فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Sunday, March 02, 2003
خوب به سلامتی آرشیو سایت رو درست کردم و دیگه میتونین کل مطالب گذشته رو بخونین و منم راحت شدم از Publish کردن مطالب تکراری . قبل از نوشتن مطلب امشب چند تذکر به عده ای از دوستان بدم :
عزیزم Emities : شمایی که میخواهی بنویسی " خ " ننویس " ق " ترکیب صدای KH رو به جای GH بکار ببر نابغه !gheyly نداریم تو فارسی بنویس kheyly !!! فارسی رو پاس بدار .
جناب حجت الاسلام محبوب : امام 13 چه صیغه ای هست ؟ من فقط یک امام میشناسم اونم خودمم ! کار درست تر از منم خداست ! تکبیر.
مرتیکه مونگول : من از اول هم عاقل بودم تو عقلت برگشته سر جاش و تازه کارت تلفنت افتاده و فهمیدی من چه جواهریم . قربون خودم برم 1000 تا . بترکه چشم حسود ایشالا ......
نکبت غربتی خودشیرین تازه به دوران رسیده اینترنت ندیده : اگه چیزی رو کشف میکنی ننویس تو کامنت ! می خواهی مدال افتخار بگیری؟ یا کارت آفرین ؟ یا شاید می خواهی خواننده ها برات دست بزنن و هورا بکشن و آفرین صد آفرین ذختر خوب و نازنین بخونن ؟ از اون کنجد های لای پات خجالت بکش ! گرچه همونم نداری . میکروسکپ چیز خوبیه والا !

خواستگاری زورکی :

برای هر دختری بزرگترین حادثه زندگیش مراسم خواستگاری و بعد هم ازدواجش هست ! این مراسم از دلهره آورترین و سرنوشت سازترین لحظات زندگی هر دختریه که اگه بدرستی و بدون تحقیق انجام بشه باعث دردسرهای زیادی میشه ! همیشه بودند و هستند خانواده هایی که پدران و مادران و اطرافیان و آشنایان و فامیل باعث دخالتها و حرف و حدیثهای مسخره ای شدند که باعث شده زندگی دختری به تباهی کشیده بشه ! گرچه هر انسانی آزاد آفریده شده تا برای سرنوشت زندگی خودش آزادانه تصمیم بگیره , اما هنوز هم در ایران ما به لطف فرهنگ آخوندیسم و سنن مسخره و بی پایه و اساس برای ازدواج دخترها دیگران تصمیم گیری می کنند و اگر اونها تشخیص بدن که دختر ازدواج کنه باید قبول کنه و اگر هم مخالفت کنن باز هم باید بپذیره و حالا درست یا غلط به عهده دختر نیست . گرچه کم کم فرزند سالاری داره جای خودش رو به پدر - مادر سالاری میده و نقش والدین کمرنگتر شده اما باز هم در اکثر شهرها و دهات کوچک و بزرگ ایران هنوز هم این مراسم ابلهانه مرسومه ! اتفاق زیر نشان دهنده اجبار و تحمیل خواست والدین بر امریست که فقط به خود آدم مربوط میشه و همین دخالتهای نابجا میتونه باعث دردسرهایی بشه گاه جبران ناپذیر و گاه مضحک :

آقا وقتی سن دختر از مرز 23 - 24 سالگی رد میشه کم کم زمزمه هایی در خونه بلند میشه و مشام اطرافیان رو بوی ترشیدگی آزار میده ! نمیدونم اولین بار کدوم شیر پاک خورده ای اسم دختر ترشیده رو تو دهن لق مردم ایران انداخته اما هر کی بوده لعت خدا بر دود مانش ! خلاصه اینکه بعد از اینکه سن من از 25 هم رد شد , تمام اهل خونه تصمیم گرفتن منو به یک آدم حسابی قالب کنن ! و در واقع اون پسر بدبخت رو به من قالب کنن ! چون با خصوصیات اخلاقی من هیچ موجود نری از مادر متولد نشده که بتونه تحملم کنه حالا تفاهم پیش کش !
