فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Wednesday, April 16, 2003
صبح رفتیم خرید ! اصلا نمیدونستم چی باید بخرم ! فقط میدونستم چی لازم دارم ! نه مارک میدونستم نه از جنس ها سر در میاوردم ! برای همین هم دست به دامن دوست دختر جواد پسر خالم شدیم ! از اون تیپ ها بود که توی آشپزخونه متولد شده بود و نافشو با کلفتی گره زده بودن ! چنان دقتی داشت توی خرید و نظر میداد در مورد اشیا که آدم شاخ در میاورد !
اول از همه قابلمه خریدیم ! 3 تا سایز . بعد از اون هم 2 تا ماهیتابه در دو سایز کوچک و بزرگ ! بعد هم رفتیم و اجاق گازها رو دیدیم ! من که سر در نمیاوردم و رو هر چی انگشت میذاشتم فقط شکل و ظاهرش برام زیبا بود اما کاراییش رو خدا میدونست ! بعد از کلی گشتن بالاخره یه 3 شعله انتخاب کردیم و قرار شد فردا صبح بیان و نصب کنن ! خلاصه تمام روز صرف خرید قاشق و چنگال و کفگیر و بشقاب و لیوان و این خرده ریزها شد . بعد از ناهار و کمی استراحت رفتیم 2 تا قالیچه 6 متری ماشینی خریدیم و سفارش مبل دادیم !
چقدر زندگی وحشتناک شده بود ! فکر اینکه تو بشقاب ملامین غذا بخورم و روی فرش ماشینی راه برم و توی لیوانهای آرکروک آب بخورم و توی قوری و کتری چای درست کنم و از همه بدتر غذا درست کنم ! حتی نیمرو هم بلد نبودم ! گاه بگاه میزد به سرم که برگردم خونه اما یک حس درونی مانع میشد . مبلها رو که آوردن نزدیک بود سکته کنم ! آخه با 60 هزار تومن از یک سمساری چی به آدم میدادن ؟ انگار مبلهای خونه عروسکی بودن ! اما خوب از رو زمین نشستن بهتر بود !
ابتکار جالبی بود که نصف خرید های عمده رو رفتیم از سمساری و لوازم دست دوم فروشی ها گرفتیم ! اگه مامان بود منو دار میزد که رفتم جنس دست دو رو خریدم . چقدر جالب بود زندگی یک دفعه تغییر کرده بود و همه چیز داشت عوض میشد ! از عرش به فرش رسیده بودم و هم جذابیت داشت هم غصه !
بعد از یک هفته سگ دو زدن بالاخره همه چیزو تهیه کردم و حالا باید دست به کار یاد گرفتن میشدم ! فکر میکردم اگه همه چیز بخرم مشکلی ندارم اما فکر اینو نکرده بودم که بودن لوازم وقتی بلد نباشی ازشون استفاده کنی میشن وبال گردنت! باز هم این دختره به دادم رسید اما بعد از یک هفته دیگه بهش نمیگفتم جواد و برام یک دوست محترم و عزیز شده بود ! دوستهام رو هم رها کرده بودم ! یک مشت دختر ایکبیری که از کون ماموت افتاده بودن زمین ! گرچه خودم هم تو فیس و افاده دست کمی از اون انترها نداشتم ! درس اول طرز کار با گاز بود ! یکساعت طول کشید تا یاد گرفتم چطور میشه گازو روشن کرد و بعد هم برای ناهار نیمرو درست کردن رو یاد گرفتم ! خیلی کیف داد . دیگه سوسن شده بود خواهرم . صبح تا شب پیش من بود و گاهی هم میخوابید پیشم ! مادرش هم گاه به گاه میاومد و نظر میداد و چیزهایی یادم میداد !
