فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Saturday, April 19, 2003
وقتی برگشتم خونه احساس امنیت و آرامش میکردم . نمیدونم براتون اتفاق افتاده که مدت زیادی رو از خونه دور باشین یا نه ؟ حس بدیه ! شاید راحت باشین شاید هم بهتون خوش بگذره اما در نهایت هیچ جا خونه خود آدم نمیشه . بوی خونه . رختخواب خود آدم و دیدن اشیا و فضاهای آشنا ! حالا که دلمشغولیها کمتر شده بودن سعی کردم فعالیتم رو زیاد کنم ! اخلاق مامان دستم بود ! میدونستم حرفی بزنه محاله زیرش بزنه و قولهاش همیشه قوله ! این بود که بیشتر گرفتار کار شدم .
یکروز عصر نشسته بودم و داشتم چند تا برنامه داون میکردم که یکی منو پیج کرد! همیشه از این احمقها زیاد بودن که از سر بیکاری می اومدن دنبال دوست دختر میگشتن و ادای عاشقان سینه چاک رو در میاوردن تا باهات قرار بگذارن و مدتی خوش باشن . این بود که اصلا توجهی نکردم .... اما ول کن نبود و مدام پیغام میداد . آخر منو میسنجر رو باز کردم تا ببینم چی میگه و همین کار احمقانه سرآغاز بدبختی من شد !
این آقا خودشو دکتر معرفی کرد و صاحب شرکت و تشکیلات و و و و ..... تا رسید به اینکه میخواد ازدواج کنه ! پسرها اکثرا خیال میکنن دخترها رو باید با روشهای عجیب و غریب و فوت و فن و تکنیکهای فوق العاده رام کرد و به اصطلاح مخشونو زد ! اما وقتی یک نفر بعد از ده دقیقه برگرده ازت خواستگاری کنه یه احساس عجیبی بهت دست میده که ناخودآگاه فقط برای کنجکاوی و سر در آوردن از کار این آدم میخواهی پا به پاش پیش بری ! و همین کل کل کردن ها میتونه آدمو بندازه تو هچل !
از بس تو اون لحظه خندیدم که اشکهام در اومد ! آخه کجای دنیا رسمه که یک نفرندیده و نشناخته ازت تقاضای ازدواج بکنه ؟! خواستم مثلا زرنگی کنم و سر کارش بگذارم ! عکسشو گرفتم .. قیافش هم ای بدک نبود ... قابل تحمل و مردونه و خوش تیپ . به بهانه ای باقی گفتگو رو گذاشتم برای فردا ! باز دوباره رفتم پیش مرجع تقلیدم , پسرخالم و بهش همه چیزو گفتم ! گفت بیا سر کارش بگذاریم ! من میرم تو نقش یک دختر و تو آی دی اونو بده به من ! منم میرم مخشو کار میگیرم تا ببینیم وافعا چه آدمیه و منم قبول کردم ..
از فردا کار ما شده بود بشینیم پای کامپیوتر و این بدبخت رو سر کار بگذاریم ! تا اینکه یه روز علی بهم گفت من راستشو بهش گفتم که پسرم و میخوام برم ببینمش !
- چرا ؟؟ باز نقشه کشیدی ؟
نه ! همین جوری . آدمم جالبی بنظر میاد . شاید بدرد کارمون بخوره .
- خوب هر جور میدونی ! من که دیگه خسته شدم .

اون شب و فردا شب و شبهای بعد هم ملاقات بین اونها ادامه پیدا کرد تا اینکه یه روز علی اومد و گفت : پسر خیلی خوبیه خیلی باید خر باشی که باهاش ازدواج نکنی !
خندیدم و گفتم : آره حتما ! چون جنابعالی فرمودین باهاش ازدواج میکنم !
- باور نمیکنی ؟ بیا امشب سه تایی بریم شام بیرون مهمون من تا ببینی چقدر ماهه این بشر ...
من تنها نمیام با دو تا از دوستام میام که اونا هم نظر بدن ...
اخماش رفت تو هم و بعد از کمی فکر کردن قبول کرد و گفت پس شام رو فراموش کن یه گپی میزنیم و بر میگردیم .
