فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Thursday, May 12, 2005
یک ملاقات فرهنگی :

زندگی زیباست و تجربه کسب کردن از اونهم زیباتر . عقیده دارم در زندگی باید از هر چیزی استقبال کرد و نترسید . هر چند خیلی ها با نظر من موافق نیستن , مخصوصن همجنس هام که اهل ریسک نیستن ، اما به شخصه دوست دارم از خطرات استقبال کنم و لذت میبرم از هیجان و آدرنالین خونم رو بالانس میکنه . امروز قرار ملاقاتی با یکی از نویسندگان مجله اطلاعات هفتگی داشتم که یکی از مجلات قدیمی ایرانه با سابقه 60 ساله و طرفداران خیلی زیادی داره . مدتها بود میخواستم این فرد رو از نزدیک ببینم و در نهایت هم تونستم با کلی فضولی کردن شماره منزلش رو بگیرم و اولین تماس هفته گذشته برقرار شد ! آدم خیلی لوطی و خاکی و بی غل و غشی بود و رک حرفهاش رو میزد و یه کافر به تمام معنا بود و توی همون نیم ساعت بقدری از سنایی و ایرج میرزا و حافظ و ... برام شعرهای بی ناموسی گفت که پشت تلفن کلی عرق کرده بودم ... فحش خوار – مادر شرف داشت به این شعرها و استعاره ها .. معلومات خیلی جالب و زیادی داشت . کمی با هم صحبت کردیم و قرار شد امروز برم دفتر مجله دیدنش ! همین دیدارن سرآغاز یکسری ماجراهایی شد که هم تجربه جدیدی بود و هم لذت بخش و عجیب :

ساعت 7 قرار داشتم . چون از وضع ترافیک سنگین خیابون پهلوی با خبرم تصمیم گرفتم یکساعت زودتر راه بیفتم . مقصد خیابان نفت جنوبی و ساختمان روزنامه اطلاعات بود . نیم ساعتی توی ترافیک گیر کردم و در نهایت هم با یه حساب سر انگشتی دیدم که نمیتونم با این وضعیت خودمو به موقع برسونم و برای همین ماشین رو توی یکی از کوچه های نزدیک خیابون ظفر پارک کردم و پیاده راه افتادم به سمت دفتر مجله ! بعد از کلی پیاده روی بالاخره راس ساعت 7 رسیدم و خسته و عرق کرده و نفس زنان وارد شدم دیدم این آقا هنوز هستن و مشغول صحبت با تلفن . اشاره کرد بیرون بشینم تا بیاد . نشستم . کسی نبود و همه رفته بودن و ساختمان خالی بود و فقط سردبیر و چند نفر دیگه تو اتاق بودن و داشتن فوتبال تماشا میکردن و این آقا هم تو اتاق خودش مشغول کار بود . روسریمو در آوردم تا کمی سرم هوا بخوره و عرق های صورتمو با کیلنکس پاک کردم . کمی بعد اومد و با هم دست دادیم و کمی احوال پرسی و تعارفات معموله و .. ازم پرسید چایی یا شربت ؟ گفتم یه لیوان فقط آب میخوام . برام یک لیوان آب آورد . خوردم و کمی نفس تازه کردم و بعد هم بلند شدم و رفتیم تو اتاق کارش .
- میتونم مانتومو در بیارم ؟ خیس عرق شدم ...
خواهش میکنم . اجازه بدین درو ببندم ! این اقای سر دبیر حاج آقا تشریف دارن !!!!
