فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Wednesday, February 05, 2003
سیاحتی دوباره در بازار بزرگ تهران و مترو سواری :

باز دوباره رفتم بازار سبزه میدون و این بار با کلی پیش زمینه و امکانات مادی زیاد و تجارب گذشته .... امروز تصمیم داشتم برم تمام بازار رو بگردم طبق برنامه ریزی که کردم و این روزهای آخری که ایران هستم رو می خوام همه جا رو بگردم بعد از 20 سال تازه از خواب بیدار شدم و فهمیدم که ایرانی هم هست ها .... خلاصه طبق معمول که خیلی زرنگ تشریف دارم ساعت 10 صبح از خونه زدم بیرون و راه افتادم به سمت بازار . اول تصمیم داشتم با مترو برم اما هر جور محاسبه کردم دیدم هم زمان و هم پول بیشتری رو از دست می دم بنا به محل منزل تا ایستگاه مترو . برای همین ایستادم نبش خیابان پهلوی به انتظار تاکسی . بعد از حدود ده دقیقه و عبور چندین تاکسی یک تاکسی مسیرش به من خورد و سوار شدم . آقا امروز اتفاق جالبی هم افتاد درست از وقتی من سوار تاکسی شدم فقط گوشه گوشه شهر آخوند می دیدم . یک آخوندی هم دیدم که تیپ اسپرت جواد زده بود و آی خندیدم که راننده تاکسی گفت چی شد گفتم اون آخونده رو ببینین و اونم تا دیدش دور گرفت و شروع کرد به دادن فحش های خوار و مادر و منم دیدم زیادی داره می ره تو نخ فلان و .... که الکی سرفه کردم و ساکت شد. آخونده لاغز بود با ریشهای تنک و شال گردن سبز چهارخونه و سورمه ای و قرمزی رو دور گردنش انداخته بود و مثل داداش ها راه می رفت سلانه سلانه ... هاهاها....مثل اون جریان هست که می گن هر گی گربه سیاه ببینه روز نحسی براش پیش میاد , من هم با دیدن آخوندهای رنک وارنگ این فرضیه به ذهنم اومد . ... خلاصه مثل دفعه قبل بعد از 1 ساعت رسیدم . اما جای قبلی نبود و منم نشسته بودم تا تاکسی حرکت کنه اما راه نمی رفت تا آخر راننده گفت خانم بفرمایین پایین رسیدیم ...
گفتم کو ؟ هنوز که نرسیدیم !! گفت از این جلوتر نمی رم ترافیکه ! خلاصه پیاده شدم و 500 تومن هم کرایه دادم و حالا موندم که اینجا کجاست .. وسط خیابان یک میدون گاهی بود و تابلوی روش رو خوندم نوشته بود میدان 15 خرداد . هر چی فکر کردم اسمش یادم نیومد . برای همین از یکنفر پرسیدم مسجد شاه از کجا باید برم ؟
یارو هم انگار از اون حزب الاهی های پدر سوخته بود گفت : یعنی چی ؟ مسجد امام خمینی ! خانم انگار تو باغ نستی ها !!!! منم گفتم برو بابا توام و راهمو کشیدم رفتم . بیچاره کف کرده بود که من چقدر لاتم . آخه این رفتارها بین نسوان جنوب شهر یعنی کودتا و بدعت !!! خلاصه جلوی یک نفر دیگه رو گرفتم تا آدرس بپرسم که خانمه گفت ندارم گدای بیشرف برو گمشو کار کن زنیکه ج ...... و راهشو کشید و رفت ! خشکم زده بود که این چی میگه و تازه فهمیدم فکر کرده من از اون تیپ هام که جلوی مردم رو می گیرن و تقاضای پول می کنن . تو دلم خندم گرفته بود و از طرفی هم حرص می خوردم ! نفر بعدی بالاخره راهو نشونم داد . رفتم اونور خیابان و راه افتادم به سمت مسجد شاه .
این بار پیاده رو بقدری شلوغ بود که حد نداشت یعنی من در هر 2 یا 3 ثانیه یکبار یه تنه می خوردم یا سینه به سینه آدمها در می اومدم یا پرت می شدم اینور اونور ! هر چند متر هم که این شهردار بیشعور میله کاشته بود تو زمنین و چنان ترافیکی درست شده بود که حد نداشت منم می خواستم احترام بگذارم برای مسن ترها اما می دیدم اصلا کسی به کسی نیست و از پشت هلم می دادن و مجبوری منم رفتم تو دل اونا و شدم مثل خودشون ! اما مگه می شد ! نفسم بند اومده بود و کلافه شده بودم بقدری شلوغ بود که حد نداشت مجبور شدم رفتم از کنار خیابان رد بشم اما عبور از اون مسیر همان و مدام تیکه انداختن مسافر کشها و موتور سوارها از یک طرف و دیگه داشت اون روی سگم بالا می اومد که چشمم به در مسجد خورد و نفس راهتی کشیدم و وارد شدم .
