فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Wednesday, May 23, 2007
از آخرین باری که دیده بودمش 7 – 8 سالی گذشته بود . آخرین بار که دیدمش توی پارکینگ خونه شون منو بوسید و بهم گفت : حتمن میام دیدنت . جدا شدن ازش خیلی سخت بود . از اون تیپ هاست که وقتی میبینیش اعتماد رو شدیدن جلب میکنه و جدا شدن ازش سخت میشه . چند وقت بعدش بسیجی ها به پر و پاش پیچیدن و دچار یاس فلسفی شد و وبلاگش رو کلن پاک کرد و تا چند سالی از خیر نویسندگی گذشت . دورادور از بعضی دوستان مشترک ازش خبر داشتم . تا اینکه ناگهان سایتش براه افتاد و دوباره نوشتن رو شروع کرد . نوشته هایی کوتاه به سبک عرفانی – فلسفی ترکمون که فقط خودش ازش سر در میاورد . 2 خط یا 3 خط و بعد برای یکهفته به حق جن و بسم الله غیب میشد و به خشتک طبیعت میرفت !!! براش نامه دادم . بهم زنگ زد . قرار بود همدیگه رو ببینیم که ناگهانی از ایران رفتم ... از اونجا چند دفعه ای با هم تماس داشتیم تا اینکه برگشتم ایران و قرار بود یکروز همدیگه رو ملاقات کنیم اما این فرصت تا زمان نمایشگاه پیش نیومد :

نمایشگاه تا حالا نرفته بودم . نه نیازی داشتم نه اینکه از محیطش خوشم می اومد . دیدن و شنیدن اخبار مربوط به سانسورها و ترافیک و شلوغی و ... باعث میشد هرگز پا به این مکان شلوغ نذارم . به دردم هم نمیخورد ... بیشتر برای کسانی مناسب بود که هزینه سرسام آور کتاب براشون سنگین بود . وقتی کتابفروش و ناشر آشنا داشتم و پول هم ... چه نیازی بود اینهمه زجرکش بشم برای خرید یک جلد کتاب ؟ قرار گذاشتیم و سر موعد مقرر رفتم نمایشگاه . از اینکه محل نمایشگاه عوض شده بود و به مرکز شهر اومده بود دلخور بودم چون راهم رو دور کرده بود و اون اطراف رو چندان نمیشناختم . خیلی کم از محدوده مستراح بزرگ تهران رد میشم ! به همین دلیل با تاکسی رفتم . از تاکسی که پیاده شدم خیل جمعیت بود که داخل نمایشگاه میشد . از همون دم در دیدن چهره های نفرت انگیز برادران همیشه در پشت سنگر بسیج و حراست حس توحش و نفرت به آدم میداد . داخل شدم و بعد از مسافتی پیاده روی رسیدم به محوطه نمایشگاه . بیشتر شبیه به یک کارخانه نیمه ساز یا ویران بود تا نمازخونه یا مسجد !!!! ساختمانهای بتنی نیمه کاره شدیدن توی ذوق میزد ! از طرفی بی برنامگی و آشفتگی شدید رو میتونستی دقیقن به چشم ببینی . مردم از سمتی راه میرفتن و ماشین های راهسازی هم درست نقطه مقابل مردم رو داشتن اسفالت میکرد و سمت دیگه ماشین های پاکسازی شهرداری در حال جارو کشیدن سطح زمین بودن و عده ای کتاب ها رو از وانت تخلیه میکردن و بعضی مشغول غذا خوردن در کنار دیوارهای بتونی بودن و ... هر کسی خر خودشو میروند . شبیه هر چیزی بود الا نمایشگاه ! حالا اینکه توی این خر در چمن جناب هیس رو چطور میتونستم پیدا کنم معلوم نبود !!!!!! موبایلمو از کیفم در آوردم و شماره ش رو گرفتم . بعد از هفشده بار زنگ خوردن صدای زنگ دار و بی احساسی گفت : الو !
- سلام ! خوبی ؟ منم .. کجایی ؟
همینجا ! بیا دیگه لعنتی !!!!!!!
گوشی رو قطع کرد . خشک شدم ! میدونستم روانش فُرمت شده ولی تا این حد عجیب بود ! دوباره شماره ش رو گرفتم و تا برداشت گفتم : کجایی آخه ؟ کجا بیام ؟ آدرس بده !
- همین .. از در اومدی تو برو تو غرفه اولی بپیچ به چپ بیا تو من سر نبش ایستادم کنار کامپیوتر .
دوباره قطع کرد !!!! صد رحمت به یه دهاتی ! از دهاتی ها آدرس میپرسی که فلان جا کجاست ؟ میگه همین نزدیک .. جاده رو برو میرسی . بعدن متوجه میشی همین نزدیک یعنی شهر بعدی و جاده هم یه 50 – 60 کیلومتر مسافته !!!!