درو بست و منم مانتومو در آوردم و چند برگ از نوشته های کتابم رو که آورده بودم نشونش دادم . عینکش رو زد و مشغول خوندن شد و خیلی خوشش اومد و چندتایی ازم غلط گرفت و باقی رو گذاشت تو کیفش تا ببره خونه سر فرصت بخونه . شماره ناشر و یکی از دوستان ویراستارش رو هم نوشت داد بهم تا باهاشون تماس بگیرم و ازشون اطلاعات بیشتری در مورد چاپ کتاب بگیرم . بعد هم دوربینش رو برداشت و ازم اجازه گرفت چند تا عکس بگیره . خواستم مخالفت کنم , بعد پیش خودم گفتم حالا تو دلش میکه اینم از این زنهای چُس دماغه !!! قبول کردم و چند تایی عکس برای آرشیو شخصیش بعنوان یادگاری انداخت . بعد هم گفت : خسته شدم و میخوام برم . دوست دارین با من بیایین و کمی قدم بزنیم ؟
قبول کردم و مانتومو برداشتم و پوشیدم و روسریم رو هم سر کردم و قبل از رفتن گفتم : ببخشید دستشویی کجاست ؟ بهم نشون داد . دستهامو شستم و موها و روسریمو مرتب کردم و رفتیم . گفت تا میدون مادر میخوام راه برم و این راه برام کلی خاطره داره و یاد خانمی میافتم !!!!! یاد یکی از داستان های عزیز نسین افتادم بنام : من اینجا خاطره دارم ! راه افتادیم به سمت اتوبان پشت خیابون نفت . از پل هوایی رد شدیم و رفتیم اونطرف اتوبان و از کنار اتوبان راه افتادیم .
- ببخشید اما نمیترسید که وسط اتوبان راه میریم ؟ من خیلی خوشم میاد . حال میده !!!!!
نه !!! هر جور راحتین ...
خدایا !!!! چرا از اینجا ؟ یواشکی دستمو بردم توی کیفم و کاترمو تو مشتم گرفتم و گذاشتم توی جیب مانتوم ! هر چند ترسی ندارم از مردها و میتونم از خودم دفاع کنم و چند سال کلاسهای دفاع شخصی رفتم و کمربند سیاه هم دارم و کلی هم تا حالا جلوبندی مردها رو پیاده کردم , ولی بطور ذاتی ترس داشتن چیز خوبیه و یک نوع هشدار و اعلام آمادگی در برابر خطره برای آدم . از کیفش یه پاکت سیگار بهمن کوچیک در آورد و بهم تعارف کرد . خوشگل بود و خوشم اومد . یکی برداشتم . برام روشن کرد و مال خودش رو هم روشن کرد و شروع کردیم صحبت کردن . سیگار خیلی خوبی بود . از اون سیگارهای درست و حسابی و بوی بوگیر توالت هم نمیداد ! تصمیم گرفتم دور وینیستون لایت رو خط بکشم برای مدتی و از این مارک بخرم . هر از گاهی ماشینی برامون بوق میزد یا فحش میداد که برین کنار . اونم انگار نه انگار که داره تو اتوبان راه میره و خیلی عادی انگار که داره توی بلوار شانزلیزه قدم میزنه ... وسط صحبت ها از کیفش یه عطر زنونه در آورد و شروع کرد به سر و کله و صورتش عطر زدن ! مرده بودم از خنده !!!
- شما هم که مثل منی !
چطور ؟
- آخه منم به خودم ادکلن مردونه میزنم !
چه جالب . من عقیده دارم زنها عطر زنونه میزنن که مردها خوششون بیاد و حالا هم این عطر رو میزنم تا خودم باهاش حال کنم و خیال کنم یه زن همیشه همراهمه , ذوق آدم منفعل میشه !!!!!!!!

داشت جالب میشد . نیم ساعتی که گذشت دیدم نخیر این اتوبان به هیچ جایی انگار نمی رسه ! کمی جلوتر چشممون افتاد به 2 تا افغانی . ازشون پرسید این طرفها پل هوایی نیست بریم اونطرف اتوبان ؟
گفتن جلوتر یه پل زیر گذر داره ! خب تا اینجا مساله خاصی نبود بجز اینکه خیلی یه جوری بودم از اینکه دارم برای اولین بار در عمرم تو حاشیه اتوبان قدم میزنم و اگه کسی از آشناها منو میدید خیلی باحال میشد !!!! کمی جلوتر , به قیمت 20 دقیقه راهپیمایی تموم شد تا رسیدیم به یه پل بزرگ . آدم از افغانی آدرس بپرسه بهتر از این نمیشه که . پاهام درد میکرد و درست نمیتونستم راه برم . رفتیم زیر قسمت خاکی پل . هیچ راهی نداشت الا یک راه صخره ای و سیمانی باریک و سرازیری با شیب خیلی تند که نمیشد ازش رد شد . گفت از همینجا باید بریم ! داشتم دق میکردم . خودش مثل تارزان با چالاکی خاصی با چند جهش سریع رفت پایین و یه نگاه بهم انداخت و گفت :
- دیدی کاری نداشت ؟ حالا تو بیا !