خیلی برام عجیب بود که امروز چرا اینقدر شلوغ بود در صورتیکه وسط هفته بود و دفعه قبل به این حد شلوغ نبود . خلاصه از دالان مسجد وارد شدم و این بار از دالان سمت راست رد شدم و گفتم سنت شکنی کنم و ببینم این راه به کجا می ره ! وارد صحن مسجد شدم و چشمم افتاد به گوشه دیوار که سرتاسر عده ای نشسته بودن و جلوشون بساطی پهن بود . رفتم جلو و دیدم تسبیح و انگشتر و چاقو می فروشن . منم که مثل کلاغ زاغی عاشق چیزهای براق و رنگی هستم بالا سر هر فروشنده ای می ایستادم به تماشا و همه همه مات من بودن و مدام جنسهای بنجلشون رو نشون می دادن و من هم که محل نمی گذاشتم تیکه بود که بارم می شد : جون .... بایا اینورم نیگا کن .... آب شم برات ... فدات ...
دیدم نمی شه دهن به دهن این لات و لوت ها گذاشت از خیر دیدن گذشتم و رفتم به سمت ورودی بازار .. آخه باز صد رحمت به مرام پسرهای بالا شهری که تیکه می ندازن بهت آدم حالا می کوبه تو سرشون یا فحش خوار مادر بهشون می ده یا با لگد آلت شریفشونو نوازش می کنه , دمشونو می گذارن رو کولشون و میرن اما اینا رو اگه از این کارا کنی که همین جا می گیرن ترتیبت رو میدن ...
وارد بازار شدم و این بار بر خلاف قبل خیلی عوض شده بود و تا ایستادم ببینم کجام و تعیین موقیعت کنم یکی از پشت بهم تنه زد و چند قدم پرت شدم جلو و تا اومدم ببینم کی بود یکی دیگه و خلاصه دیدم اگه بایستم میشم توپ اسنوکر و منم رفتم و یک جای جلوت پیدا کردم و ایستادم به تماشا ! تازه دوزاریم افتاد که این در مسجد دفعه قبل بسته بود و الان باز شدن . تابلو ها رو خوندم نوشته بود بازار کویتی ها ... بازار زرگرها.... چشمم افتاد به لوازم آرایش و رفتم تو . از دم ورودی بوی عطر به مشام می خورد . چند جا ایستادم و قیمت کردم و جنس ها رو دیدم اما چنگی به دل نمیزدن . همه عربی بودن و بنجل ! فقط از اینجا یه تیغ ژیلت خریدم واسه موهای پام و دو تا هم مداد چشم .. حالا هنوز هم امتحان نکردم که چی انداختن بهم احتمالا یا مداد شمعی در میاد یا پاستل !!!
از اونجا وارد بازار زرگرها شدم . اما باز هم چیز چشم گیری نبود و مدل های طلا اکثرا معمولی و جواد بودن و بدرد همین زنهای پایین شهری می خورد ! یا خیلی سنگین بودن یا خیلی یغور و کت و پهن ! نقره ها هم چنگی به دل نمیزد . یاد ساعت رومیزیم افادم که مامان برام گرفته بود و نمی دونم چه بلایی سرش اومده بود که مانیتورش هیچی رو نشون نمی داد . سراغ بازار ساعت فروشها رو گرفتم و راهو بهم نشون دادن ..از چند پله بالا رفتم و وارد شدم . یک نکته بد تو این بازار اینکه که بقدری تنوع زیاده که آدم گنگیجه می گیره برای انتخاب !! برای همین هم فقط سرسری نگاه می کردم . تا رسیدم به نمایندگی Casio ! از فروشنده سوال کردم که آدرس جردن رو داد و گفت ما نداریم . یکمی گشت زدم و چشمم به یه ساعت جالبی افتاد . پرسیدم در موردش فروشنده 10 تا گذاشت جلوم بقصد انداختن و بعد شروع کرد به نشون دادن کاراییش :
این تاریخشه این چراغشه این زنگشه و بعد فقط تنها چیز جالبش این بود که ساعت ها رو به فارسی اعلام می کرد . خلاصه دو ساعت توضیح داد و من هم چنان با دقت گوش می دادم که طرف ذوق کرده بود که الان یکی بهم می اندازه و بعد که تموم شد گفتم ممنون از اطلاعاتتون .. ! بیچاره منجمد شد ...