خلاصه یکروز که خسته از سر کار اومدم خونه دیدم اهل خونه رفتارشون مشکوک میزنه ! بر عکس همیشه که توی استخر پر از برگ بود , حالا آب تمیز بود و استخر هم تمیز شده و پر شده بود ! حیاط جلویی هم حسابی تمیز شده بود و فضای خونه هم جور دیگه ای بود ! کسی منو تحویل نمیگرفت و سعی میکردن رو در روی من ظاهر نشن تا سوالی ازشون نپرسم ! چون میدونستن که حرف ازدواج و خواستگاری که پیش کشید بشه من قیامت میکنم !!
رفتم تو اتاق و بعد از لخت شدن ولو شدم رو تخت و هنوز خستگی از تنم در نرفته بود که در زدن و خاله ام اومد تو ! بعد از کلی مقدمه جینی و این پا اون پا شدن بالاخره شروع کرد کلی از فواید ازدواج و بچه داری و بچه به دنیا آوردن و خلاصه بقدری مزخرف گفت تا آخر انداختمش از اتاقم بیرون !
نقر بعدی مامان بود که اونم به همین ترتیب و با کلی مقدمه چینی اومد تو و بعد از نیم ساعت مودبانه اونم انداختم بیرون !
بعد بابا اومد و این بار حریف این یکی نمیشدم و مجبور شدم تا آخر گوش بدم :
دخترم آدم با ازدواج کامل میشه
- بله ! می دونم
آدم با ازدواج ارامش پیدا میکنه !
- بله می دونم
آدم با ازدواج به تکامل عقلی میرسه
- بله میدونم
اصلا تو به ازدواج فکر نکردی ؟
- نه . مگه خُلم ؟
دور از جون ! ولی عزیز دلم خواهش میکنم یکمی امشب بهش فکر کنی !
- چشم . حالا میخوام استراحت کنم !
حقا که به مادرت رفتی کله شق و یکدنده !
بعد از مدتی صدای داد و بیداد بلند شد و آخر سر خواهرم اومد و از همون دم در گفت : ببین اینا از تو میترسن راستشو بگن فردا شب یک خواستگار برات میاد و ... تا اینو گفت بالشو شوت کردم تو فرق سرش و اونم در رفت ! خلاصه که تمام نسوان خانواده اومدن مخ منو کار گرفتن که لااقل فقط ببینش بعد هر چی خواستی بگو تو فقط یک بار ببین خواستگاری چطوریه ! فکر کن تجربه جدیدیه ...... اینقدر گفتن گفتن تا قبول کردم .
حالا مصیبت اصلی مونده بود چون من تو عمرم کار خونه نکرده بودم و نه چایی دادن بلد بودم نه پذیرایی ! مثل آدم هم نمیتونستم پوشیده لباس بپوشم و نه اینکه میتونستم رفتارهای پسرها رو وقتی که هول شدن رو تحمل کنم و اگه 100 تا تیکه بهشون نمی انداختم عذاب وجدان رهام نمیکرد !
این شد که از اون روز تا چند ساعت مونده به اومدن مهمونها همه فک و فامیل ما ریختن سرم تا به من آداب و روسوم پذیرایی از خواستگار رو یاد بدن !! فقط براتون بگم که 2 کیلو چایی حروم شد تا من یاد گرفتم چایی دم کنم! بعد از اون نوبت پذیرایی کردن بود و نزدیگ 50 تا استکان شکستم تا تونستم سینی دست گرفتن رو یاد بگیرم بگیرم تازه بازم لنگ میزدم ولی خوب از هیچی بهتر بود و فقط به امید نذر و نیازهای مامان و مادر بزرگ و خاله ام منو سپردن به دست سرنوشت !
بعد هم یک روز تمام نشستن تو گوشم خوندن که پسره رو مچل نکنم و فقط یکساعت طاقت بیارم و رفتارم متین باشه ! بابا هم طبق اصول نظامی خودش رفته بود رو منبر و از پرستیژ و دیسیپلین و کلاس حرف میزد و طریقه نشستن و راه رفتن رو به من یاد میداد ! بعد از اون هم تازه نوبت پیدا کردن لباس مناسب برای من بود ! چون هر چی لباس داشتم یا همه همسطح شورت و منطقه ممنوعه بود و مینی بود یا اینکه همه از دم توری و تابستونی نازک و تن نما و چاکدار ! خانواده داماد هم که کمی مذهبی بودن باید مثلا جلوشون رعایت متانت و وقار رو میکردم و از همون اول بسمه الاه لخت و پتی جلوشون نمیگشتم ! تو لباسهای خودم چیزی پیدا نشد و مامان و خاله ام سریع حاضر شدن و رفتن برام لباس بخرن ! بعد از یکساعت برگشتن و به زور لباسو تنم کردن ! حس کردم شکل خواهر روحانی ها شدم ! آستین بلند بود و دامنش هم تا روی زانو هام و احساس وحشتناکی داشتم ! بدتر از اون اصلا هیچ جاش چاکدار نبود و احساس خفگی میکردم ! به هر حال به هر مصیبتی بود با هزار خواهش و تمنا و التماس تنم کردن و نشستیم تا ساعت 6 بعد از ظهر که خواستگار گرامی می اومد !
