میموندی اینا رو از کجاش ساخته !!!
در وصف این دماغ بگم که به شدت نوک تیز و کج و گنده هست و تازه این در صورتیه که خودش میگفت دماغم عمل کرده ست !!!! نمیدونم اگه عمل نمیکرد احتمالن چیزی تو مایه های خرطوم فیل بود . نشستیم و اونم شروع کرد پذیرایی کردن و با اون زبونش که مار رو از سوراخ بیرون میکشه شروع کرد زبون ریختن و تعارف جر واجر کردن ! شربت آلبالو آورد برای همه . نمیدونم این چه آلبالویی بود که رنگش ارغوانی مایل به زرد میزد ! مثل اون جوک ترکیه که به ترکه میگن سبز لیمویی رو توصیف کن . میگه آبی آسمانی رو دیدی ؟ بشاش توش !!!! خواهرم زیر لب گفت : شرط میبندم توش سیانور داره !!! اون یکی گفت : نه ! توش شاش کرده !!!
- آره بعید نیست ! مشکوک میزنه ! صبر کنین بره تو آشپزخونه ترتیبش رو میدیم .
اما هر چی صبر کردیم نرفت . آخر من گفتم میشه یه کم آب بیاری ؟ این شیرینیش زیاده ... دلو میزنه ! رفت آب بیاره و ما هم هر 3 تا شربت ها رو خالی کردیم تو گلدون کنار دیوار و عموم هم هاج و واج ما رو نگاه میکرد .. البته خودش میدونست جریان چیه ! زنش با یه بطری آب اومد و چشمش افتاد به لیوانهای خالی شربت . برای اینکه ضایع نشه بطری رو گرفتم وکمی آب ریختم تو لیوانم و خوردم . ته گلوم سوخت از باقی مونده شربتی که توی لیوان مونده بود طوریکه اشک تو چشمم جمع شد . فکر کنم نشادری چیزی توش ریخته بود ... کمی که گذشت خواهرم گفت :
- مهرانه جون . قضیه این دماغتو برامون نگفتی ! چی شد عملش کردی ؟
سعی کرد خودشو خونسرد نشون بده و گفت : من دماغم اینقدر قلمی و قشنگ بود که حد نداشت . دکتر میرفتیم همیشه دکترا به مامانم میگفتن این دخترتونو دماغشو میکلآنژ تراشیده ؟؟؟؟
- لابد بعد با تانک تصادف کردی اینطوری شد ؟؟؟
نخیر !!! دادشم بچه که بودم به شوخی دماغمو گرفت و کشید نوکش دراز شد و بعد اومد درستش کنه یه کم به راست فشارش داد کج شد ! البته بعد عمل کردم و درست شد ...
وای ما رو میگی منفجر شده بودیم از خنده و عموم هی چشم غره میرفت و زنش هم ناخن هاشو میجوید و حرص میخورد !!! خلاصه قضیه تموم شد و موقع ناهار شد . طبق معمول ما هر 3 رژیم بودیم و فقط سالاد خوردیم و آرتین و بقیه شروع کردن غذا خوردن . هر چی از زیر میز لگد میزدم به آرتین و اشاره که , نخور پدر سگ ! گوش نمیداد و هی میخورد . خلاصه ناهار تموم شد و رفتیم تو پذیرایی . کم کم حس کردم دلم داره پیچ میزنه . به روی خودم نمی آوردم و هی میگفتم لابد گوز پیچی چیزی شدم و خودش خوب میشه . دو ساعتی نشستیم و بعد هم کم کم بلند شدیم بریم . دل پیچه م شدیدتر شده بود . همگی با هم خدافظی کردیم و اومدیم بیرون . حال و روز بقیه هم همین بود . اما عجیب بود که آرتین اینبار طوریش نشده بود .
- تو دلت درد نمیکنه ؟ پیچ نمیزنه ؟
نه ! خیلی خوبم . غذاش ایندفعه عالی بود از دستت در رفت !
کمی سوال کردم و مشخص شد آقا سالاد نخورده و انگار این زنیکه جادوگر که میدونست ما دستپختشو نمیخوریم تو سالاد مرگ موشی چیزی ریخته بود . یهو یاد شیشه آبلیمو افتادم و از ماشین برداشتمش و هر کدوم کمی خوردیم و از هم جدا شدیم و رفتیم . خوشبختانه حالت تهوع با خوردن آبلیمو خوب شد اما گلاب به روی احمدی نژآد ! از وقتی اومدیم خونه تا حالا با توالت قراداد بستم و هی میرم و میام ... ! خواهرم که زنگ زده و با حرص میگفت : من فردا شله زرد درست میکنم و توشو پر از بیزاکودیل میکنم میفرستم برای اینا !!! اون یکی خواهرم هم زنگ زده و میگه من فردا با روغن کرچک حلوا درست میکنم جای روغن و کره و میدم به این !!!!!! جفتشون تر افتادن مثل خودم :) . حالا من دارم نقشه میکشم که من چطوری این زنیکه رو چیز خور کنم ... ولی خودمونیم همین که راز این دماغ رو فهمیدیم خیلی بود .. نمیدونین چقدر خندیدیم و هنوزم یادم می افته از خنده غش میکنم ... البته تا 24 ساعت دیگه کل فامیل این راز رو میفهمن و تک تک زنگ میزنن و باهاش سر این قضیه بحث میکنن و همنیش باحاله :)



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001