ار اونجا بیرون اومدم و وارد بازار تسبیح و سنگ شدم . وای که چه چیزهایی بودن . من ذاتا از تسبیح بیزارم آخه فلسقه تسبیح اینه که در زمان پیغمبر زهرا دختر پیغمبر می دیده که مردهای عرب با فلانشون بازی می کنن و ور می رن بعد برای اینکه این عادت زشت رو دور کنه تسبیح رو اختراع می کنه و من هم نمی دونم چرا دست هر مردی تسبیح می بینم یاد این موضوع می افتم و خندم می گیره ! اما خوب چنان تسبیح های زیبایی بود که آدم هوش از سرش می پرید . خلاصه ایستادم کنار یه حجره و شروع کردم به نگاه کردن . چشمم یک تسبیح صدفی رو گرفت و گفتم فروشنده بده ببینم . وقتی داد بهم کلی ذوق کردم تمام مهره هاش از صدف تراشیده شده بود و بقدری زیبا بود که حد نداشت اما قیمتش زد تو ذوقم !!! 25000 تومن !!!! کلی چک و چونه زدم و آخر سر به 22000 تومن راضی شد و گرفتمش ! حالا موضوع جالب اینجاست که من نه نماز بلدم نه ذکر و نه خوشم میاد تسبیح بگیرم دستم مثل این ملا باجی ها و نمی دونم اینو چرا خریدم احتمالا بندازم گردنم !!!! کمی جلوتر هم دیدم تسبیح های قشنگ دیگه رو می فروشن باز وسوسه شدم و رفتم و انتخاب کردم ! فروشنده گفت 33 مهره هست و از جنس عقیق ! قیمتش 5000 تومن بود و گفتم اینم واسه خواهرم بگیرم که از این آت آشغالها خوشش میاد ... فروشنده گفت شیخک نداره !! برو جای دیگه بخر ! خلاصه منم رفتم بگردم دنبال شیخکش و چون اون موقع نفهمیدم چی می گه جلوی هر مغازه ای می رسیدم میگفتم آقا سر اینو دارین و طرف چنان چپ چپ منو نگاه می کرد انگار بهش فحش داده بودم !!! خلاصه یه جا اینو داشت و فروشنده هم از اون بازاری های پدر سوخته بود و گفت 3000 تومن !! گفتم من این همه مهره خریدم 5000 تومن حالا 3000 تومن بدم واسه این فسقلی ؟ گفت می خوای بخر می خوای نخر ! چنان چشم ابرو و اخمی براش اومدم و گفتم قربونم بری و مهره ها رو از دستش کشیدم که اینم خشک شد !! مرتیکه فلان شده بی همه چیز فکر کرده بود با هالو طرفه ! حالا جالب این بود که از عقب صدا کرد بیا 2000 تومن ! منم یک بیلاخ آبدار حوالش کردم و راهمو کشدیم و اومدم بیرون . احتمالا برگ زرینی در خاطراتش حک شد با این بیلاخ من که یک ضعیفه نثارش کرده . احتمالا شب می ره تلافیش رو سر زنش در میاره هاهاهاها
رفتم برای یکی از دوستام کیف سی دی بخرم هشتاد تایی . کلی گشتم تا جای قبلی رو پیدا کردم و بعد دیدم آدمش عوض شده . گفتم چی می خوام . بهم داد بعد 3000 تومن گذاشتم جلوش و گفت 5000 تومن ! گفتم من 2 هفته قبل خریدم سه تومن و یکقرون هم بیشتر نمی دم . گفت پس خداحافط منم پرت کردم جلوش و راهمو کشیدم تا رد شدم گفت 4 تومن ... باز محل نگذاشتم گفت 3 تومن .... بیا 3500 ... ایستادم و گفتم اصلا 2500 میدی بده نمیدی که هیچی !!! گفت باشه . و 2500 دادم و گرفتم . خیلی جالبه نمی دونم چرا هر کی ریخت و شمایل منو می بینه یهو قیمتهاش میره سر به فلک می رسه ! این بار تصمیم دارم چادر سرم کنم و به صورتم پوست گردو بمالم و پشت لبم رو با مداد چشم سیاه کنم و تیریپ اقدسی بزنم تا فکر کنن گدا گشنم و بهم ارزون بدن !