بمیرم هم نمیام ! من بر میگردم !
- ای بابا . اینکه کاری نداره ، صبر کن بیام کمکتون !
اومد جلوتر و گفت دستمو بگیر و بیا پایین . حالا نه کفش درست و جاسبی پام بود و نه پاهام دیگه قدرت داشتن که بتونم از اون شیب تند و خاکی برم پایین و وسط راه هم سر خوردم و درسته افتادم تو بغلش ! اون بیچاره هم که به زور 170 سانت داشت و لاغر بود , هیکل 186 سانتی من و وزن 75 کیلوییم رو نتونست تحمل کنه و دوتایی افتادیم پایین و اون افتاد زمین و منم رو شکم اون و دادش رفت هوا !!!!!! کف دستهام زخم و خراشیده شد و سر تا پام خاکی ! با حرص بلند شدم و گفتم : آخه بلوار میرداماد به اون خوبی و راه صاف رو برای چی ول کردین از این خاک و خلا منو آوردین ؟ اون کدوم اقدسی بوده که با شما اینجا خاطره داشته ؟؟؟؟؟؟
- ببخشید .. پدرم در اومد .. گفتم که من از اینجا خاطره دارم و برای دل خودمه نه شما ... حالا هم عذر میخوام اصلن ناراحت نباشین ، همین الان میرسونمتون . لباسهامو تکوندم و کیفمو از رو زمین برداشتم و یه دستمال برداشتم و خون دستهامو پاک کردم و از زیر پل راه افتادیم رفتیم به سمت تقاطع اونطرف پل ، به سمت میرداماد . اینطرف دیگه نمیشد از کنار اتوبان رد شد . خودش با یه جسب از روی نرده های اتوبان پرید اونطرف و به منم گفت بیام . خدایا !!!!! مانتومو کشیدم بالا و به زور پامو بردم اونطرف و بعد هم اون یکی پامو . ماشینها همینطوری بوق میزدن و متلک بود که بارم میکردن . حاشیه اتوبان خاکی بود و پر از درخت و بوته و علف . دیگه پاهام قدرت نداشت ! تقریبن یکساعت بود که داشتیم راه میرفتیم . اون از جلو منم از پشتش . آخر هم خسته شدم و گفتم دیگه نمیتونم بیام و نشستم رو یه سنگ .
- یه سیگار در آورد و روشن کرد و چپوند گوشه لبم و از کیفش یه بطری آب معدنی هم در آورد و داد بهم تا گلویی تازه کنم . کفشهامو در آوردم تا ببینم چه بلایی سر پاهام اومده . همونطوری که حدس زده بودم چند تا تاول آبدار زده بود . نشست جلوم و پاهامو گرفت و مشغول مالیدن شد !
- چیکار میکنین ؟ نمیخواد ...
تقصیر منه . شما یکم استراحت کن تا بتونیم راه بیفتیم ...
کمی بعد بلند شدم و کفشهامو پوشیدم و دوباره راه افتادیم . بین راه به چند تا دره و پرتگاه و لوله های بزرگ آب و زمین گلی و گربه مرده و خار و آشغال و خلاصه هر چیزی که فکرشو بکنین بر خوردیم و تا برسیم به میدون مادر , دیگه چیزی ازم نمونده بود و دلم میخواست بشینم زمین و های های گریه کنم !!!! اونم که دید الانه که بغضم بترکه فوری یه ماشین دربست گرفت تا منو برسونه ! تو ماشین بهش گفتم :
- شما مگه نویسنده نیستین ؟
چرا ! چطور ؟
- آخه من نمیدونم شما نویسنده هستین یا کوماندو ؟
خانم من چند سال جبهه بودم و بالای سرم بمب و موشک بود که میترکید . این چیزها که برای من چیزی نیست . شما هم که ماشاالله... بگذریم !
یه سیگار دیگه ازش گرفتم و سرمو تکیه دادم به صندلی ماشین و چشمهامو بستم تا کمی خستگی در کنم . ترافیک بدی بود و 45 دقیقه طول کشید تا برسیم . وقتی رسیدیم گفتم من ماشینم طرف ظفره میشه شما هم با من بیایین ؟ نمیتونم دیگه راه بیام .