ساعت 6:10 دقیقه بود که زنگ زدن ! همه هول کرده بودن و جیغ و داد میکردن اما من در کمال خونسردی نشسته بودم و کتاب می خوندم .. هر کی به من میرسید یه نصیحت میکرد :
بابا : دخترم کلاستو حفظ کن !
مامان : ای فدای دخترم بشم جون مامان یه امشبو تحمل کن !
خاله ام : قربونت برم چقدر ماه شدی به خاطر خاله خرابکاری نکنی ها امشب !
عمه ام : عمه به قربونت بره . به خاطر من این یه امشب رو آدم باش !
مادر بزرگم : اجی مجی لاترجی بترکه چشم حسود ... فوت فوت فوت ...
خواهرم : تو آدم نمیشی؟ چقدر خونسردی تو ؟ من دارم از دلشوره میمیرم !تر نزنی !؟
مهمونها رو راهنمایی کردن و وارد شدن ! همون اول تا دیدمشون نزدیک بود منفجر بشم از خنده ! مادر داماد چادری بود ! پدر داماد ته ریش داشت و خود داماد هم یک جوادی بود دومی نداشت ! کت و شلوار سرمه ای با کراوات سفید و کمر بند سفید قیتونی و موهای کرنلی روغن زده و سبیل سوپوری و نیششم تا بناگوش باز ! که موقع ورود به سالن پذیرایی وقتی به من رسید زیر لب گفتم : نیشتو ببند پشه نره توش ! که خنده از رو لبهاش محو شد !
بعد از معارفه همه نشستن و صحبتها شروع شد !حالا منم تو این لباس مسخره راحت نبودم و مدام وول میخوردم ! تا آخر راهشو یاد گرفتم و دامنمو کمی کشیدم بالا و پاهامو انداختن رو هم و احساس خوبی بهم دست داد ! آقا نا ما این کارو کردیم آقا داماد چشماش 4 تا شد و رفت تو نخ پر و پاچه ما ! منم دیدم خیلی خوش بحالش شده شروع کردم پاهامو تکون دادن و تخم چشمهاش مدام حرکت میکرد بالا و پایین تا اینکه باباش یه سقلمه زد بهش و بی خیال شد ! پدرم شروع کرد و بعد از مقدمه ای از پدر داماد پرسید خوب از پسرتون کمی بگید .
منم فوری گفتم آقا داماد خودشون زبون دارن چرا از خودشون نمیپرسین ؟ رنگ از روی همه پرید !
پدر داماد هم گفت راست میگن دختر خانم ! از خودشون بپرسین ..
پسره هم یک نگاه به من کرد و دید که زل زدن بهش افتاد به تته پته و هی تپق میزد وسط حرفهاش و سرخ و سفید میشد و آخر طاقت نیاورد و از جیبش عینک آفتابی در آورد و زد به چشمهاش تا مثلا خجالت نکشه ! آقا منم که منتظر بودم تیکه رو بیام گفتم : بابا اون چراغها رو خاموش کنین لطفا چشم ایشون از نور درد گرفته ! باز باباش زد به پهلوش که درش بیار ! خاله ام اومد کنارم نشست و دستمو گرفت تو دستش تا مثلا منو کنترل کنه ! بعد از حرفهای معمول نوبت مراسم مزخرف چای دادن شد ! مامان از اونور اشار کرد یعنی چای بیار ...
