فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Friday, March 14, 2003
لعنت بر حسین یا درود بر حسین ؟!

امروز خیلی مگسی و بد اخلاقم ! به هر کی رسیدم یک بلایی سرش آوردم ! همه اش هم از برکت سر سید الشهداست!! دیشب که رفتم بخوابم بارون تندی میبارید و هیچ صدایی نبود الا صدای برخورد قطرات باران روی شیروانی سقف که منو نعشه کرده بود و زود خوابم برد . نمیدونم چقدر خوابیده بودم که از صدای رعد و برقهای وحشتناک از خواب پریدم ! طوفان وحشتناکی گرفته بود ! وقتی کمی خواب از سرم پرید دیدم صدای دیگه ای هم هست و دسته های شیطانی راه افتادن تو خیابان ! من نمیدونم زیر این بارون تند و رعد و برق مگه مجبورن از حیثیت امامشون دفاع کنن ؟ خلاصه صدای رعد و برق از یک طرف و عربده های یک عده احمق و مردم آزار هم از طرف دیگه تا ساعت 4 صبح خواب رو از من گرفته بود تا چشمهام می اومد گرم بشه یا رعد میز یا :
یا حسین .... زهر مار
علی ... حُناق
حسین حسین حسین ... کوفت کوفت کوفت !
پریشب مطلبی نوشته بودم و توی اون از مردم بالای شهر تمجید کرده بودم که آدم هستن و از این کارهای عصر جاهلیت انجام نمیدن اما نمیدونستم که چشمهام اینقدر شوره ! نزدیک منزل ما یک مسجد هست که هر شب با صدای نکره نوحه خونش آرامش رو میگیره و نصف شب ها هم لشکر سلم و تور با صداهای گوش خراش طبل و دهل و یک عده بیکاره , دوره می افتن و فریاد های یا حسینشون خواب رو می پرونن ! تا روزی که این دسته جات شیطانی برقرار هستند مجبورم تا ساعت 3 یا 4 صبح هی رو تخت وول بخورم و این مردم احمق رو فحش بدم به جای شمردن گاو و گوسفند , تا خوابم ببره ! دیشب با این انقلاب آسمانی و زمینی کنجکاو شدم برم ببینم اینا از جون آسایش مردم چی می خوان ؟ این اولین باره که دارم خودم میرم مسجد ! تو عمرم می شه بار چهارم! یک بار بچه بودم رفتم که بخاطر فوت پدر بزرگم رفته بودیم و اونقدر گریه کردم و عر زدم که مادرم منو آورد بیرون و داد دست زنهای دیگه , دفعه بعدی هم ختم پدر یکی ازدوستام بود که اونم اگه زور دوستام نبود محال بود برم و آخریش هم به زور از طرف دانشگاه بردنمون آرامگاه خمینی که من به بهانه دستشویی فرار کردم ! و اما این بار هم برای کنجکاوی بود ..

بعد از صبحانه میام بیرون و پیاده راه می افتم به طرف مسجد . تو مسیر یک عده آدم های سیاه پوش دیده میشن که به طرف مسجد در حال حرکت هستند ! زنهای چادری با یک کرور بچه یا پسر و دخترهایی که برای امر " خیر " به مسجد تشریف میبرن !جلوی مسجد تعداد زیادی دیگ چیده شده و یک گوسفند هم به انتظار رفتن توی شکم گرسنه این جماعت قحطی زده بع بع میکنه ! از در رد میشم و می خوام داخل مسجد بشم که زن سرایدار مسجد با لهجه دهاتیش منو مخاطب قرار میده و میگه بی چادر نَمیشَه خانِم! محل نمی گذارم و میرم داخل اما ول کن نیست و راه می افته دنبالم و باز میگه بی چادر نمیشه .... بر می گردم و بهش چشم غره میرم و میگم من چادر ندارم و اگر هم داشتم سرم نمی کردم و دوباره راهمو می کشم برم که باز صداش بلند می شه اما اعتنا نمی کنم و میرم داخل . اول از همه به یک حوض بزرگ در وسط مسجد می رسم . چند نفری کنار حوض مشغول وضو گرفتن هستن . کمی جلوتر وارد تالار مسجد می شم اونجا رو با پارچه به 2 قسمت مجزای زنانه و مردانه تقسیم کردن در کنار هر قسمت هم جا کفشی قرار داره برای گذاشتن کفش ها اما با تعجب می بینم که هیچ کفشی داخلش نیست . زنی دم در ایستاده به هر کس نایلونهای سیاهی میده که کفش ها رو داخل اون بگذارن و با خودشون داخل ببرن . از زن می پرسم : چرا نایلون میدین به مردم ؟
- به خاطر دزدی , از بس کفش های مردم رو دزدیدن مردم با خودشون میبرن تو ما هم پلاستیک میدیم مسجدو کثیف نکنن !