دوازده مرتبه بهش زنگ زدم تا موقعیت نسبیش رو متوجه شدم و راه افتادم به اون سمت ! بعد از اینکه غرفه مربوطه رو چندین بار گشتم و زیر و رو کردم و پیداش نکردم چشمم افتاد به اسمی غرفه ای که توی گوشی بهم گفته بود . دیدم یه پسره با موهای اجق وجق نشسته پشت کامپیوتر . اسم غرفه هم که همین بود . یعنی این خود هیسه ؟؟؟؟؟ از جلوش چند بار رد شدم و نگاهش کردم . اونم با چشم های وق زده منو می پایید که این زنه چرا هی میره میاد و زل زده به من ! رفتم پشت سرش و با خودم گفتم : تا جایی که میدونم این عقل که نداشت و هر دفعه یه شکلی بود . حتمن حالا هم این ریختی خودشو در آورده ! دل به دریا زدم و دو دستی محکم کوبیدم رو شونه هاش و در گوشش جیغ زدم : آریا خودتی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پسره از وحشت 3 متر پرید هوا و بلند شد و عقب هقب رفت ته غرفه و گفت : چی شده ؟ آریا کیه ؟ چی میخوای خانم ؟؟؟؟؟
- پدر سگ مگه تو آریا نیستی ؟
آریا کیه ؟ خانم مزاحم نشو ..
- گمشو ! واسه من فیلم بازی میکنه ! بیا اینجا که دلم واست تنگ شده !
خانم اشتباه گرفتی . بیخیال ...
درست همین موقع یه دختره اومد طرفمون و به پسره گفت : این خانمه چی میخواد ؟
- هیچی . منو اشتباه گرفته با یکی دیگه !
بعد از چند سوال و جواب معلوم شد که حسابی گند زدم و کلی عذر خواهی و ... دوباره زنگ زدم به هیس و قرار شد دم در بایستم تا خودش بیاد دنبالم !!!! جالب این بود که بعد از 8 سال نه قیافه هم رو یادمون بود نه میدونستیم چه لباسی تنمونه و فقط یه مشخصات ظاهری مثل قد و قواره دراز و تابلو من (!) میتونست راهنما باشه ! اما تو این جنگل مولا پیدا کردن دو آدم غریبه مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه می مونست ... ! 5 دفعه دیگه اون زنگ زد و هی فحش دادیم همدیگه رو تا آخر پیدا کردیم همو ! قیافه ش خیلی عوض شده بود . از اون تیپ آدمهاست که نمیتونن آروم بگیرن و مثل مدل های فشن هر چند روز باید یه مدل موی سر و مد لباس و ... عوض کنن ! آخرین بار شکل سیروس دین محمدی بود و حالا چیزی تو مایه های مارلون براندو !!!!!! قسم خورده بود منو ماچ کنه و 5 دقیقه ای گشتیم یه جای خلوت ته غرفه پیدا کردیم و صورت هم رو ماچ کردیم !!!!! بعد هم راه افتادیم تا نمایشگاه رو نشونم بده . باهاش احساس آرامش عجیبی میکنم . نمیدونم مهره مار داره یا چی ولی کمتر انسانهایی (!) وجود دارن در این کره خاکی که بتونن هم منو تحمل کنن و هم من اونها رو تحمل کنم و باهاشون راحت باشم و این جانور یکی از همونهاست !
رفتیم به سمت غرفه کتابهای اسلامی و عربی ! دنبال یه حجت الاسلامی میگشتم به اسم : حجت الاسلام والمسلمین " آخوند " خودش کفته اسمشو نیارم !! که البته پیداش نکردم . آخوند باحالیه و مدتیه میشناسمش . ابطحی رو دیدی ؟ این شاهکارشونه !!!! تا دلتون بخواد به ریش عربها و آخوندهای توی نمایشگاه خندیدم و چپ چپ نگاههای اونها و غرغر بعضی هاشون باعث شد تا هیس دستمو گرفت و کشون کشون برد بیرون که : زنیکه پتی یاره ! اینجا پر از مامور اطلاعاتیه و میخوای جفتمونو ببرن هتل اوین ؟
برگشتیم به سمت غرفه خودشون ! نگاه به اسم غرفه ش انداختم برق از سرم پرید ! اسمی که بهم گفته بود اصلن فرق داشت با اونی که بهم گفته بود و برای همین پیداش نمیکردم ! کمی آسمون و ریسمون بافتیم و از اینور اونور و یادی از آذر فخر کردیم و زورگار خوش گذشته که چقدر زود گذشت و ... بماند . غم سنگینی همراه با بغض رو دلم سنگینی میکرد از بیاد آوردن اون دوران . اون دوران رو خیلی دوست دارم و همیشه آرزو میکنم کاش بر میگشتیم دوباره به همون زمان , سال 2001 . ندا بود . هیس بود . خورشید حمال بود ! خیلی ها بودن ... افسوس که گذشته ها گذشته !!! سیگاری در آورد و تعارف کرد . بر نداشتم . از این سیگارهای دوزاری لایت بود که متنفرم ازشون . ونیستون اصل خودمو در آوردم و مشغول شدیم . همین موقع یه دختر سانتی مانتال اومد طرفمون و با عشوه خرکی و حرکات لوس یه نگاهی به من انداخت و یه نگاه شماتت بار به هیس و گفت : سلام .. ببخشید شما آدامس دارین ؟ هیس هم کم نیاورد و گفت : آره ملوسک !!! خوبشم داریم . بعد هم یه بسته آدامس در آورد و همشو داد به دختره . دختره هم چسی که : وای مِسی (!) همش مال من ؟
- آره همش مال تو ...
