فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Sunday, April 24, 2005
ملاقات با یک مواد فروش :

هفته قبل بطور اتفاقی با یکی از مواد فروش های پارک نزدیک منزل آشنا شدم و شماره ای بهم داد و قرار شد هر زمان جنس (!) میخوام بهش زنگ بزنم !!!!! حالا نه که فکر کنین با یه معتاد عملی طرفین و رفته پارک مواد بگیره :

امروز که تعطیلیم بود تصمیم گرفتم یه زنگی به اون شماره کذایی بزنم که روی میز تحریرم تو اتاق مطالعه مدام جلوی چشمم بود و هی چشمک میزد ! ولی نمیدونستم چیکار باید بکنم و از طرفی هم میترسیدم که اتفاقی برام بیفته و طرف شدن با یک مشت قاچاقچی که هیچ چیز و هیچ کس براشون مهم نیست , راه رفتن روی لبه تیغه !!!!!! ولی اون حس فضولی ژنتیکیم و همینطور علاقه زیاد به تحقیقات شخصی در این مورد باعث شد که آخر گوشی رو بردارم و شماره رو بگیرم ! هر چی فکر میکردم چطور شروع کنم چیزی به ذهنم نمیرسید و بعد از چند بار که پیغام در دسترس نمیباشد و بوق اشغال ... بالاخره خط آزاد شد و صدای نکره ای از پشت گوشی گفت :
- فرمایش ؟
هول شدم و در کمال حماقت گفتم : ببخشید مواد دارین ؟
طرف چند لحظه ای سکوت کرد و بعد پرسید :
- جنابعالی ؟؟؟
من همونم که هفته قبل تو پارک بهم جنس فروختی و شماره ت رو هم خودت دادی ...
- گرفتم ! حالا چی میخوای ؟
من ؟ نمیدونم ... هر چی باشه !!!
- عجب گیری کردیما ! سر کار گذاشتی انگار ؟
نه به خدا ! اصلن حشیش میخوام !!!!!!
- آدرس ؟
بله ؟ ... آها ...
آدرس رو که بهش دادم گوشی رو بدون خداحافظی قطع کرد ! بعد از چند دقیقه تازه به خودم اومدم که چیکار کردم ولی دیگه دیر شده بود و داشتم از ترس سکته میکردم !!!!!! خداخدا میکردم اینجا رو پیدا نکنه و صد تا فکر به سرم زد تا اینکه بعد از 2 ساعت که نصف گوشتهای تنم آب شد زنگ زدن و بدو رفتم پای آیفون و خودش بود . دستم نمیرفت درو باز کنم و آخر تصمیمم رو گرفتم و گفتم هر چی میخواد بشه بذار بشه و درو باز کردم و رفتم از خونه بیرون به استقبالش ! چند دقیقه بعد سر کله ش پیدا شد و از جیبش یه بسته نایلون پیچ فسقلی در آورد و داد دستم و گفت :
- پنج تومن با پیک ایکی ثانیه ای !!!!!!!
با ترس و لرز بسته رو ازش گرفتم و رفتم تو و پول براش آوردم و برای اینکه بتونم سر حرف رو باز کنم تعارفش کردم بیاد تو و یه چایی بخوره ! اونم از خدا خواسته راهشو کشید و رفت تو !!!!!!! حالا بیا درستش کن ! تنم از ترس مثل بید میلرزید و حتا وقتی که سینی چایی رو جلوش گرفتم نصف چایی های داخل فنجون ریخته بود توی نعلبکی و سینی ! اونم یه نگاه بهم انداخت و گفت :
- عملت خیلی بالاست آبجی ... بدجور ویبره میزنی !!!!
هم خنده م گرفته بود هم حرصم و آخر هم نشستم روبروش و بهش گفتم :
ببین راستشو بیخوای من نه اهل موادم نه هیچ خلاف دیگه ای و اون روز هم نمیدونم چی شد که اینا رو ازت گرفتم من فقط دارم در این مورد تحقیق میکنم و حاضرم حسن نیتمو بهت نشون بدم و بهت پول بدم در عوض تو هم آدم هایی که تو این کار هستن و میشناسی بهم معرفی کنی . پلیس و مامور هم نیستم و میبینی که ! اینم خونه زندگیمه . بعد هم اگه پلیس بودم تا الان دستگیر شده بودی و شمارتو داشتم و الان هم کشیدمت اینجا . پس خواهش میکنم بهم کمک کن و منم هر کمکی از دستم بر بیاد تا حد توانم کوتاهی نمیکنم !!!!!
کمی خیره نگاهم کرد و بعد گفت :
- اگه عملی نیستی پس دستات چرا ویبره میزنه ؟
از اصطلاح ویبره که جای لرزیدن بکار میبرد بی اختیار خنده م گرفت و گفتم : از ترس !!!!!!
قاه قاه زد زیر خنده و سری تکون داد و فنجون چایی رو برداشت و شروع کرد چایی خوردن و زیر چشمی هم به من نگاه کردن و بعد هم گفت :
- نویسنده ای ؟
یه چیزی تو همین مایه ها !
- اگه قول بدی ما هم تو داستانت باشیم قبوله ! ولی به ولای علی اگه آدم فروشی کنی تا قله قاف هم بری دنبالت میام و پخ پخ !!!!!!!!!!!
آب دهنمو قورت دادم و گفتم :
- قول میدم در ضمن اسم همه رو هم عوض میکنم !
اسم هر کی رو میخوای عوض کنی اسم ما رو عوض نمیکنی ! ما هنر پیشه نقش اولیما نا سلامتی !!!!!!
چشم ! حالا اسمتون چیه ؟
- این شد ... اسم منو بذار منوچ باتیستوتا !!!!!!!
بله ؟؟؟؟؟
- نشنیدی ؟ گفتم منوچ باتیستوتا ! تیریپو داری ؟ خداییش تو بگو شبیه باتیستوتا نیستیم ؟
چیزی که میگفت یه صورت لاغر و استخونی و پشت موهای لول شده با گردن کت و پهن مثل گاو و دماغ غور شده و لب های شتری و گوش های آینه بغل تریلی و چشمهای ریز قد کون مرغ بود و نمیدونم باتیستوتا کی بود که خودشو شکل اون میدونست اما میدونم هر کی که بود اگه میفهمید این مرتیکه بدترکیب اسمشو روی خودش گذاشته , خودشو میکشت . پرسیدم : کی هست ؟
- زکی !!!! تو که تو باغ نیستی آبجی ! به هر حال ما اسممون اینه ! اگه قبوله علی علی ؟
قبول . برم حاضر بشم ؟
- اینو باش ! چایی نخورده دختر خاله شد ... چه کنیم خراب رفاقتیم شوما هم ضعیفه جات ! برو حاضر شو ببرمت پیش یه آدم باحال !!!!!!!
چند دقیقه بعد اومدم و مرتیکه هم تو بغلم بود و گفتم بریم .
- دهکی !!!! بچه رو کجا میاری ؟ اونجا جای بچه مچه نیست خودت تنها میایی یا هیچی .
کجا بذارم بچه رو آخه ؟ کسی رو ندارم . میذارمش تو ماشین عادت داره .