کمی جلوتر دست فروشی ناخن گیر می فروخت ! دیدم از این بزرگهاست و یکی گرفتم ! 550 تومن ! با چونه شد 500 تومن ! مورد جالبی که فقط تو ایران پیدا می شه اینه که تو هیچ جای دنیا چونه نمی زنی برای خرید اما تو ایران باید سر هر چیزی حتی خرید پفک نمکی هم چونه بزنی !!! اوایل هر جا می رفتم خرید تا یه قیمتی رو می گفتن اُورت پول میدادم ! تا اینکه یکبار که با خواهرم رفته بودیم خرید تا فروشنده گفت این قدر می شه و منم در آوردم پول رو بدم گفت صبر کن ببینم و شروع کرد به چونه زدن و هی میزدم به پهلوش و می گفتم نگو .. زشته و ... بعد که اومدیم بیرون گفت خر خدا اینجا چونه نزنی که یه شبه مفلس می شی و باید لب جوب بشینی آدامس بفروشی . و از اون به بعد من هم از راه به در شدم و شدم چونه زن حرفه ای ! یاد شورت افتادم و خواستم یک دو جین شورت بخرم و با خودم ببرم ولی حالا مونده بودم که از کی بپرسم ! آخه مگه می شه ایستاد و گفت آقا ببخشید بازار شورت فروشی کجاست ؟!!!! خلاصه هر چی گشتم و چرخیدم تا پیدا کنم شورتی ندیم و منصرف شدم !! باز تو بازار قائم از ویترین و سر در مغازه ها شورت و کرست آویزونه و آدم تکلیفش معلوم اما اینا خلاف ایمانشون خیلی بالاست و اجناس بی ناموسی ندارن .
ساعت 2:10 دقیقه بود که کم کم عده ای رو می دیدم که داد می زدن و کلمه ای رو فریاد می کشیدن ! کمی که دقت کردم دیدم میگن ناهاری !!!! تازه یاد شکمم افتادم و تصمیم گرفتم برم چلو کباب بخورم بعد از صد سال !!!! آخه دفعه قبل یکی از خواننده ها برام ای میل داده بود که برو چلو کبابی شرف الاسلام یا شمشیری و غذاش عالیه و تمیز !! خلاصه به توصیه این دوست سراغ این چلوکبابی رو گرفتم و رفتم . چشمتون روز بد نبینه صف بود از کجا تا کجا !!!! گفتم شاید اینا برای چیز دیگه ایستادن و رفتم از پله ها پایین و دیدم نخیر تازه صف صندوق که سفارش می دن , می رن یه گوشه می ایستن تا میز خالی بشه ! دیدم اکه بخوام صبر کنم تا شب هم غذا گیرم نمیاد و بعد هم نگاهی به مردم پشت میز نشین کافی بود اشتهام کور بشه و تصور اینکه دارم تو بشقاب و قاشقهایی که هر عمله جوادی توش غذا خورده غذا بخورم حالمو به هم زد و اومدم بیرون . بوی کباب منو مست کرده بود و باید حتما می خوردم این بود که راه افتادم به سمت چلو کبابی شمشیری و پرسون پرسون رسیدم بهش ! دیدم کمی خلوت تره و رفتم نشستم . حالا میزها چرب و چیلی و دونه های برنج باقی مونده از مشتری قبلی و حتی رغبت نکردم کیفم رو بگذارم رو میز و گذاشتم روی پام ! یه پسر اومد و با یک کهنه چرک مرده میزو ضد عفونی تر کرد و رفت همین منظره کافی بود که فرار کنم ... اه اه اه . آههای آقایی که به من پیشنهاد این چلو کبابی رو دادی خدا بگم چیکارت نکنه !!!! جواد !!!!!
از بازار اومدم بیرون. خیابان همچمنان شلوغ بود و رفتم سمت دیگه خیابان که خلوت بود و تا میدون توپخونه رو پیاده رفتم و جونم در اومد ! یه گدای سمج افتاده بود دنبالم و هی می گفت یه کمکی کن ! دیدم ول کن نیست کفتم من پول خورد ندارم و همش تراول دارم !!!! اینم سوسک شد و رفت رد کارش !