عصر ساعت 6 بود که همه با هم رفتیم پارک ساعی . یک تخت گرفتیم و نشستیم .. حالا ما سه تا دخترا اینور بودیم و اون دوتا اونور ... نگاهش کردم .. تقریبا هم قد من بود و 185 سانتی میشد لاغر و با صورتی استخونی و شیک پوش . تا اینجا رو که دوستان تایید کردن . اما وقتی دهن باز کرد و حرف زد برام تازگی داشت ! تو تن صداش یک چیزی بود که آدمو مسخ میکرد و دوست داشت ساعتها باهاش حرف بزنه و بحث کنه . تنها ایرادش سیگار بود که متنفر بودم از سیگار و اون هم مدام سیگار میکشید . اما زیاد اهمیت ندادم . چای آوردن و قلیون و مشغول شدیم و از این در اون در و ساعت مثل برق گذشت و رفیتم . شب به دوستام به نوبت تلفن کردم و نظرشونو پرسیدم ! هر دو تاییدش کرده بودن از هر نظر اما باز هم ته دلم اعتماد نداشتم بهش ! علی تیر خلاص رو زد و گفت خانوادش خیلی خوبن ... از نظر من تموم شده ست !
من که تا اون روز حرف پسر خالم برام حجت بود و آدم دهن بینی بودم بدون کوچکترین مخالفتی قبول کردم و قرار شد چند بار باهاش دیداری داشته باشم .. میرفتیم پارک , سینما , کافی شاپ , رستوران , کوه و خلاصه هر جایی که برامون جذابیت داشت میرفتیم . تا اینکه برای اولین بار منو برد به شرکت خودش ! شرکت که نه ! یک موسسه آموزش دروس کامپیوتری بود و بالای اطاقش زده بود مدیر عامل .
منشی بلند شد و کارمندها هم همینطور و کلی احترام و دیگه باورم شده بود که همه ایهنا حقیقت داره و چقدر ذوق میکردم ... شبها اکثرا میرفتم پیشش و تا ساعت 11 - 12 با هم بودیم و بعد هم میرسوندمش دم خونشون و میرفتم خونه . وقتی ازش پرسیدم با این همه امکانات و برو بیا چرا ماشین نداری ؟ گفت چون از رانندگی خاطره خوبی ندارم و بعد هم من به فکر آینده هستم و میخوام فعلا پولهامو جمع کنم تا یک زندگی ایده آل برای همسر آینده ام بسازم و من ساده دل چه باور میکردم ... و بعد هم از برنامه های آینده میگفت که میخواد یک شرکت مستقل بگیره و اداره اونجا رو بده به دست من و خودش هم اینور کار کنه و با هم ارتباط کاری داشته باشیم و کلی حرفهای قشنگ ...
چند جا رو هم رفتیم و با هم دیدیم و بالاخره جایی رو پسندیدم و قرار شد بخریمش اما موقع پول دادن که شد گفت من نمیتونم سرمایه شرکت رو فعلا خارج کنم تو میتونی بدی تا بعدا من بهت برگردونم ؟
خیلی راخت قبول کردم و یک روز وقت خواستم تا پول رو تهیه کنم . به بابا جریان رو گفتم و اونم از اینکه میدید می خوام بکاری مشغول بشم قبول کرد و 200 تومن پول خرید اونجا رو بهم داد ... فردای اون روز هم با وکیل بابا رفتیم برای بستن قرار داد . وقتی وکیل رو دید خیلی جا خورد و اخماش رفت تو هم ... قرار شد که وکیل تمام کارها رو بعهده بگیره و قرار دادها رو تنظیم کنه ... از اون روز اخلاقش عوض شد و ارتباطمون کم شد ! وقتی ازش می پرسیدم چی شده ؟ کار رو بهانه میکرد و خستگی رو ... منم باور میکردم . پول پرداخت شده بود اما هنوز اقدامی برای رفتن به شرکت صورت نگرفته بود . بعد از گذشت چند ماه جریان خواستگاری رو مطرح کرد و گفت فعلا بیا عقد کنیم و مدتی نامزد باشیم تا بعد از سر و سامون گرفتن کارها ازدواج کنیم .....اون شب جریان رو به مادرم گفتم .. بیچاره اینقدر ذوق کرده بود که حد نداشت ! همون موقع دستمو گرفت و رفتیم اتاق کار بابا و جریان رو گفت و اونم کلی خوشحال شد و بعد از مدتی مشورت قرار خواستگاری رو گذاشتیم و قرار شد یکهفته بعد بیان ...
