فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Tuesday, February 18, 2003
بچه نابغه : قابل توجه نوشی !!!

من یه همکار دارم که عاشق بچه ست . یه پسر داره و مدام هم ازش تعریف میکنه و قربون صدقش می ره ! هر وقت هم منو می بینه شروع می کنه : وای تو نمی دونی بچه من نابغست ! با هوشه ! هوشش فوران میکنه ! اصلا یک بچه عجیبیه که به عمرت ندیدی !شیطون و مامانی .... هر بار هم که این حرفو می زنه یاد نوشی و جوجه هاش می افتم و بی اختیار خندم میگیره ... خلاصه بقدری دوستم از بچه اش تعریف کرد که آخر کنجکاو شدم این مخلوق خارق العاده رو از نزدیک زیارت کنم و ببینم چه موجودیه ! برای روز جمعه با هم قرار گذاشتیم و قرار شد که من از صبح برم منزلشون برای ناهار و هم موجود نابغه رو ببینم و هم ناهاری بخوریم .
تمام هفته رو ثانیه شماری می کردم برای جمعه تا بالاخره روز موعود فرا رسید ! از کله صبح تو حموم بودم و داشتم خودمو می سابیدم و بعد هم یکساعت جلوی میز توالت مشغول گریم و ... خلاصه بعد از 4 ساعت چیز خوبی از آب در اومده بودم و شیک و پیک و تر و تمیز سوار ماشین شدم و رفتم به سمت منزل دوستم .
ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم و زنگ در رو زدم ... تو دلم کلی قیافه این موجود رو مجسم میکردم که الان با چی روبرو میشم ... بعد از چند ثانیه از آیفون پرسیدن : کیه ؟ اسمم رو گفتم و در باز شد. وارد حیاط شدم و در رو بستم و تا اومدم راه بیافتم به سمت در که یک چیزی زارت خورد تو شکمم و من چسبیدم به در و اون هم ولو شد رو زمین و بعد هم با سرعت بلند شد و غیب شد !!! همه این اتفاقات بقدری سریع روی داد که من نفهمیدم با چی تصادف کردم فقط درد خفیفی توی معدم از ضربه وارده احساس میکردم ... اطراف رو نگاه کردم تا به منشا ضربه پی ببرم اما چیزی دیده نمیشد ! در همین موقع دوستم اومد به استقبالم و رفتیم داخل ...
به اتاق پذیرایی راهنماییم کرد و بعد هم منو با مادر شوهر و شوهرش آشنا کرد و بعد از معارفه منو تنها گذاشتن برای آوردن اسباب پذیرایی . ظاهر خونه عجیب بود ! شیشه ها اغلب شکسته بودن و در و دیوار خط خطی و رنگی و لوسترها آویزان و کج و کوله ... توی ذهنم مشغول بود که یهو دیدم چیزی از دم در پرت شد و قل خورد و افتاد جلوی پام ... بی اختیار جیغ خفیفی کشیدم و پاهامو جمع کردم ببینم این چی بود و بعد این موجود عجیب بلند شد و ایستاد جلوم ...
ظاهرا یک انسان بود !! اما موهای ژولیده و در هم و قیافه و ظاهری عجیب داشت ! صورتش مثل این بود که با پتک زدن تو صورتش , پخ و فرو رفته بود و چشمهاش هم ازش شرارت می بارید ... خلاصه که آدم با دیدنش زهره ترک میشد ! در همین موقع دوستم با ظرف میوه وارد شد و اون موجود عجیب پا به فرار گذاشت ! دوستم گفت این هم گل پسرم .. چطوره ؟
- با قیافه هاج و واج فقط تونستم بگم : خیلی خوبه و یک لبخند مصنوعی هم تحویلش دادم ...
