فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Friday, April 18, 2003
برای اولین بار بود که با ذوق و شوق میرفتم سر کار ! همیشه از سر ناچاری و پول در آوردن بود و زیاد هم دل به کار نمیدادم اما امروز کلی انرژی داشتم . دلم میخواست رفتار دیشبم رو یکجوری جبران کنم ! هنوز تو این مدت کسی نمیدونست که سهام دار اصلی شرکت هستم و اینها همه از سیاستهای علی بود که نمیدونم چه خوابی برام دیده بود که گفته بود باید مثل کارمندای دیگه عادی باشی ! این بود که تصمیم گرفتم بازی اخمقانه ای رو شروع کنم و مخفیانه براش امتیازاتی قائل بشم و از روی عکس العملهاش جنبه اونو بسنجم و ببینم واقعا می تونم بهش اعتماد و تکیه کنم ؟
تو زندگی خیلی پیش میاد که با آدمهای متفاوتی روبرو میشیم و ارتباط برقرار میکنیم حالا یا دوستانه یا عاشقانه ! اما اینکه تا چه حد به اون شخص بشه اعتماد داشت خیلی مهمه برای ادامه رابطه . هیچ وقت آدمی نبودم که براحتی به هر چیزی دل ببندم و این از نوع تربیتی بود که مادرم روی ما اعمال کرده بود و تقریبا ما رو آدمهای با انظباطی بالا و بی احساس و تابع منطق بار آورده بود , تا آدمهایی احساساتی و تابع دل وو ضعیف .. و حالا داشتم درست در مسیر مخالف رود شنا میکردم و پشت پا میزدم به همه این افکار ته نشین شده در شخصیتم .
وقتی رسیدم , دیدمش مثل همیشه پشت میزش نشسته و گرم کار و تو دنیای خودش غوطه ور ! بهش سلام کردم و رفتم نشستم سر جام ! فقط یک حواب سرد بهم داد ! انگار تو محاسباتم اشتباه کرده بودم . اما به این راختی میدون رو نمی شد خالی کرد . باید می فهمیدم به چه چیزهایی دل بستگی داره و نقطه ضعف ازش میگرفتم . موقع ناهار نظرم رو به علی گفتم ! مثل همیشه بعد از مچل کردنم جدی شد و گفت : با اینکه میدونم به جایی نمی رسی اما این گوی و اینم میدان ! من دوستم رو میشناسم و میدونم که حریفش نمیشی اما سعی خودتو بکن و منم در جریان بگذار چون اگه از امتحانات تو سالم بیرون بیاد من هم به یقین رسیدم که 5 سال تمام بیخود به کسی اعتماد نکرده بودم . ازش یک فرم تشویقی گرفتم و گفتم : چقدر براش بنویسم ؟ گفت برای چه کاری ؟ اول باید ازش کار بخواهی بعد تشویقش کنی یا بهش پاداش بدی !
- خوب چیکار کنم ؟
تو قرار نسیت کاری انجام بدی ! من بهش یک پروژه میدم و براش زمان تعیین میکنم و اگه تونست سر موقع تحویل بده بهش پاداش میدیم ..... و اینطوری بازی ما شروع شد . اون کار میکرد و ما هم پاداش میدادیم تا اینکه ضربه اصلی رو بهش زدم ! کاری بهش پیشنهاد دادیم که بطور عادی 2 ماه طول میکشید ولی بهش مهلت 3 هفته ای داده بودیم ! نمیدونم به عشق پاداش بود یا وجدان کاری که سر 3 هفته کار رو تحویل داد و اینبار هیچ پاداشی بهش داده نشد ! فردا زودتر از همه اومدم شرکت تا عکس العمل هاش رو نگاه کنم ! وقتی اومد یکراست رفت سراغ تابلوی اعلانات تا ببینه اسمش زده شده یا نه ؟ وقتی دید خبری نیست چند بار لیست رو مرور کرد و بعد اومد نشست پشت میزش و مشغول شد ! از خونسردیش لجم گرفت ! آدمی که نتونه از حقش دفاع کنه به چه دردی میخوره ؟ وقتی ساعت اداری تموم شد بهش پییشنهاد قهوه دادم و رفتیم ...