ازش یک نایلون می گیرم و کفش هام رو میگذارم توش و داخل میشم !
کف مسجد رو با انواع فرش و موکت های کهنه و نخ نما یا بعضا نو مفروش کردن هر کدوم هم یک رنگ هستند آدم رو یاد سمساری می اندازه !توی مسجد همهمه زیادی هست و خیلی گرمه گوشه ای رو پیدا می کنم و میشینم ! به مردم نگاه می کنم که انگار اومدن پیک نیک ! برام جای تعجبه که چرا همه با خودشون قابلمه آوردن ! به خانم کناریم میگم :
چرا قابلمه آوردین ؟
- نذر امام حسینه , شفا میده ! " تو دلم میگم : آره مگه اینکه خدا شفاتون بده "
دوباره می پرسم :
حالا چرا به این بزرگی ؟
- برای بچه ها می خوام ببرم ناهار بخوریم ..
مگه اینجا ناهار نمیدن ؟
- میدن ولی می برم خونه برای شام !
تو دلم می گم تو شامتم که اینجا می خوری دیگه چرا دروغ میگی زنیکه ..
بعضی ها چنان با هم غرق صحبت هستن که انگار از دنیا غافلن .. خانم بغل دستی من داره بچشو شیر میده , کمی دورتر یک خانوم دیگه بچه رو گذاشته رو پاش و داره تکونش میده که بخوابه ! تو دلم می گم آخه مجبورین این بچه های بیچاره رو بیارین اینجا که هم اونا سختی بکشن هم جونتون در بیاد ؟
یکدفعه صدای صلوات از قسمت مردانه بلند می شه و زنها هم شروع به تکرار می کنند . حدس می زنم آخونده وارد شده . کم کم صداها کم می شه و فقط گاهی صدای ونگ بچه ای سکوت رو می شکنه ! حاج آغا میره بالای منبر و شروع می کنه به سخنرانی . اول از همه یک سری لغات عربی و ورد و دعا میخونه و بعد هم شروع می کنه به حرف زدن درباره کربلا و عاشورا و امام حسین و ... ! صدای بلندگوهای مسجد خیلی گوش خراشه وقتی هم که حاج آغا زیادی احساساتی میشن و صداشون بالا میره سوت وحشتناکی می کشه ! کم کم داره حوصلم سر میره و سر درد می گیرم ! پاهام هم خواب رفته . بلند می شم و از لابلای لابیرنت آدمهای نشسته به طرف در خروجی راه میافتم ! کفش هام رو در میارم و می پوشم و میرم دم در قسمت مردانه که یک نگاه به داخل اونجا بیندازم . پیرمردی که دم در نشسته داد می زنه اینجا مردانس خانم و همه برمی گردن و منو نگاه می کنن و حاج آغا هم شروع می کنه به استغفرالاه گفتن و از تو میکروفن می گه خانمها آنطرف تشریف ببرن بعد هم یک نفر داد می زنه : صلوات ... و مردم هم گوسفند وار تبعیت میکنن.. هنوز هم نگاه مردها به منه تو دلم میگم چقدر مسلمونهای با ایمانی داریم . از مسجد میام بیرون و می بینم گوسفند بیچاره رو آویزون کردن و دارن گوشتهاش رو پاک می کنن و توی جوب آب پر از خون و کثافت گوسفند رو ریختن . حالت تهوع بهم دست میده و میرم پارک نزدیک و گمی قدم میزنم . مسجد گفتن ساعت 2 ناهار میدن . روی نیمکتی میشینم و به مناظر خیره میشم ..
- ساعت 14:00 :
دوباره راه می افتم بسمت مسجد و می بینم که یک صف طولانی از مردم قابلمه به دست کنار در مسجد صف کشیدن اما مساله خیلی جالب برام اینه که اکثر کسانیکه تو صف ایستادن از خانواده های متمول هستن ! میرم تا از خانمی سوالی بپرسم که چند تا دست از پشت منو می گیرن و می کشن عقب :
- خانم دیر اومدی زود هم می خوای بری؟ برو ته صف ..... می گم من غذا نمی خوام با این خانوم کار دارم .. قابلمه هم ندارم و دستهامو نشونشون میدم ! وقتی میبینن دستهام خالیه ولم میکنن اما باز هم منو با مشکوکانه زیر چشمی نگاه میکنن !