منم با عشوه و مکث از جام بلند شدم و کونمو مخصوصا گرفتم رو به پسره و یه قری هم براش دادم و راه افتادم بسمت آشپزخونه ! تا اومدم بیرون رفتم سراغ پسرخاله هام و بهشون گفتم برین و ماشین اینها رو پنچر کنین و هر چند دقیقه هم صدای دزد گیرش رو در بیارین ! خلاصه که من از حرصم اعصابم ریخته بود به هم و هر چایی که میریختم یا سر ریز میشد یا کم و زیاد ! مثلا یکیشون کاملا چای شد و مثل مرکب سیاه ! یکیش از بس رقیق شد مثل آب زیپو شده بود و از اون بدتر یادم رفته بود چای صاف کن هم بگذارم و پر از تفاله شده بود فنجان ها ! بعد این به کنار موقع ریختن هم 2 تا استکان از دستم افتاد شکست ! بعد سینی رو برداشتم که بیارم کج شد و کمی از چایی ها ریخت کف سینی ! طبق تعلیمات اول به مادر داماد تعارف کردم . بیچاره تا برداشت استکان رو , چیک چیک چایی که کف سینی ریخته بود با برداشتن استکان ریخت رو دامنش ! یک نگاهی بهم انداخت انگار آدم ندیده ! بعد هم به پدر داماد تعارف کردم و ماله اون همون مرکبه افتاد بهش ! و خلاصه بعد هر رفتم سراغ اقا داماد تا گرفتم جلوش مادرش از پشت سرم گفت اول به پدرتون تعارف کنین منم سرمو برگردوندم ببینم چی میگه که سینی کج شد و همه استکان ها ریخت رو پسره و یهو جیغش رفت هوا و فشفشه شد ! اولش ترسیدم از صداش بعد که دیدم دودولشو گرفته و هی بالا پایین میپره و سوختم سوختم میگه زدم زیر خنده و غش کردم .... همه بلند شدن و ریختن سر پسره و هی قربون صدقش می رفتم و فوتش میکردن و منم هر هر می خندیم ... خلاصه آخر پسره رو بابام و پدرش بردن تو یه اتاق تا معاینش کنن وقتی اومدن بیرون , شلوارشو در آورده بودن و پاش پیژاما کرده بود و حالا کت هم تنش بود فکر کنین آدم کراوات و کت تنش باشه با پیژاما اونم کوتاه ! وای تا اینو دیدم منفجر شدم .... آخر خاله ام دستمو گرفت و برد بیرن و شروع کرد به نصیحت بعد که خنده هام تموم شد برگشتیم ! نشستم کنار پسره و بیچاره انگار جن دیده یک متر پرید هوا و رفت اونور تر نشست و چپ چپ منو نگاه کردن ! خلاصه این خانواده ما شروع کردن ماست مالی کردن و قضا قدر و این جور مزخرفات ! دوباره صحبت ها شروع شد و هر چند دقیقه هم صدای دزدگیر ماشینشون در میومد و این داماد هم با اون شولار حوشگلش بدو بدو میرفت قطعش میکرد و برمیگشت و منم هی لبهامو گاز میگرفتم تا نخندم و خاله ام هم مدام دستمو فشار میداد یا نوازش میکرد و هی زیر لب میگفت نخندیا ! چیزی نگی ها !!! بعد هم گفتن حالا برین دو تایی با هم حرف بزنین !
منتظر همین قسمت بودم تا زهرم رو بریزم !! از پسره زودتر بلند شدم و راه افتادیم به سمت یکی از اتاقها تا در خلوت با هم به توافق برسیم ! خواهرم رو هم فرستادن با ما که مثلا کار بد نکیم ! تا رفتیم تو گفتم گجا ؟ برو بیرو ببینم و انداختمش بیرون ! بعد هم پسره نشست رو مبل و منم که از گرما کلافه بودم چندتا از دکمه های پیرهنمو باز کردم تا خنک بشم ! بعد اولین سوال رو من پرسیدم :
ببخشید من یک سوال دارم و می خوام بدونم تا حالا با کسی سکس داشتین ؟
پسره یهو خشک شد و بعد هم با من من کردن گفت نه !! چطور ؟
گفتم : آخه برای من مهمه که همسرم قبل از ازدواج حتما سکس داشته باشه و دهنش بوی شیر نده و کار کشته باشه !