به راننده گفت ما رو ببره تا ظفر . وقتی رسیدیم به زور پیاده شدم و لنگان لنگان رفتیم سمت ماشین و گفتم منو برسونه خونه . قبول کرد و نشست پشت رل و راه افتادیم . دنده ها رو بلد نبود و بهش یاد دادم . خیلی هم بد رانندگی میکرد و چند بار نزدیک بود تصادف کنیم ! آخر پرسیدم :
- چقدر دست فرمونتون بده . خیلی وقته ماشین سوار نشدین ؟
ای خانم . من اصلن تصدیق ندارم !
- پس چرا قبول کردین منو برسونین ؟؟؟؟؟
ما هلاک رفاقتیم دیگه .. بعد هم کاری نداره ... 3 سوت یاد میگیرم !
واااای ! داشتم دق میکردم از دستش ! فوری کمربندمو بستم و خودمو به قضا و قدر سپردم تا رسیدیم . دعوتش کردم بیاد تو . اومد !!!!!! به خاله مادرم زنگ زدم و گفتم امشب اگه اشکال نداره مرتیکه پیشتون بمونه و فردا میام دنبالش . اونم از خدا خواسته قبول کرد و گفت خیالت راحت . گوشی رو گذاشتم و دیدم آقا خودشون رفتن آشپزخونه و دارن قهوه درست میکنن . خنده م گرفته بود . گفتم میرم دوش بگیرم .
رفتم و دوش گرفتم و با کت حوله ای اومدم نشستم پایین . برام قهوه ریخت . خیلی خوب درست کرده بود . میگفت مدتی تو یه کافی شاپ کارمیکرده برای پیدا کردن سوژه ! بعد هم یه خیار برداشت و شروع کرد پوست کندن . تو دلم گفتم این دیگه کیه که با قهوه خیار میخوره ! خیار رو پوست کند و خورد و بعد هم اومد زرتی نشست جلوم و پامو گرفت بالا و پوست های خیار رو گذاشت رو جای تاول ها . چند دقیقه بعد سوزششون خیلی بهتر شد و کمی ورمشون خوابید . آدم خیلی جالب و راحتی بود . خیلی ازش خوشم اومده بود .
شام گفتم بمونه و زنگ زدم برامون غذا بیارن . جوجه کباب . یه بطری شراب هم آوردم و شام رو با هم خوردیم و بعد هم کمی صحبت کردیم و آخر شب بود که گفت دیگه باید بره خونه و همسرش تنهاست !!!!!!! داشتم شاخ در میاوردم !
شما مگه همسر هم دارین ؟
- پس چی ؟ من از همسرم الهام میگیرم !!!!! نویسنده که بدون زن نمیتونه هنر بیافرینه !!!!
آها ! بله ! صحیح !
- چرا تعجب کردین ؟
هیچی ! میخواستم بگم شب رو اینجا بمونین ولی .. هیچی دیگه !
- خیالی نیست ! میمونم !!!
عجب گیری کرده بودم ! اصلن انگار به این آدم نمیشد تعارف زد و زود همه چیزو قبول میکرد :
- ولی همسرتون نگران میشه و بهتره که برین منزلتون !
باشه ... ولی حتمن یه شب میام پیش شما چون اصرار میکنین . شما خانم خیلی خوبی هستین و آدم دوست داره با شما بیشتر معاشرت کنه مخصوصن اون چشمهاتون خیلی خوشگلن . یادم باشه ازتون الهام بگیرم !!!!!!
- لطف دارین !!!!!!!!!!!

خلاصه اینهم از دیدار فرهنگی ما ! بعضی آدمها همیشه چراغ نفتی گیرشون میاد و منم جزو اون آدمهام . حالا آسمون برم زمین بیام فرقی نمیکنه . از این به بعد باید قبل از هر ملاقاتی , تمایلات اون شخص رو هم بررسی کنم تا مبادا ایندفعه با مغز تو چاه بیفتم !!!! یهو دیدی طرف دکتر بود اما عاشق عملگی بود ! یا دیدی طرف مهندس بود و عاشق تخلیه چاه بود و وای به حال من که با طناب اینها باید برم تو چاه !!!!!



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001