فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Friday, February 07, 2003
امروز صبح زنگ در رو زدن و پیکی برام نامه ای آورده بود از .... به مناسبت دهه زجر که لاریجانی بی وجود ما رو دعوت کرده بود به یک همایش . توی پاکت یک کارت ورودیه بود به همراه معرفی نامه و همینطور آدرس و ساعت تشکیل همایش ! خوبیش این بود که شام هم می دادن و همین شد انگیزه ای برای رفتن من به این محفل گل و بلبلان ...

در زیر متن دعوتنامه با خط درشت نوشته شده بود : لطفا شئونات اسلامی را رعایت بفرمایید . من هم به احترام فقط همین یک خط نوشته و خواهش جناب لاریجانی تصمیم گرفتم نور ایمانم رو مشعشع کنم و سنگ تمام بگذارم . چون پنج شنبه بود و تعطیل بودم , ساعت نه صبح از خواب بیدار شده بودم و بعد از غسل حیض یعنی یک دوش آب گرم و خواندن نماز یعنی یک آواز عاشقانه در وصف یار با صدای بلند در کمال آرامش شروع به آماده کردن صبحانه کردم : یک تیکه ژانبون با یکعدد تخم مرغ تلاونگ دو زرده برای بالا بردن بنیه خودم برای حفظ نور ایمانم به همراه یک فنجان قهوه تلخ درجه یک برزیلی به همراه شیر.
بعد از خوردن صبحانه نشستم جلوی آیینه تا زنگار از چهرم بگیرم تا حسابی مسلمون درجه یک بشم برای همین هم ابروهامو مرتب کردم و بعد هم موهامو برس کشیدم و بافتم تا وز نکنه و رفتم پارک نزدیک خونه تا کمی قدم بزنم ساعت یک بعد از ظهر برگشتم خونه و برای خودم شنیسل سرخ کردم با کمی ذرت کنسرو شده و سالاد برای ناهار !! بمیرم برای خودم که اشتهامو از دست دادم !! بعد از ناهار هم نشستم پشت کامپیوتر و کمی کارهای طراحی عقب افتادم رو انجام دادم تا ساعت 3 !! کمی احساس خستگی می کردم و معدم هم سنگین بود . دیدم اگه اینطور باشه شام نمی تونم بخورم و نمی تونم مویی از این لاریجانی بی وجود بکنم .... باید یه کاری می کردم و یجوری جا باز میکردم برای شام امشب !! از طرفی هم زیاد سرحال نبودم و احساس دپرس می کردم و باید یه طوری خودمو کیفور می کردم ... رفتم سر یخچال و یک قوطی وودکا ربروف تگری برداشتم باز کردم و نصف کمتر گیلاس رو پر کردم .. خواستم بخورم دیدم خیلی کم شد ... دوباره ریختم و تا نیمه گیلاس رو پر کردم و روش آبجو اسلامی " دلستر " ریختم و رفتم بالا .... بعد هم رفتم لباسهامو پوشیدم و 2 تا آدامس دارچینی هم انداختم تو دهنم بعنوان " نیلودور " و راه افتادم ......

توضیح : نیلودور محلولی بود محصول کشور انگلستان در زمان شاه فقید که یک بو گیر فوق العاده قوی بود برای دستشویی ها و اماکن بد بو که کافب بود یک فطره از اون رو جایی بچکونیم تا بو بطور کامل محو بشه ! تعبیر از نیلودور هم این بود برای اون دسته از خواننده های کم سن و سال !!