از اون خانم می پرسم :
برای چی اومدین نذری بگیرین ؟
- حوصله غذا پختن نداشتن گفتم یه روز هم حاضری بخوریم !
فقط همین ؟
- خوب آره , ایرادی داره ؟
نه , نوش جان ..
کمی بالاتر از یک خانم دیگه سوال می کنم :
شما برای چی آمدین ؟
- اومدم نذر آقا رو بگیرم ببرم برای مریض !
مگه غذا دارو هست که مریض خوب بشه ؟
- میگن آقا شفا میده !
تا حالا دیدین شفا بده ؟
- شنیدم ! " تو رو هم خدا شفا بده "
از یک پسر جوون می پرسم:
برای چی اومدی؟
- بریم دسته !
به تیپش نگاه می کنم و می گم : بهت نمی یاد اهل این چیزها باشی ..
- سرشو می خارونه و میگه اومدیم دختر بازی حالا هم سر ظهره یه چیز می خوریم میریم خونه دوباره شب میاییم حال !
یعنی تو به این مسائل اعتقاد نداری؟
- برو بابا دلت خوشه !! حال داری ها و برمی گرده سمت دوستاش و میرن تو نخ دخترها !
از 2 تا دختر سوال می کنم برای چی اومدین :
- اومدیم بگردیم !
مگه نمی تونین روز دیگه بگردین که امروز اومدین برای گردش ؟
- نه ! آخه تلویزیون که برنامه نداره , بابا هامونم نمیزارن بریم بیرون به بهانه دسته اومدیم بگردیم !
پس چرا اینجا وایسادین ؟
- داشتیم رد می شدیم دیدیم غذا میدن گفتیم بخوریم بعد بریم , الان که خونه از ناهار خبری نیست !
به یک مرد ریشو میرسم و میپرسم برای چی اومدین ؟
- بنام خدا ....... می خندم و میگم مگه می خواین سخنرانی کنین ؟ یکم سرخ می شه اما خودشو نمیبازه و ادامه میده این وظیفه هر مسلمونیه که بیاد , خود شما چرا آمدین ؟
اومدم ببینم چه خبره !
- خبرنگاری ؟
شاید باشم !
- اسم منو می نویسی ؟
نه !
بهش بر می خوره و میگه منم حرفی ندارم !
زیر لب جوری که بشنوه میگم به درک و میرم کنار دیگها . یک آقایی با کت و شلوار ایستاده کنار دیگها و تسبیح می اندازه ! می پرسم خرج این نذری ها رو کی میده ؟ صداشو صاف می کنه و میگه من و چند نفر از مردم خیر محل !
شغلتون چیه ؟
- تاجر فرش !
چقدر شما کمک کردین ؟
- 200 هزار تومن !
بقیش رو کی داده ؟
اشاره می کنه به یک آقایی که کمی دورتر ایستاده . می بینم میوه فروش محله ست که بهش میگن سيد دزده ! میوه های درهم رو به جای میوه درجه یک با 4 برابر قیمت میده دست مردم و حالا هم داره رشوه میده به خدا برای آمرزش !
اجازه بدین صداش کنم .....آقا سید ....
نه آقا زحمت نکشین . قبلا زیارتشون کردم.... و میرم جلوتر . 2 تا از دیگ ها توش خورش قیمه هست و بقیه برنج ! یاد گوسفند بیچاره می افتم که الان اون تو رفته ! اما هر چی نگاه می کنم بیشتر لپه و سیب زمینی می بینم از گوشت خبری نیست ! در حال نگاه کردنم که یک آقایی نایلون بدست از مسجد میاد بیرون و نایلون رو میده به سید میوه فروش ! کمی که دقت می کنم می بینم جگر و مقداری از گوشت همون گوسفند هست که جناب سید دارن میبرن برای اهل منزل ! حالم از این همه ریا به هم می خوره ! تصمیم داشتم چند تایی عکس بگیرم اما می بینم ارزش وقت صرف کردن رو نداره ! موقع رد شدن از کنار صف طولانی مردم حریص و گرسنه باز هم صدای داد و فریاد بلند میشه که سر غذا دارن با هم دعوا می کنن !

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001