مادر شوهرش هم با سینی چای وارد شد و تعارف کرد و نشستن و شروع کردیم به صحبت کردن . اسم پسرش امیر ارسلان بود !! کمی بعد اون هم اومد و ولو شد تو بغل مادرش و بعد هم کنده شد و مدام دور من می چرخید و من هم مثل اینکه توله سگی مدام دورم میچرخه دایم حواسم بهش بود تا یکوقت حرکت غافلگیرانه ای ازش سر نزنه ..... کمی بعد فنجان چای رو برداشتم تا بنوشم ولی هنوز لبم به فنجان نخورده بود که پسرک با تمام زوری که داشت خودشو انداخت تو بغل من و تمام چایی ها ریخت رو لباسم و خودم هم سوختم و پسره هم حسابی سوخت اما اصلا به روی خودش نیاورد !!! به زور و ببخشید و خواهش و تمنا دوستم لباسی بهم داد و لباس منو گذاشت که بشوره ! دوباره نشستم رو مبل و هنوز از اون شوک خارج نشده بودم که شپلق ضربه ای خورد تو ملاجم و چشمهام سیاهی رفت و افتادم زمین ... به زحمت و کورمال کورمال دستمو گرفتم به دسته مبل و خودم کشیدم بالا .... صداهای درهم و برهمی می اومد . نگو همه اهل خونه دنبال امیر ارسلان کرده بودن و می خواستند بگیرنش در همین حال بودم که یهو پسره اومد جلوی من و من هم چنان جیغی کشیدم که پسره زهره ترک شد اما زود خودشو جمع و جور کرد و دوباره فرار کرد .. خلاصه کنم که ننه باباش دنبالش بودن و مادر شوهره هم از اونور و تو این تعقیب و گریز گاهی هم به هم می خوردن و ولو میشدن رو زمین و من مرده بودم از خنده . شده بود عین این فیلمهای کمدی کلاسیک .... پسره هر جا هم که چیزی دستش می اومد پرت میکرد به سمت تعقیب کنندهاش و من هم از ترسم پشت یکی از درها قایم شده بود و هر هر می خندیدم تا اینکه یه بشقاب خورد تو در و خرد شد و نیشم بسته شد . در همین موقع دوستم بالاخره پسرش رو گرفت و داد زد گرفتمش بیایین . پسره مثل خرس خرناسه می کشید و و تقلا میکرد و یهو دست انداخت تو یقه دوستم و پیرنشو جر داد و دم و دستگاهش افتاد بیرون ! تا اومد خودشو جمع و جور کنه یک چنگ هم انداخت تو صورتشو و از دستش در رفت و رفت بالای کمد و شروع کرد به پایین انداختن تمام اثاثیه اون بالا رو سر و کله ما ...
همه سنگر گرفتیم و دوستم با التماس گفت : پسرم , خوشگلم , گلم .... بیا پایین ببین شیوا جون اومده . میره به همه میگه تو بچه بدی هستیا !
بچه یک نگاه غضب آلودی به من کرد و بعد هم از اون بالا یک تف گنده انداخت رو سر من !!! مادرش اومد سرمو پاک کنه که یک کتاب رو از بالا شوت کرد تو سر دوستم و بیچاره غش کرد .... بردیمش بیرون و براش آب قند درست کردیم و هی بادش زدیم و آب پاشیدیم تو صورتش تا حال اومد و شروع کرد معذرت خواهی . شوهرش که دیگه غیرتی شده بود رفت ایستاد جلوی کمد و با فریادی بلند که من که اونجا ایستاده بودم اون نعره رو شنیدم رنگم پرید , پسره رو دعوا کرد و گفت بیا پایین . اما پسره ککش هم نگزید و زارت یک کتاب هم حواله ملاج باباش کرد .. باباهه هم شاکی شد و گفت پدر سگ اگه بیایی پایین می کشمت ! حق نداری بیایی پایین که یک تف هم نثار کله باباش شد ! دلم خنک شد . دوستم گفت بیا بریم اینور بشینیم و شروع کرد عذر خوای و معذرت خواهی :
چکار کنم ؟ بچه ام باهوش و شیطونه دیگه !
با سر تاید کردم و گفتم : بله تازه شما ازش کم گفته بودین . راستی چند سالشه ؟ هنوز 5 سالش تموم نشده ..
- آخی . خدا حفظش کنه !
داشتیم حرف میزدیم و من زیر چشمی نگاهم به پسره بود که چیزی حواله ملاجم نکنه ... قیافش مثل سگی بود که تو جوب آب افتاده بود . موهاش ریخته بود روی صورتش و چشمهاش معلوم نبود . دوستم گفت : راستی اگه گفتی تنها حسن بچه ام چیه ؟ گفتم : نابغه ست ؟
- نه بابا ! ببین تا حالا هیچکس گریه این بچه رو ندیده !
مادر شوهرش هم گفت : آره والا ! هیچوقت گریه نمیکنه ! گوش شیطان کر مثل الاغ هم زور داره . دیروز مهشید خونه نبود و یه چوب گذاشته بود زیر یخچال و اونو رو خودش برگردونه بود و رفتم دو تا افغانی آوردم نجاتش دادن .
پدرش هم از اونور گفت : آره این بچه بزنم به تخته آخر فرمانده کل قوا میشه ! و بعد ادامه داد .. چند ماه قبل دنبال یه گربه کرده بود و گربه از همین بالای بالکن پرید تو حیاط و در رفت این پسر ما هم از همون بالا پرید پایین ...
بی اختیار بلند شدم و فاصله رو دیدم !!!!! اقلا 6 - 7 متر بود ! با تعجب گفتم : هیچیش نشد ؟ گفت نه ! فقط چند روزی پاش شل شد و بعد هم خوب شد . یهو به خودم اومدم و گفتم نکنه چیزی پرت کنه رو سرم و تا اومدم رومو کنم به سمت بچه که چیزی افتاد روم و به همراه اون رو زمین پخش شدم !!! خود بچه بود که از بالای کمد پریده بود رو من و حالا هم موهامو گرفته بود و به خیال الاغ سواری داشت نچ نچ میکرد !
