فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Sunday, February 16, 2003
ویار پیراشکی " خسروی " .....

آقا من یه اخلاق احمقانه ای دارم " بقول مادر بزرگم اخمخ " و اونم اینه که باید هر کاری رو که شروع می کنم یا اراده می کنم به انجامش , تا آخرش رو برم و به سرانجام برسونم اما بر خلاف تصورتون آدم تنبلی هستم با این همه وقتی کاری رو شروع می کنم پشتکار فراوونی نشون می دم و جالب اینجاست که هر چی این کار احمقانه تر باشه و جنون ازش فوران کنه من بیشتر روش پافشاری می کنم و براش سنگ تمام می گذارم ... یکی از اونها هم این بود که امروز تو TV چشمم افتاد به تصویر پیراشکی که آشپز ایتالیایی داشت درست میکرد و یهو هوس پیراشکی کردم و چون اخلاق خودمو می دونم که تا به خواسته قلبیم نرسم آروم نمی شینم اون هم خواسته های شکمی " به قول مادرم من 12 ماه سال رو حاملم و ویار دارم " شال و کلاه کردم تا برم پیراشکی بخورم و اون هم کجا ؟ خیابان شاه - چهار راه استانبول بعد از 15 - 10 سال .... خلاصه سریع گوشی رو برداشتم و دادن کد اشتراک و آمدن آژانس و حرکت به سمت شکم چرونی ... حالا فکر اینکه آدم از شمال شهر راه بیفته بره استانبول برای خوردن پیراشکی اون هم توی هوای برفی - بارانی دیوانه کننده ست و بیشتر پی به خصوصیات ابلهانه من می برین .... دیگران جان در راه عشق و و وطن و زن و ناموس می دن منم در راه شکم !!!!

راننده آدم فضولی بود !! مدام سوال می کرد و با قیافه من که مثل ندید بدید ها در و دیوار ها رو نگاه می کردم و مدام سوال می کردم اینجا کجاست و اسم این خیابان چی شده و .... فکر کرده بود که از این خر پولای گاگولم که بعد از یک قرن اومدم ایران و دارم سیاحت می کنم و مثل ریگ پول خرج می کنم .... هی آدرس فلان جای دیدنی رو می داد و مدام هم از آخوندا بد می گفت و منم محل " سگ " بهش نمی گذاشتم تا از رو بره اما انگار الینه شده بود که فقط حرف بزنه .. خلاصه رسیدیم به خیابان شاه و من نبش ساختمان آلومینیم پیاده شدم چون می خواستم بعد از سالها این اطراف رو ببینم و کمی قدم بزنم ... یاد دوران کودکی خودم افتادم که دست در دست مادرم این خیابانها رو طی می کردیم و مغازه ها رو می دیدیم . اون زمان سر تاسر این خیابان پر از اسباب بازی فروشی بود ولی حالا فقط تلویزیون فروشی و یک عده دوره گرد و آبمیوه فروشی و آلات موسقی و لات و لوط ... خیابان هم کثافت و پر از چاله چوله به همراه مردمی که گوسفند وار بدون انگیزه ای خاص و بدون توجه به اطرافیان بهت تنه می زنن تا راهشونو باز کنن . هوا مرطوب و سرد بود و احساس ناخوشایندی بهم دست داده بود از این مناظر چندش آور ... تو حال خودم بودم که بوی لبو به دماغم خورد و اطرافم رو نگاه کردم تا ببینم بو از کجاست ؟ کمی جلوتر چشمم افتاد به مرد جوونی که کنار یک چرخ دستی ایستاده بود و لبو می فروخت .. توی هوای سرد با استشمام بوی لبو , آب دهنم فوارن کرد و یک دونه لبو خریدم " چقدر زیاد " !! اول می خواست بگذاره تو بشقاب که داد زدم سرش نکن !!! نمی خوام اینجا بخورم ... با خودم می برم برام بزار تو کیسه نایلون !!!!! 100 تومن ناقابل هم برای یک لبو به اندازه مشت خودم دادم .