بعد از آموزشهای پخت و پز رسیدیم به یک کار وحشتناک دیگه یعنی مرغ پاک کردن ! از دست زدن به مرغ چندشم میشد و از دیدن خون و ریختش حالم به هم میخورد ! اما چاره چی بود ؟ هنوز دو دقیقه نگذشته بود که دستمو بریدم ! در طول این مدت یک جای سالم رو دستهام نمونده بود و همه جامو بریده بود !
بعد از مرغ نوبت گوشت رسید ! باز قابل تحمل تر بود ! دیگه به ماهی و چیزهای دیگه پولم نمیرسید و چیزی به ته کشیدن پولها نمونده بود و همین باعث وحشتم شده بود ! بعد از یکماه مامان نمیدونم از کجا خبردار شد و بلند شد با خالم اومدن اینجا و قیامت به پا کرد ! بابام هم چند ساعت بعد اومد و در عرض جند دقیقه آق والدین شدم و از ارث و میراث محروم و به تیر غیب گرفتار ! بیچاره علی ! اون از همه بدتر بود گناهش و هم چی سر اون خراب شد !
از اون روز به بعد روزی نبود که مامان زنگ نزنه و نصیحتم کنه و در آخر هم مدام از وضعم میپرسید و من ول کن نبود به این نتیجه رسیدم باید تلفن رو فطع کنم و فقط آخر شب ها وصل کنم وگرنه از همه کارم میمونم . بعد از چند ماه تقریبا راه افتاده بودم . سوسن دانشجو بود و اومده بود پیش من و با هم زندگی میکردیم . اکثر کارها با اون بود و منم کمکش میکردم .
تصمیم گرفتم برم سر کار ! وقتی اینو به علی گفتم کلی بهم خندید و آخر سر که بهش ثابت شد جدی گفتم گفت : تو که هیچی بلد نیستی میخواهی بیا منشی شرکت بشو ! اما پول مفت بهت نمیدم و پوستت رو میکنم تو محیط کار تو غریبه ای برام و مثل بقیه بهت نگاه میکنم ! چاره نبود و مجبور شدم برم ! برام لباس کار تعیین کرد :
مقنعه شلوار و مانتوی مشکی و رعایت ادب و متانت و ... اولین روز کاری خیلی دلشوره داشتم ! با من مثل یک غریبه رفتار میکرد و فقط اسم فامیلم رو میگفت ! بعد هم گاه به گاه تحقیرم میکرد جلوی جمع به خاطر بلد نبودن کار ! شدم منشی و باید به تلفن ها جواب میدادم با ماهی 30 هزار تومن حقوق ! دخترهایی که اونجا کار میکردن اصلا محلم نمیگذاشتن و جوری رفتار میکردن انگار جزامی هستم ! ساعت کار از 9 صبح بود تا 5 بعد از ظهر ! وقتی میرسیدم خونه نای کار کردن نداشتم و بیچاره سوسن بود که کارها رو انجام میداد . دو ماه طول کشید تازه بتونم عادت کنم به زود بیدار شدن و تحمل ساعات کار ! یه روز که حسابی اعصابم به هم ریخته بود رفتم تو اتاق علی و سرش داد زدم که من از این وضع خسته شدم ! یه کار دیگه بهم بده ! همین جیغ و داد من باعث جریمم شد و اون ماه 20 هزار تومن حقوق گرفتم ! اینجا هم یاد گرفتم باید به رئیس شرکت احترام بگذارم .