خوب دوست دختر تا حالا داشتین ؟
نه اصلا اهل این بی ناموسی ها نیستم ! شما چطور ؟ دوست پسر داشتین ؟
معلومه که داشتم مگه آدم بدون دوست از جنس مخالف میتونه زندگی کنه ؟
آها .. بله .... می تونم بپرسم چند تا ؟
والا یادم نیست !! شاید به تعداد موهای سرم !! " بازم پسره مغزش جرقه زد " خوب از خودتون بگین ...
خوب من .. چیزه ... کمی جا خوردم ... من .. من آدم مذهبی هستم و نمی تونم ببینم زنم بی حجاب باشه ! باید مثل من مومن و نماز خون باشه ! اگه بچه دار شدیم دوست دارم 4 تا بچه داشته باشم ! برای من از همه مهمتر دین و ایمان زنمه ! از دروغ بیذارم و ....

بعد نوبت من شد ولی هر حرفی میزدم بیچاره آب دهن قورت میداد و وا میرفت , منم گفتم : راستش من آدم خیلی رمانتیک و رُکی هستم اما یکسری مسائل تو ذاتم هست که خیلی مهمه بدونین مثلا سکس تو زندگی من حرف اول رو میزنه ! بعد ز اون هم من دوست دارم همیشه آزاد و راحت باشم ! طاقت حرف زور مخصوصا از طرف مردها رو ندارم اگه یک روز با شما دعوام بشه به حد مرگ میزنمتون به زن بودنم نگاه نکنین ! تا 5 سال هم بچه بی بچه ! اگه دلتون بچه خواست میرین عروسک باربی می خرین برای خودتون یا میرین پرورشگاه بچه میارین ! بعد از 5 سال هم فقط یک بچه !! برای بچه هم پرستار میارین چون من اصلا حوصله این خاله بازی ها رو ندارم . در مورد غذا هم همین الان بگم من فقط بلدم تخم مرغ عسلی درست کنم ! اصلا هم حوصله ندارم که برم تو آشپزخونه مثل این اقدس ها و 2 ساعت غذا بپزم و بوی پیازداغ بگیرم و تازه ازم تشکر هم نشه ! در مورد علایقم هم باز برمیگرده به سکس بعد هم مسافرت و موسقی و رقص و آواز ! اصولا من مسافرت رو خیلی دوست دارم و باید هر سال منو یک کشور خارجی ببریم . نخواستین هم من میرم شما اینجا بمونید ! از سینما و پارک و این مسخره بازی ها هم اصلا خشم نمیاد . در عوض ترجیح میدم بریم کوه . من آدم لامذهبی هستم و به هیجچ دینی اعتقاد ندارم و فقط یک چیز رو میپرستم اون هم خداست ! در ضمن خیلی هم بد حجاب هستم و دوست دارم تا حد ممکن لخت باشم دیگه روسری و چادر پیشکش . عاشق آواز خوندن هستم و تو هر فرصتی این کار رو میکنم . عاشق رقص هم هستم . راستی تا یادم مرفته من اصلا قصد ازدواج ندارم !!!!!! اینو که گفتم بیچاره وا رفت ! رفتیم پایین و بعد از ما پرسیدن خوب مبارکا باشه ؟ منم گفتم ایشون قراره با شما مشورت کنن بعد جواب میدن ! پسره هم که وا رفته بود از حرفهای من اشاره کرد به خانوادش یعنی بریم ....
خلاصه که اونشب پسره دودول سوخته رفت و دیگه پیداش هم نشد دیگه نمیدونم مقطوع النسل شد یا نه ؟ اما این شد آخرین باری که خانواده من به من اصرار کرد برای ازدواج و دیگه گذاشتن به عهده خودم که هر زمان آمادگیش رو داشتم اقدام بشه !

دنیا و قیل و قالش
غصه رو بی خیالش
شیشه غم رو بشکن
بگو که غم نداری
به روی دنیا بخند
هیچ چیزی کم نداری
دیوونه رو نگاه کن
ببین چه خوبه حالش
تو این دو روزه دنیا
دلو بزن به دریا
بزن به سیم آخر
دیوونه شو مثل ما
دیوونه غم نداره
هیچ چیزی کم نداره
حرفش و قلبش یکیه
دیوونه شد کی به کیه ؟ هاهاهاها
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001