کمی جلوتر به یه ساندویچی رسیدم که یادمه مال یه ارمنی بود و هر کسی رو راه نمی داد و ما چون آشنا بودیم هر بار می رفتیم اونجا ژانبون می خریدیم و هنوز هم مزه اون ژانبون ها زیر زبونمه .... اما حالا شده بود از این ساندویچی های مزخرف و در پیتی که بندری و از این سوسیس های دراز شبیه .... میفروشن و گوشت خر و الاغ رو جای همبرگر میدن به خورد آدم !!!! ازش رد شدم و رسیدم به وصال شکم ...پیراشکی خسروی !!!!!! رفتم تو اما اصلا حال و هوای اون قدیم ها رو نداشت .. توی مغازه چند نفر نشسته بودن و مثل گاو در حال خوردن بودن و توجهی هم به کسی نداشتند ... نگاهی به لیست پیراشکی های موجود انداختم :
گوشت , سیب زمینی , مربا " اییییییییی " کرم دار , شکلاتی و ....
هر چی بالا پایین کردم دیدم از گوشت بهتر هیچ کدوم نیست و سفارش 2 تا پیراشکی گوشت رو دادم . فروشنده پرسید می برین یا همینجا می خورین ؟ گفتم می برم و وقتی که برام گذاشت تو نایلون دیدم اندازه مشت بچه می مونه ! گفتم چرا اینقدر کوچیک شده ؟ گفت همیشه همین بوده !!! گفتم تا جایی که من یادمه قبلا 2 برابر این بود !
- شما کی رو می گین ؟
فکر کنم حدود 10 - 15 سال قبل ....
- خدا بیامرزه اون دورانو منم اون موقع دبستان می رفتم ...
خلاصه 2 تا دیگه هم گفتم اضافه کرد و پولش رو دادم و اومدم بیرون .....دونه ای 150 تومن به عبارتی 600 تومن !!
بارون نم نم میبارید و ناچار چترم رو باز کردم و راه افتادم به سمت کافه نادری ... نرسیده به اونجا بوی مطبوع قهوه بو داده مثل قدیما خورد به دماغم و دلم غش رفت ... هوس کردم برم تو و یک فنجان قهوه بخورم از پله بالا رفتم و داخل شدم ..... . اکثر میزها خالی بود و تعدادی هم که پر بودند , پسر و دخترهای جوون جوادی رو تشکیل می دادند که گرم مخ زدن بودند .... دکور و تزیینات مثل سابق بود انگار توی این خیابان تنها چیزی که تغییر نکرده بود همین جا بود . مادام - موسیو هم نبودند و به جای اونها مرد کچل و خوش تیپی ایستاده بود احتمالا اونها هم از این دنیا راحت شده بودند .... پیشخوان نارنجی و ویترین چیده شده از شیرینی همون طور آشنا بود و صندلی های لهستانی چوبی که فقط نو نوار شده بودند ...نشستم و سفارش قهوه با کیک ساده و شیر دادم ....