روزها همینطور میگذشت و کم کم به کار وارد شده بودم و حالا به جز تلفن , فکس هم میزدم و قرار ملاقات ها رو تعیین میکردم و با دخترها ارتباط کمی بر قرار کرده بودم ! دیگه اون قیافه عبوس و عنق رو نداشتم و میخندیدم ! یه روز علی اومد کنار میزم و گفت خانم لاچینی ! از فردا شما منتقل میشین به واحد کامپیوتر ! انگار خواب میدیم ! از فردا رفتم قسمت کامپیوتر ! چون کار با کامپیوتر رو بلد بودم زیاد مشکلی نداشتم و رفتم برای کارآموزی ! حقوقم شد 50 هزار تومن ! بعد از مدتی که کار رو یاد گرفتم و خودم مستقل وظایفم رو انجام میدادم رسید به 70 تومن ! دیگه برام همه چی روی روال افتاده بود و حتی کارهای خونه رو هم انجام میدادم . یه روز خبر آوردن عمه ام فوت کرده ! بعد از مدتها به اجبار رفتم خونه همه لباس سیاه پوشیده بودن و اشک تمساح میریختن . تمام ارث پدر بزرگم رسیده بود به عمه بزرگم و خالا تمام ایل و طایفه منتظر بودن که ببینی وصیت نامه چطور تنظیم شده . فکر کنم تنها کسی که تو اون همه آدم واقعی گریه میکرد من بودم . از بچه گی هم همیشه میونم باهاش خوب بود و احترامش رو حفظ میکردم .
بعد از مراسم هفتم بود که مرده رو فراموش کردن و وکیل یک جلسه گذاشت تا وصیت نامه رو بخونه ! سر کار بودم که خواهرم زنگ زد و گفت به آرزوت رسیدی شیرین عسل و بعد هم گوشی رو داد به مامان ! اون هم بعد از کلی نفرین کردن گفت که پاشو بیا خونه کار مهمی پیش اومده ! به علی جریان رو گفتم و مرخصی گرفتم ! احتمال همه چیز رو میدادم الا اینکه همه دارایی های عمه به من رسیده باشه ! وقتی وصیت نامه رو دادن دستم تا چند دقیقه شوکه شده بودم . توی اون قید شده بود نیمی از اموال منقول و غیر منقول باید صرف کمک به نیازمندان و ساختن مدرسه و خوابگاه دانشجویی و بیمارستان بشه و باقی به من میرسید ! اولین فکر که به سرم افتاد استعفا بود و بعد هم خرید خونه و ماشین و ... فوری رفتم شرکت و همه وقایع رو به علی گفتم ! گفت بیا بریم بیرون کمی حرف بزنیم . رفتیم توی یکی از پارکها و بعد شروع کرد :
میدونی چرا باهات این رفتار رو داشتم ؟
- گفتم آره از بس بدجنسی !
گفت نه دیگه ! یه نگاه به الانت بکن و یه نگاه به چند ماه قبل ببین چه فرقی کردی ؟ از روز اول مخصوصا به همه سپردم باهات بد تا کنن و محلت نذارن و تا میتونستم سخت گیری کردم تا از اون حالت لوس بودن در بیایی و حالا میبینی که چقدر عوض شدی ! حالا میخواهی همه چی رو خراب کنی ؟ فردا میایی با هم میریم محضر و نصف شرکت رو بنامت میکنم و خودت هم مثل سابق میایی سر کار و تو دفتر من میشینی و توی کارها به من کمک می کنی ! از خرید ماشین و این جور اسباب بازی ها هم خبری نیست ! مثل سابق با تاکسی میری و میایی ! تمام پولها رو هم میگذاری بانک و دست نمیزنی!
با دلخوری قبول کردم و برگشتیم . دوباره روز از نو روزی از نو اما هر روز که میگذشت بیشتر عوض میشدم . دیگه خبری از اون آدم لوس و ننر و بچه ننه نبود و حالا همه کارهام رو خودم انجام میدادم . اما یک وسوسه رهام نمیکرد فکر اینکه این همه پول داری و نمیتونی حتی یک سوزن برای خودت بخری عذابم میداد . فقط کارم شده بود نظارت به استفاده از بخشی از اونها برای خرید تجهیزات بیمارستانی و کمک به موسسات خیریه و دانشگاهها و مدارس و ... و همین ها برام مشغولیت ایجاد میکرد . یکسال بعد برای عید نوروز بود که بالاخره تحولی تو زندگیم اتفاق افتاد ...



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001