وقتی رسیدم ..... همه اومده بودن و مراسم هم شروع شده بود و فقط من معلوم الحال طبق معمول آخرین نفری بودم که رسیده بودم به این به اصطلاح همایش کذایی !! قبل از داخل شدن به سالن آدامس رو یواشکی در آوردم و انداختم دور و خوش و خندون وبا لپ های گُل انداخته و قر و فر و چشمهای خمار که از شیطونی برق می زد رفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم .. چه صندلی های راحتی بود و کاملا بدن توی اون جا می گرفت .... یک آخوند ایکبیری پشت تریبون بود و داشت از مزخرف می گفت !! درباره انقلاب و ورود امام و دهه زجر و خلاصه آسمون ریمونی می بافت که بیا و ببین .... خوصله گوش دادن نداشتم برای همین سر چرخوندم به اطراف تا فضولی کنم ! سالن تفریبا پر از جمعیت بود و تعداد کمی از صندلی ها خالی بودن .طبق معمول زنها در گروه خودشون و مردها در گروه خودشون بودند و فقط تک و توک زنی بین مردها و یا مردی بین زنها بود و اتفاقا یه مرد جا افتاده ای با موهای جو گندمی هم کنار من بود " حالا اینم جریان داره " ظاهرش تقریبا قابل قبول بود اما معلوم بود که از تیر و تبار اخوان الامسلمین تشریف داره ! خلاصه تو همین چشم چرونی ها بودم که صدای صلوات بلند شد و زر زدن آخونده هم تموم شد .
بعد از اون تازه نوبت این موجود منفور لاریجانی احمق بود که بره پشت تریون و شروع کنه مزخرف گویی ! سرم بدجوری داغ شده بود و چشم هام دو دو می زد و برای همین هم کلافه بودم و نمی تونستم سخنرانی این احمق رو تحمل کنم و از تو کیفم گوشی های دیسک من خودم رو در آوردم و گذاشتم گوشم و روشنش کردم و چشمهامو بستم و رفتم تو هپروت .... هر از چند گاهی هم چشمهامو باز می کردم تا ببینم این مرتیکه پدر سوخته رفته یا نه و وقتی می دیدم هست دوباره چشمهامو می بستم ... توی بهر آهنگ بودم که حس کردم کسی منو تکون می ده دیدم خانم کنار دستیمه و میگه حالتون خوبه ؟؟؟؟ گفتم بله ! چطور ؟؟؟ گفت هیچی فکردم غش کردین آخه چند دقیقه ست که تکون نمی خورین و چشمهاتون بسته ست . یه نگاه احمقانه بهش انداختم و رومو کردم اونطرف ... ویار سیگار کردم و از تو کیفم سیگاری در آوردم و مشغول کشیدن شدم که آقای بغل دستیم گفت : خجالت آوره !!!!! منم گفتم چی خجالت آوره ؟ گفت سیگار کشیدن زنها !!! منم یه پک عمیق کشیدم و رومو کردم به سمت صورتشو و موقع بیرون دادن دود بهش گفتم به شما مربوط نیست عزیز جون !! چنان بهش برخورد که بلند شد و رفت .... تقریبا نیم ساعتی لاریجانی احمق ور زد و بعد نوبت توضیع جوایز شد ... طبق معمول یک عده کله گنده و ریش و پشمی بلند شدن رفتن رو سن برای تبرک بخشیدن به جوایز . و بعد هم کسی رفت پشت میکروفن و شروع به خوندن اسم افراد کرد برای دریافت جوایز .
همه دست می زدن الا من که اصلا حال دست زدن رو نداشتم و منگ بودم .. یه زنیکه چادری هم کنار من بود و کله اش رو هی می آورد نزدیک سر من و از افراد برگزیده برای جایزه تعریف می کرد ! انگار که من خنگم و نمی شناسم و هی از من حرف می کشید که اینو می شناسی و ... منم که هرم نفسم بوی الکل فوران میکرد ازش موقع جواب دادن دستم رو می گذاشتم جلوی دهنم و حرف می زدم و این زنیکه احمق هم بهش بر حورد و لال مونی گرفت . تو دلم گفتم آخی .... راحت شدم .