من که سایه خواستگارها رو با تیر میزدم و کسی جرات آوردن اسم خواستگار رو تو خونه نداشت حالا از همه بیشتر ذوق داشتم و خودم به همه کارا میرسیدم ... از شرکت هم مرخصی گرفته بودم و داشتم کارها رو انجام میدادم . دکور خونه و طرز چیدن مبلمان و تزیینات باغ و استخر و گلکاری و آبنما و ....
تقریبا 5 روز طول کشید تا همه کارها تموم بشه و بعد از اون هم مدام ثانیه شماری میکردم برای روز خواستگاری ... شب قبل از خواستگاری مامان و بابا صدام کردن تا باهام صحبت کنن . بابا گفت ما همیشه به نظرت احترام میگذاریم و بهت اعتماد کامل داریم ! حالا هم نظر نظر توئه اما اینو فراموش نکن که ما هم خیر و صلاحت رو میخواهیم و نمیخواهیم خدایی نکرده تو زندگی شکست بخوری ! برای همین هم دوست دارم کله شقی رو کنار بگذاری و اجازه بدی حرفهای اصلی رو من و مادرت بزنیم و مهلتی برای تحقیق داشته باشیم . مامان هم گفت : منم آرزومه تو خوشبخت بشی اما میدونی که با موقعیتی خانوادگی . مادی که تو داری ممکنه افرادی بخوان ازت سوء استفاده کنن ! برای همین هم باید حواسمون خوب جمع باشه و تا مطمئن نشدیم اقدامی نکنیم و اونقدر حرف زدن تا منو توجیه کردن و قبول کردم ... راستش اون شب ترس برم داشت که نکنه پشت پرده خبری باشه ؟
فردا غروب خواستگارها اومدن .... خودش توی کت و شلوار و کراوات خوشتیپ تر شده بود و پدر و مادرش هم بنظر آدمهای خوبی می اومدن . وقتی نشستن بعد از تعارفات معمول پدرش گفت : والا ما فکر نمیکردیم پسرمون با یه همچین خانوادهایی رفت و آمد داشته باشه چون .... که حرف پدرشون قطع کرد و گفت : پدرجان همه دوست دارن با خانواده های محترم رفت و آمد داشته باشن . ! پدر و مادرش نگاهی به هم انداختن و دیگه چیزی نگفتن !
از این در اون در صحبت شد تا اینکه رسیدن به حرفهای اصلی ! پدرم رو کرد به پدرش و گفت : خوب پسر شما چکاره هستن ؟ بقول معروف چند مرده حلاجند ؟ پدرش که توی چشمهاش یک نگرانی گنگی موج میزد رو کرد به پسرش و گفت : والا از خود ایشون بپرسین . حی و حاضر در خدمتتون هستن .
...... من دانشجوی پزشکی هستم . فعلا هم چیزی از خودم ندارم و یک شرکت کوچکی هست که فقط من کارمند اونجا هستم ولی بزودی با تموم شدن درسم می تونم خوشبختی دخترتون رو تضمین کنم ..
پدرم یک نگاه به من انداخت و بعد دوباره پرسید : چند وقت دیگه از تحصیل شما مونده ؟
- سه سال دیگه .....
و شما میخواهید توی این سه سال نامزد باشید با هم ؟
- بله ....
مادرم رو کرد بهش و گفت : پسرم . شما خودتو جای ما بگذار اگه موقعیت فعلی رو داشتین حاضر میشدین به کسی مثل خودتون دختر بدین ؟
و اون هم گفت نه ! نمیدادم ...
پدرم هم لبخند تلخی زد و به من نگاهی کرد و بعد هم بلند شد و گفت خوب پس فکر میکنم حرفهامونو زدیم . از دیدارتون واقعا خوشحال شدیم ...... حتی نتونستم بلند بشم از جام .. خشک شده بودم .... آخه چرا ؟ چرا دروغ ؟ چرا باید با احساسات من بازی میکرد ؟ اون شب تا صبح اشک ریختم و فکر کردم . به پسر خاله نامردم که منو فروخته بود به اون آدمی بی وجدان .... باید انتقام میگرفتم ...

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001