آقا پدرش یهو بلند شد و 3 تا کشیده آبدار زد توصورتش و من فقط از صداش دردم میگرفت و اینها رو اگه به یه مرد هم زده بود یارو از هوش میرفت ! اما پسره به فلانشم حساب نکرد و یه زبون در آورد و رفت یه گوشه نشست و دست کرد تو شورتش !!!! دوباره باباهه داد کشید دستتو بکش بیرون !
من اول فکر میکردم که شاید چون تنبیهش نمی کنن اینجوری شده ! اما بعد از این سیلی ها وا رفتم . پدرش رفت و کشون کشون مثل جسد آوردش و روی پاش نشوند و موهاشو زد کنار .. وای یک جای سالم تو صورت پسره نبود ! درست مثل سیب زمینی پستی و بلندی داشت !!صورتش و همه جاش زخمی و بخیه خورده و کبود بود . بعد سرشو گرفت پایین و از لای موهاش یک غده اندازه شلغم نشونم داد و گفت : دیروز یه گلدون انداخته رو سرش و شانس آورده نمرده ! مادر شوهره از اونور گفت : این جای هونگ هست که هفته قبل افتاد رو سرش !
دوستم گفت حالا که گرفتیش صبر کن من بتادین بیارم و زخم هاشو دوا بزنیم ! رفت و با بنادین و یک بسته پنبه اومد و بچه رو لختش کردن . هیچ جای تنش سالم نبود ! اگه یک گونی پنبه رو هم خیس میکردن و می مالیدن روی زخمهاش باز هم کفاف نمیداد ! دوستم داشت روی زخمها رو دوا میزد و من دلم ریش میشد ولی خم به ابروی بچه نمی اومد تازه میخندید انگار قلقلکش میدن !
خلاصه اون روز لباس نازنینم لک شد و با تن کوفته برگشتم خونه و کوفتم شد ناهار . دم در موقع بدرقه کردن , دوستم گفت باید بازم بیایی پیش ما و منم یه تعارف خشک و خالی زدم که حالا نوبت شماست که بیایین و مادر شوهر گور به گور شدش گفت : باشه ما هم این هفته جمعه میاییم !!!!! من چنان یکه خوردم انگار خبر مرگ یکی از عزیزانم رو شنیدم . اما چاره ای نبود ....
تا رسیدم خونه موضوع رو به مادرم گفتم و بعد هم اضافه کردم که هر چی چیز دکوری و شکستنی داریمو باید جمع کنیم ! مادرم با تعجب گفت مگه مهمونهای تو قوم تاتارن ؟؟؟ با ناراحتی کفتم بدتر از اونا !خلاصه در طول هفته کار ما شده بود جمع کردن لوازم قیمتی و عتیقه و شکستی از اطراف و روز موعود هم در اکثر اتاقها رو قفل کردیم و همه چیز از هر لحاظ آماده بود ..

وقتی زنگ زدن مادرم رفت از آیفون ببینه کیه ؟ بچه که به در تکیه داده بود تا در باز شد مثل سنگ خورد زمین و با مخ ولو شد .. مادرم که عاشق بچه ست و خیلی هم دل نازکه جیغش رفت هوا و همه اهل خونه رو ریخت تو حیاط و همه ریختن سر پسره و شروع کردن به وارسی بدنش و قربون صدقه رفتنش و یکی آب قند آورد یکی شکلات تو دهن بچه چپوند و مادرم هم مدام میگفت چیزیت نشده ؟ فدات بشم . آخی طفلکم . نازی و .. تا آخر که همه مطمئن شدن بچه سالمه ولش کردن و بچه تازه به خودش اومد و اول هاج و واح ما رو نگاه کرد و کمی خندید . بعد لبهاش جمغ شدن و زد زیر گریه ! اونم چه گریه ای !!! دل آدم براش کباب میشد ! انگار مادرش مرده بود . دوباره ریختیم سرش و شروع کردیم به قربون صدقه رفتنش که بیشتر شد گریه هاش و دیگه نعره میکشید .. پدر و مادرش شدیدا ترسیده بودن و مطمئن بودن جاییش عیب کرده ! آخه سابقه نداشت گریه کنه ! بالاخره بردیمش تو و کلی شکلات و شیرینی و قاقالی لی چپوندیم تو حلقش تا ساکت شد . چای آوردن . برای اون هم توی استکان آورده بودن . نصفش رو خورد و بقیه از دستش لیز خورد و ریخت رو شلوارش ! دوباره مادرم پرید و شروع کرد به ماچ و بوسه و قربون صدقه رفتنش و باز بچه شروع کرد به عربده کشیدن و گریه کردن .

خلاصه کنم که از فردای اون روز دوستم با من قهر کرده و دیگه محلم نمیگذاره ! همه جا هم پر کرده که اومدن منزل ما و ما اخلاق بچه اش رو خراب کردیم و از راه بدر شده پسرش !!!!

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001