طعم قهوه افتضاح بود انگار پهن دم کرده میخوری یا شاید به دهن من که قهوه اصل می خورم افتضاح می اومد و با بوی عطرش که در فضا متصاعد شده بود تتناقض شدیدی داشت . کیک هم چنگی به دل نمی زد و نیمه کاره خوردم و برای خودم با باقی مانده لِرد ته فنجان فال گرفتم . هیچی در نیومد ! در هم می اومد من که حالیم نمیشد ... به کار احمقانه خودم خندم گرفت و اطرافم رو دیدم ببینم کسی متوجه خل بازی من شده ؟ اما همه سرشون به کار خودشون گرم بود . روز بی مزه ای برام در پیش بود .... بلند شدم حساب کردم و اومدم بیرون ... 1000 تومن هم اینجا پیاده شدم . یادمه اوایل انقلاب با مامان می اومدیم این اطراف یک دکتر حاذقی بود که اون زمان فسیل بود و حالا فکر کنم به دیار باقی شتافته و خلاصه خدا بیامرزش من بچه بودم خیلی مریض میشدم و یک بیماری عجیبی هم داشتم که هر زمان ورجه وورجه می کردم نفس تنگی میگرفتم و نه آسم داشتم نه هیچی ! فقط تنها دکتری که درد منو فهمید این بود که قلبم ضعیفه و بعدها هم خود بخود خوب شد اینم که سالهاست مرده اون زمان باید 80 سال رو می داشت . از مطب که بر میگشتیم گاهی هم نوارهای خام Sony رو که به هر نفر 2 یا 3 عدد می دادن میگرفتیم و همیشه هم می اودیم اینجا و چیزی می خوردیم . اما حالا همه چی عوض شده همه چیز این شهر در حال نابود شدنه تمام صرافی ها بسته بودن یا به جای اونها مغازه های دیگه ای سبز شده بود . مردم هم بیشتر ..... فقط بدنبال سیر کردن شکم و بی توجه به اطراف ... چقدر تاسف آوره ... گرچه منه سیر چه خبر از گرسنه دارم که ادعام میشه !؟

به چهاراه استانبول رسیدم و گفتم سری هم به کوچه برلن بزنم . اما با دیدن شلوغی و ازدحام زنها و عده ای بیکاره و لات پشیمون شدم و برگشتم ... آخرین نقطه ای که دیدیم ساختمان پلاسکو بود و یاد آکواریومم افتادم و رفتم داخل ... سر در اونجا مثل همیشه پیرمردی که ماهی های قرمز رو می فروخت روی چهارپایه نشسته بود اما اون پیرمرد قدیم ها نبود احتمالا اون هم افقی شده بود . همیشه عاشق اینجا بودم تا بتونم ماهی ها رو نگاه کنم و حالا هم بعد از سالها دوباره همون مناظر تکرار می شد ... از ردیف پله ها رفتم پایین و متعجب شدم از اینکه اون همه آکواریم فروشی که سرتاسر پاساژ رو پر می کرد حالا فقط 3 تا باقی مونده بود که اونها هم هیچی نداشتند . نه ماهی های متنوع و زیبا و نه مشتاقانی که بدنبال ماهی باشند ... پشت ویترین هر کدوم کمی مکث کردم و در آخر داخل یکی از اونها شدم و با هزار زحمت چیزی رو که می خواستم شرح دادم . جالب اینجاست که هیچ کدوم نمی دونستن واتر پمپ چیه و بقدری من لغت و کلمه اینور اونور کردم تا تونستم معادل بسازم و منظورم رو بگم که شد فیلتر تصفیه کننده آب !!!!!
صد نوع گذاشت جلوم و هر کدوم یک شکل و یک قیمت . یک ضرب و تقسیم سر انگشتی می تونست نشون بده که اختلاف قیمت اینجا با جاهای دیگه خیلی پاینه , بهترین جنس رو انخاب کردم . نوع ژاپنی با قدرت 2 فوت به قمیمت 15000 تومن . اینجا مفت بود . ماهی ها رو نگاه کردم و مقایسه با ماهی های خودم مثل شباهت یک زن چادری با یک ملکه زیبایی بود .. کل ماهی ها به 4 - 5 نوع محدود می شد .... اومدم بیرون و ایستادم کنار خیابان برای گرفتن ماشین اما به محض توقف هر تاکسی صد نفر هجوم می آوردن به سمت اون و من تا می خواستم اراده کنم و به پاهام حرکت بدم به سمت ماشین حرکت کنم ماشین پر میشد ... و سواره ها هم با چهره ای که تمسخر و پیروزی ازش می بارید به صورتم نگاه می کردند . این بود که رفتم کمی بالاتر و یک تاکسی کنارم ایستاد و گفتم در بست ...
سریع در جلو رو باز کرد که منم بی اعتنا در عقب رو باز کردم و سوار شدم و با حرص مجبور شد در رو دوباره ببنده . یکساعت بعد خونه بودم و به
پیراشکی ها و لبوی یخ زده روی میز نگاه می کردم و ویارم نابود شده بود برای خوردن ....
آدمیزاد موجود احمقیه ! وقتی به چیزی نرسیده مدام دنبالش میگرده , اما وقتی که رسید تازه میفهمه که بیخود بوده ....

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001