قبول کرد و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . مقصد پارک ساعی بود . بعد از کلی ترافیک و اعصاب خرد شدن رسیدیم و ماشین رو توی یکی از کوچه های خیابون پهلوی پارک کردم و مرتیکه هم نشست و مشغول بازی با اسباب بازی هاش شد و ما رفتیم تو پارک ! از پله ها رفتیم پایین و رفتیم به سمت سکوهای روبروی و دوباره رفتیم بالا و هی دور خودمون گشتیم تا آخر از دور به زنی که روی یکی از نیمکت ها نشسته بود اشاره کرد و گفت :
- ایول خودشه ! اینم یه سوژه توپ ! برو سراغش من اینجا میشینم تا بیایی !
تو نمیایی ؟
- نه بیخیال ! زنه یه کم قاطی داره به مردا گیر میده !!!!!!!!
با احتیاط رفتم جلو و وقتی بهش رسیدم یه نگاه عضبناک بهم انداخت و با صدای مردونه ای گفت :
- دو تومن کمتر نمیشه !
بله ؟؟؟؟؟؟
- هر بسته دو تومن ! پولو رد کن بیاد تا جنس بدم .
ببخشید من نویسنده م ...
- نویسنده و عمله و ج .. و ملا نداره ! هر بسته دو تومن یه قرونم کمتر نمیدم !
بابا من دارم تحقیق میکنم در مورد ریشه های اعتیاد و ..
- ریشه ش فقط فقره و بیکاری ! همین و بس ! بعد هم بلند شد و راهشو کشید رفت در حالیکه همینطور یکریز فحش خوار مادر بود که به زمین و زمان میداد !!!!! اومدم برگردم که صدام کرد و گفت :
- هوووو ... خانم محقق ! میخوای بدونی من چرا با این سنم اینجا دارم کار میکنم ؟
بله !!!!!!! ممنون میشم !
- واسه اینکه شوهرم مرده 4 تا دختر دارم که نمیخوام مثل این لاشی ها آواره پارکا بشن و همشون دارن درس میخونن . هیچ کاری هم بلد نیستم هر جا هم بگی سر زدم مثل همون قورومساق پدرای بهزیستی و کمیته امداد امام جاکش مادر ق ... که گفتن برو پی کارت . حالا تو میگی از کجا بیارم شیکم اینا رو سیر کنم ؟ برو به اونایی که به رهبر انقلاب کمک میکنن بگو بدبخت بیچاره منم نه اون مرتیکه لندهور مافنگی مفت خور تریاکی ! مرده شور ترکیب تو یکی رو هم ببره با اون تحقیقت ! خاک بر سر رهبرت و اسلامت زنیکه هر جایی پوفیوز !!!!!!!
بعد هم یه تف درشت انداخت جلوی پام و فحش گویان راهشو کشید و رفت .
- مرسی لطف کردین !!!!!!!!!!!!!
گمشو !!!!!!
..
..
عجب تحقیقی ! برگشتم پیش منوچ یا همون منوچهر و گفتم : آخه این اوراقی ها کین که به من معرفی کردی ؟ این که یه پا روان بود !!!!!
- قربون شکل ماهت بشم آبجی ! تو این شغل همه یکی دو تخته کم دارن ! فقط عاقلشون ماییم دیگه !!!!
بعله !!!! مشخصه ! خب ممنون . اینم خوب بود . حالا دفعه بعد بازم کمکم میکنی باهات تماس بگیرم ؟
- ما یا علی که گفتیم تا آخرش هستیم ! ایندفعه زنگ زدی می برمت پیش یه مشت آدم باصفا !!!!

سر راه گفت منو بذار پارک فرح و گذاشتمش اونجا و برگشتم خونه . حالا موندم با این آدم های عتیقه و زهوار در رفته ای که این به من معرفی میکنه چیکار کنم ! اما خداییش این پیرزنه یه پا وسترن بود و مادر فولاد زره پیشش کم میاورد هنوز که یادم میاد خنده م میگیره !!!!!!!



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001