بردمش به یک کافی شاپ معروف و شلوغ که روی اعصابش اثر منفی هم بگذارم و تمرکزش رو بریزم به هم . و بعد شروع کردم بد گویی از رئیس شرکت یا در واقع پسر خاله خودم که : آره براش کلی کار انجام دادم اما یکبار هم به من پاداش نداده و حتی اضافه حقوقم رو هم نمیده ! اون هم گفت منم همینطور اما اصلا برام مهم نیست که بده یا نده !
- یعنی شما اصلا نمیخواهین حقتونو بگیرین ؟
حق که گرفتنی نیست دادنیه ! وقتی کسی حق آدم رو نمیده من کاری نمیتونم بکنم .
- ولی شما کلی زحمت کشیدین کار کردین وقت گذاشتین ؟
مهم نیست !!!!
حالم داشت بهم میخورد ! یک مرد چقدر میتونه ضعیف و بی اراده و ترسو باشه ؟ تمام احساسم پژمرده شد و دیگه بعد از اون روز از ذهنم کنارش گذاشتم ! حالا میفهمیدم چرا همیشه تنها بود ! بقول علی این آدم ساخته شده فقط برای ماشین شدن ! فقط بعنوان آخرین کار پاداشش رو دادم و تمام .
برای مدتی سعی کردم فکرم رو معطوف این مسائل نکنم و با کار کردن سرم رو گرم کردم و عصرها هم وقتم رو با دوستان و مهمونی ها و گشت و گذار پر میکردم تا اینکه بالاخره یک روز که می اومدم خونه مامان رو دیدم دم در ایستاده و منتظر منه !
دلم هری ریخت و گواهی حادثه بدی رو داد ! آروم آروم نزدیک شدم و سلام کردم !
خیلی سرد جواب داد و بی مقدمه گفت : تا کی میخواهی به این مسخره بازی ها ادامه بدی ؟
گفتم نمیدونم تا هر وقت که بشه !
- بیا برگرد خونه بابات دلش برات تنگ شده !
پوز خندی زدم و گفتم : بابا ؟ اون که اصلا خونه نیست ! یا سفره یا با دوستاش یا با شما ! ما رو میخواد چیکار ؟!
یکدفعه بغضش ترکید و لابلای گریه هاش گفت برگرد خونه کله شق ....
مامان داشت گریه میکرد ؟؟ حتما اشتباه شده بود ! فکر کردم داره ادا در میاره اما وقتی اشکهاش رو دیدم باورم شد که این بت غرور شکسته ! تا اون روز اشکهاش رو ندیده بودم و این نشون میداد چقدر تحت فشار بوده ....
دستشو گرفتم و بردمش تو و نشوندمش و به بهانه ای تنهاش گذاشتم تا حسابی خودشو خالی کنه ! بعد از چند دقیقه رفتم و لیوان آبی بهش دادم و گفتم : شما خودت گفتی برم ! حالا میگین برگردم ؟ با اون رفتارها و کارهاتون باعث شدین زندگی من خراب بشه و یک آدم مفت خور و بدرد نخور بار بیام ! یادتونه ؟ هیچ وقت اجازه نداشتم زیر آفتاب بازی کنم مبادا خون دماغ بشم ! با بچه های همسن خودم نباید بازی میکردم که اخلاقم عوض نشه ! باید ساعتها التماس میکردم تا اجازه بدین برم و تو باغ بازی کنم تازه اون هم تنهایی نه و حتما کسی باید دنبالم بود ! بزرگتر که شدم شما تصمیم گرفتی چه رشته ای بخونم ! کجا تحصیل کنم ! چه کلاسهایی رو برم ! با چه افرادی برم و بیام ! دوستهام رو تا نمیدیدین و تحقیق نمیکردین حق نداشتم باهاشون ارتباط بر قرار کنم . خواستگار می اومد باز هم این شما بودی که همیشه نظر میدادی . حالا باز هم میخواهین من برگردم ؟ برگردم که باز هم شاهد اینها باشم ؟
- من فقط به فکر شماها بودم و نمیخواستم صدمه ببینین . دوستتون داشتم ...