گفتم این همه راه اومدم بزار ببینم این متروی تهران چیه که بعد از صد سال درست کردن . سراغ ایستگاه رو گرفتم و رسیدم به ترمینال . دم در پر از عمله جواد و طبق معمول هم دست فروش و بساطی ها بود . وارد شدم و رفتم تو . چقدر تمیز بود سرتاسر با سنگ مرمر خالدار طوسی رنگ فرش شده بود حتی دیوارها . تو سقفها هم چراغهای گرد کار گذاشته بودن . 3 ردیف پله بود که وسط , پله های عادی و اطراف پله برقی . وقتی پایین رسیدیم . درست مثل متروی لندن بود اما نه اونجوری و به اون بزرگی و زیبایی اما چند فروشگاه و رستوران در اطراف بود . دیدم همه مردم دارن یک سمت میرن و منم مثل گوسفند دنبالشون راه افتادم . جیشم گرفته بود و دنبال توالت می گشتم اما شکر خدا یه تابلو نشان دهنده هم نبود ! روم هم نشد از کسی بپرسم و با یه محاسبه ناموسی به این نتیجه رسیدم که می تونم خودمو نگه دارم و ادامه دادم . به بلیط فروشی رسیدم . بلیط 50 تومن بود و منم فقط 1000 تومنی داشتم . متصدی هم کفرش در اومده بود و با اخم بقیه پول رو داد بهمراه بلیط . باز دنبال مردم راه افتادم رسیدیم به یک قسمت که 3 تا نگهبان بودن و در وسط هم نرده بود که باید از بین اونها رد می شدیم . بلیط رو دادم و رد شدم . حالا هی دنبال اینم که کجا می خوره به شمال شهر ؟ تا آخر پرسیدم راهو نشونم دادن باید میرداماد رو سوار می شدم . رسیدم به ایستگاه قطار مترو . روبروی من پر از زن و مرد بود فکر می کنم اقلا 500 نفر می شدن و مقصد اونها هم به سمت شهر ری و راه آهن و ... اما سمت من رو به شمال و تضاد ظاهر رو می شد به سادگی تشخیص داد . فقط تعداد 10 - 15 نفر سمت من بودند . از بلند گو اعلام شد قطار 6 دقیقه دیگه می رسه . رفتم و رو صندلی نشستم . نشستن همان و هجوم کرختی به پاهام همان ... احساس خوبی بود .. کمی بعد صدای بلند شد و فهمیدم قطار اومد . جلوی قطار چراغی روشن بود و راننده ای هم در اطاقک کنترل اون بود و سرعت قطار به نسبت زیاد . رنگ قطار هم سفید بود با نوارهای آبی و قرمز . بلند شدم و رفتم جلو .. درها باز شدن و عده ای خارج شدنن و ما رفتیم داخل ! شکر خدا که دیگه زنانه مردانه نبود . فقط رو بالای کوپه زده بود آقایان . یکی به تمسخر بهم گفت مال آقایونه منم فوری ریدم به حالش و گفتم منم فاطی مذکرم .... ! چند نفری هم بهش خندیدن و خودم هم یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداختم که یعنی خوب خوردی ؟ رفتم گوشه ای ایستادم و میله رو گرفتم . درها بسته شد و صدای زنی از بلند گوی داخل قطار بلند شد و ایستگاه بعدی رو اعلام کرد . خیابان سعدی ! نمی دونستم کجاست . سرعت قطار خیلی خوب بود اما وضع واگن افتضاح تکونهای نامنظم و انحراف به طرفین حال آدم رو دگرگون می کرد . ایستگاه نگه داشت و 2 تا صندلی خالی شد . یه آقایی گفت بفرمایین بشینین. تشکر کردم و گفتم ممنون راحتم . باز اصرار کرد و با لبخند گفتم نمی شینم ممنونم . دوباره گفت و منم که از صبح دلم پر بود تقریبا با فریاد گفتم نمی شینم مگه زوره ؟ چرا کلید می کنی ؟ تا اینو گفتم یهو صد تا چشم و کله برگشت به سمت من و منم که تازه دوزاریم افتاده بود چه گندی زدم شدم مثل لبو و کز کردم یه گوشه . دیگه حال اون بیچاره دیدنی بود که آبروش رفته بود . ایستگاه بعد دروازه دولت بود . اینم نمی شناختم . بعدی هم هقت تیر بود و اینم نمی شناختم و .... وقتی رسیدیم پیاده شدم و از یک راهروی طولانی عبور کردم که و تو دلم گفتم این که خودش یه مترو می خواست . از پله ها رفتم بالا و بیرون اومدم باد سری خورد به صورتم . بارون هم در حال باریدن بود . سر 11 دقیقه از توپپخونه اومده بودم میرداماد . کمی پیاده رفتم تارسیدم به میرداماد و تاکسی دربست گرفتم به سمت خونه . دیگه از خستگی نا نداشتم رو پا بایستم . خونه که رسیدم فقط لخت شدم و رفتم دوش گرفتم و ناهار نخورده با همون کت حوله ای افتادم رو تخت و غش کردم .....

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001