ساعت 5:30 بود فکر می کنم که صدای اذان بلند شد و همه راه افتادن به سمت نماز خونه .... من هم که تو عمرم نماز نخوندم و حتی نمی دونم چطور وضو می گیرن و .... رفتم بیرون تو محوطه ایستادم تا بقیه بیان و منم قاطی اونها بیام تو !! بعد از نیم ساعت کم کم جمعیت شروع کردن به برگشتن و رفتن تو سالن . این بار یک شخصیت نورانی دیگه رفت پشت تریبون و شروع کرد از اهداف همایش و .. حرف زدن . منم که شربت بهشتی خورده بودم , شدیدا ضعف کرده بودم و فشارم افتاده بود پایین و مدام شکمم غار و قور می کرد ! آخر از کیفم یه آبنبات نعنایی در آوردم خوردم و یکمی بهتر شدم اما هنوزم گیج می زدم .
ساعت 8 بود که همایش تموم شد و مدعوین رو دعوت کردن به سالن مخصوص صرف غذا .... دورتا دور میز و صندلی های گرد چیده بودن و روی میزها هم بشقاب و نان و ماست و پارچ آب خوردن و نمکدان و دستمال کاغذی بود . حدس زدم که باید یک نوع غذا باشه . قسمتی رو انتخاب کردم و نشستم ... دو تا مرد پر رو اومدن و با گفتن سلام رو صندلی های اطراف میز من نشستن . منم فقط جواب سلام رو دادم و خودمو با خوردن کمی نون و ماست سرگرم کردم . برای شام لاریجانی بی وجود حسابی مایه گذاشته بود و سر کیسه رو از جیب مردم حسابی شُل کرده بود ! اول از همه سالاد آوردن !! بعد از اون هم غذای اصلی و برخلاف حدس من 2 جور غذا بود یکی باقالی پلو و یکی هم زرشک پلو .... من زرشک پلو با مرغ رو انتخاب کردم که خیلی عالی بود اما تا دستشون اومده بود توش زرشک و روغن ریخته بودن !!!! منم که داشتم می مردم از گشنگی شروع کردم به خوردن مثل نخورده ها و تقریبا از خودم بیخود شده بودم که حس کردم نگاههایی روی من زوم شده سرمو بلند کردم و دیدم اون دو تا مرد زل زدن به من !
گفتم چیه ؟ آدم ندیدین ؟
تا اینو گفتم هر دو تا نگاهشونو انداختن روی بشقاب خودشون و مشغول خوردن شدن . بعد از شام چند تا ملیجک و خواننده احمق و بد صدا اومدن و مشغول اجرای برنامه شدن. برای هر میز هم چای و میوه و شیرینی می آوردن . توی ظرف میوه ما یک دونه موز بود و چند تا پرتقال و نارنگی و خیار و کیوی . همون اول کاری موز رو برداشتم و خوردم بعد هم پرتقال و مزه کرد و یه پرتقال دیگه هم خوردم و بعد هم داشتم خیار پوست می کندم که یکی از اون مردها گفت : ببخشید فضولی می کنم اما بهتر نیست کمی به فکر معده خودتون باشین ؟
خلاصه این حرفش حسابی خورد تو ذوقم و خجالت کشیدم و خیار رو نصفه کاره گذاشتم تو بشقاب و بهشون چشم غره رفتم !!! انگار ارث باباشونو می خوردم .....
چای خودم رو خوردم اما عطش شدیدی داشتم برای همین هم با اجازه یکی از اون دو مرد چایی اونم خوردم و اونها هم کم کم احساس وحشت کرده بودن از خوردن و حرکات و رفتار من ... کمی بعد بود که اثر این خوراکی ها ظاهر شد و دستشوییم گرفت و بلند شدم رفتم به سوی W C !!
من همیشه معتقد به برابری زن و مرد هستم و همین رویه رو در مساله توالت هم قائلم !!!! بنابراین صاف رفتم تو دستشویی مردانه که تحصن کنم و صدای اعتراضم رو به قول فروغ به گوش عالم و آدم برسونم ... اول خودمو راحت کردم و بعد هم اومدم و دستها و صورتمو آب زدم تا حالم جا بیاد بعد هم جلوی آینه ایستادم و یه دستی به صورتم کشیدم و رُژی و .... بعد که داشتم می اومدم بیرون سینه به سینه یه مرتیکه ریشو قرار گرفتم ! با اون ریشی که داشت تو دلم گفتم یا خدا مکافات شروع شد !!!!
این آغا تا ما رو دید اول کلی اخم و تخم کرد و بعد هم چشمهاشو مثل این بچه مثبت ها انداخت پایین و زد تو جاده اسلام و معارف و بعد هم زد تو ولایت فقیه و شهدای اسلام و یک مشت مزخرف از دین و اسلام و انقلاب و این چیزا گفت .... که :
شما که انسان با فرهنگ و تحصیل کرده ای هستین ... مگه سواد ندارین تابلو رو بخونین ؟ اینجا مگه مال خواهرانه و ... خلاصه زرت و پرت و .... !!! منم که سرم درد می کرد و حال و حوصله هم نداشتم دیدم ول کن نیست و با یک نگاه غضب آلود زل زدم تو چشمهاش و گفتم :
آغا جون من خوشم اومده بیام اینجا ! فکر هم نمی کنم با اومدن من به اینجا به دین و ایمان جناب عالی و اسافلتون شاشیده باشم که داری اینقدر وراجی می کنی اصلا اگه حرفی داری برو به مسئول اینجا بزن من حوصله شنیدن این جفنگیات و سر و کله زدن با تو رو ندارم ..... و اومدم بیرون درو محکم کوبیدم به هم .
بیرون هم چند تا مرد و پسر و دختر ایستاده بودن و با دیدن من چشماشون باباقوری شد و حرفشونو خوردن و منم یک نگاه غضبناک بهشون انداختم و گفتم : چیه ؟ به چی زل زدین ؟ و بعد هم راهمو کشیدم رفتم بیرون تو محوطه قدم زدن !! یکم که آروم شدم رفتم به قسمت قهوه خانه و دو تا دلستر سفارش دادم و سیگاری روشن کردم و شروع کردم با همون بطری سر کشیدن که متوجه شدم صد جفت چشم داره منو نگاه می کنه !!! خلاصه امشب همه چی کوفتمون شد و مثل برج زهرمار برگشتم خونه که در مسیر برگشت هم چنان بلایی سرم اومد که کلا از دل و دماغ افتادم ... جریانش رو فردا شب می نویسم ...

درس اخلاقی :
اگه اسلام دینی هست که خیلی ببخشید با شاشیدن یک زن در مستراح مردانه به باد می ره من افتخار می کنم که اولین فردی هستم که این کار رو انجام دادم و شاشیدم به هر چی دین من در آوردی توی این حکومت اسلامیه !!! تکبیر .....








~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001