این دوست داشتن بود ؟ این دوستی خاله خرسه بود .. اگه میذاشتین زمین بخورم , خیلی وقت پیش یاد میگرفتم رو پای خودم بایستم و برای زندگی خودم تصمیم بگیرم ! همیشه فکر کردین من بچه هستم و هنوز هم منو به چشم یه دختر بچه عروسک بدست می بینین ! من تا زمانیکه شما رفتارتونو تغییر ندین بر نمیگردم .. چون فایده نداره !
- من باید چکار کنم ؟ باید اجازه بدم هر کار دوست داری انجام بدی ؟ خواهرات از تو الگو بگیرن و سرکشی کنن ؟
- فقط اجازه بدین خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم ! من که هیچ وقت دست از پا خطا نکردم ! نخواستم کاری مغایر اخلاقیات انجام بدم و باعث آزار و ناراختی و سر شکستگی شما بشم ! پس لااقل فقط این یک حق رو برای من محترم بشمارین ... خواسته زیادیه ؟
- اگه قبول کنم بر میگردی ؟ یعنی مشکل تو فقط همینه ؟
بله ! دوست دارم خودم کارهامو انجام بدم نه دیگران ...
- بلند شو بریم خونه .... به خواسته هات میرسی !
میبینین ؟ همیشه می خواهین دستور بدین و نشون بدین از دیگران برتر هستین ! باشه میام اما سر کار هم میرم ... فقط به این شرط !
- تو مگه احتاج به پول داری که سر کار بری ؟ هر چی بخوای برات میخرم بابات هم که دریغ نداره دیگه چی کم داری ؟
اعتماد به نفس و آزادی .... همین . پول برام لذت بخش نیست . درد آوره .... میتونین بفهمین ؟ دوست دارم منم آرزو بدل بمونم ! دوست دارم برای خواسته هام لااقل یکبار حسرت بکشم ! نمی خوام هر چیزی رو که اراده میکنم بدست بیارم همون لحظه ! اینها خواسته های منه .
- بریم ...
یعنی قبوله ؟
- گفتم بریم ... میدونستم اونقدر غرور داره که نمیخواد اعتراف کنه ! برای همین گفتم شما برین منم چند ساعت دیگه میام ...
- ساعت 8 مثل همیشه شام میخوریم لطفا سر ساعت خونه باش !

بعد از رفتنش زنگ زدم به علی و جریان رو گفتم . گفت برو ولی حواست جمع باشه که زیر بار حرفهای مادرت نری ! در ضمن کار رو فراموش نکن ! فردا سر ساعت 9 سر کار حاضر میشی وگرنه از حقوقت کم میکنم ...
- حتما ....
شب وقتی توی رختخواب خودم دراز کشیدم احساس خیلی خوبی داشتم انگار دنیا رو بهم داده بودن . اون شب خانم گل غذایی رو که دوست اشتم درست کرده بود و مامان هم ذوق میکرد از دیدن و بودن با من ! نمیدونم اینها تصنعی بودن یا چی , اما بازگشت به خونه بعد از چند ماه لذت بخش بود .. اما زمانه آبستن حوادث زیادی بود ... باز هم عشقی نافرجام ....

دله دیوونه ای دل
ای بی نشونه ای دل
ندونستی زمونه نامهربونه ای دل
وقتی شکستی از عشق
عاشق شدی دوباره
ندونستی محبت
خریداری نداره
حرفای عاشقونه
وقتی پر از فریبه
دنیا به چشم عاشق
یه دنیای غریبه .....

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001