دختره آدامس ها رو گرفت و اومد بره که هیس بهش گفت : فقط بذار چند تاشو بردارم بقیه ش مال تو . نامردی نکرد و همه آدامس ها رو برداشت و یک دونه گذاشت برای دختره ! غش کردم از خنده ! هنوز مثل سابق پدر سوخته و شیطون بود ... دختره که رفت جفتمون زدیم زیر خنده . کمی بعد دو تا دختر دیگه اومد طرفمون . باز با عشوه و قر و قمیش مشغول لاس زدن شدن . اعصابم داشت میریخت به هم . عقیده دارم آدم باید تو همه چیزش ترک باشه یا بقولی رک و راست !!! اگه کسی رو دوست داری بگو دوستت دارم !!!! دیگه این چسی اومدن و عشوه و ادا در آوردن ها چه صیغه ای هستن من نمیدونم . همیشه با احساساتم رک بودم و رو در بایستی نداشتم و هیچ وقت هم ضرر نکردم . اتفاقن فکر میکنم اونهایی که بیشتر این اداها رو در میارن و جانماز آب میکشن بدتر مهر تایید متلک های دیگران رو برای خودشون میخرن که : دنبال شوهر میگرده ! میخواد حال بده و .... !
کم کم احساس شاش بهم دست میداد !!!! بهش گفتم : جیش دارم !!!!
- خیر سرت ! بیا بشاش رو سر من ! چیکار کنم حالا ؟
خب بگو دستشویی کجاست برم !
- آها ! از اول بگو . کار تو نیست . تو خنگی گم میشی . بیا بریم .
دنباش راه افتادم ... صد متری رفتیم تا رسیدیم به یه ساختمون تر و تمیز . گفت اینم توالت برو بشاش !
- این توالته ؟ اینکه خیلی شیکه !
آره از نمازخونه هاش شیک تره . 3 طبقه توالت زدن .
رفتم تو . بوی گند شاش زد تو دماغم . اومدم بیرون . گفت چی شد ؟ گفتم : هیچی خفه شدم بوی گند میده !
- پس میخواستی بوی هوگو بده ؟
گوشه روسریمو گرفتم حلوی دماغم و رفتم تو . تهوع آور بود . خاک بر سر این مسلمونها . تو دوبی و کشورهای عربی میری توالت کیف میکنی و دلت میخواد رختخواب پهن کنی توی توالتشون و پیک نیک کنی و دلت نمیاد بشاشی مبادا توالتشون کثیف بشه , اونوقت اینجا ... ! با هزار زور و زحمت جیش کردم و اومدم بیرون ! گفت تو اینجا بمون حالا من برم . رفت . ده دقیقه ای طول کشید تا اومد .
- چیکار میکردی ؟ نماز خوندی ؟
لعنتی ! شاشیدم ! از دیروز تا حالا نشاشیده بودم !
- مگه شتری ؟؟؟؟؟ نمردی ؟؟؟؟
سرم شلوغه وقت نمیشد ! بریم حالا ...
برگشتیم همون غرفه خودشون . رنگ و وارنگ دختر بود که میاومد و یه حالی بهش میدادن و میرفتن . هوا داشت کم کم تاریک میشد که ازش خداحافظی کردم و رفتم . موقع رفتن دوباره رفتیم ته سالن و ماچ و بوسه و تاپاله چسبوندن ... ! قرار شد یه روز بیاد دنبالم بریم فشم ویلاشون تا سگش رو نشونم بده . از هم جدا شدیم و ... دیشب زنگ زدم بهش و میگم خیال نداری یه سر بیایی پیشم ؟ میگه به مرگ احمدی نژاد کار دارم . اما دو هفته دیگه میام . گفتم پس دست خالی نیایی و با خودت یه وانت گل و گیاه و کود بیار که باغم داره از دست میره !!!!! حالا قراره بیاد و این باغ ما رو حسابی آباد کنه . خداوند آخر و عاقبت ما رو با این موجودات به خیر کناد ... آمین !



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001