فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Friday, February 28, 2003
هر چی این مدت خندیدین بسه ! حالا یه کمی هم اشک بریزین ! دنیا که همش خنده نیست ! گریه هم داره !

جدیدا مد شده درباره فمینیسم زیاد حرف بزنن ! حرفها و حدیثهای زیادی پیرامونش در گرفته و عده ای با تخیل خود سعی در نمایاندن چهره دروغین زنان در زندانهای ایران رو دارند , با سانسور شدید و فقط برای پر خواننده کردن مطالب سایتهاشون . این نوشته اگرچه ارزشی نداره و خواندنش مشمئز کننده هست , اما این فرصت رو برام بوجود میاره تا نقبی بزنم به عمق فجایع زندگی و کشور خودم و قسمتی از مردم کشوری که فراموش کردن زنان شجاعی رو که به خاطر حماقت و فقر فرهنگی جامعه ما یعنی ایران به وادی فساد و تباهی یا جلای وطن افتادند . این داستان یا دروغ یا راست رو تقدیم می کنم به همه زنانی که در راه حق و حقیقت وادار به تحمل زجرهایی شدند که مردان از تحمل اون عاجزند . سعی کردم تا جای ممکن این متن رو سانسور کنم تا به مزاج خیلی ها بر نخوره .

16 بهمن 1378 - تهران ساعت 3 صبح :
صدای ممتد زنگ همه اهل خونه رو بیدار کرده بود . بابا سراسیمه رفت درو باز کنه ! بعد از دو سه دقیقه صدای داد و فریاد و فحش بلند شد و بعد هم همه صداها خاموش شدند ! بدنبال اون صدای پاهایی به گوشم رسید که خیلی تند تند پیش می اومدن و بعد هم فریاد های همه جا رو بگردین بلند شد ... بین خواب و بیداری و با لختی زیاد رو تختم نیم خیز شده بودم که در با ضربه محکمی باز شد و چند نفر مرد و زن ریختن تو اتاق و منو بزور از تخت کشیدن پایین و با عکس هایی که تو دست داشتن صورتمو زیر نور چراغ قوه برانداز کردن و بعد از اینکه یکی از اونها گفت خودشه اول حسابی کتکم زدن و بعد هم با رفتاری خشونت آمیز و بهمراه فحش های رکیک به زور لباسهامو تنم کردن و شروع کردن به گشتن اطاقم ... همه کتابخونه و میز کار و کمد و دراور و .... رو ریختن پایین و از بین کتابها و نوشته ها , اوراق و نوارها و فیلم ها رو جدا می کردن و توی کیسه های نایلونی بزرگ می ریختن نه توجهی به من داشتن نه دیگران و به سوالات من که برای چی اینجا هستین و چیکار دارین پاسخی نمی دادن ... زن همراهشون هم گزارش می نوشت و در آخر داد امضا کنم .. گفتم من امضا نمی کنم من کار خلافی نکردم و رفتم مجوزها رو از لابلای اسباب پیدا کردم و بهشون دادم ... زن حتی بدون اینکه به اونها نگاه کنه مجوزها رو از دستم گرفت و پاره کرد و کوبید تو صورتم و گفت : امضا کن ...
بابا از دم در گفت :مگه چکار کرده که ...
- خفه آقاجان , خفه !
شما به چه مجوزی میایین خونه رو می گردین و ...
- یکی از مردها دست روی اسلحه گذاشت و لبخند معنی داری تحویل بابا داد و گفت : آدم احمقی هستی ! زن و بچت چه گناهی کردن ؟ملاحظه خودت رو بکن و خفه شو و گمشو بیرون ...
از ترس بی حرمتی به خانوادم سریع امضا کردم و با همون وضع دستبند زده منو از جلوی مامان و خواهرم که تو بغل هم با چشمهای وحشتزده گریه می کردن بیرون بردند .. بیرون صدای همهمه همسایه ها می اومد .. یکی از مامورا گفت : تموم شد برین خونه هاتون جمع نشین .... عاقبت کار هرویین و قاچاق فروشی همینه .. و منو با همون پای برهنه با خشونت سوار ماشین کردن و راه افتادن !
از توی ماشین صدای بیسیم بلند شد و یکی از مردها گفت : مورد دستگیر شد برمی گردیم مرکز . تمام !
بعد از مدت نسبتا زیادی که فکر می کنم یکساعتی طول کشید ماشین از حرکت ایستاد و منو پیاده کردن و کشون کشون بردن ... چیزی که خیلی آزار دهنده بود راه رفتن روی زمین سرد بود و هر از چند گاهی هم سنگ ریزه ای به پام فرو می رفت ! بعد از طی مسافتی گفتن بشین رو زمین ! نشستم و روی سرم پارچه بد بویی کشیدن و رفتن . حالم از بوش به هم می خورد و مدت زیادی به حالت نشسته و دستها از پشت به هم قفل شده بودم و کمرم به شدت درد می کرد . سرمای هوا هم بدتر بود و لرزم گرفته بود آخر طاقت نیاوردم با صدایی لرزان گفتم : تا کی باید اینجا بشینم ؟ که ضربه وحشتناکی به کمرم خورد و از درد نفسم بند اومد . حتی نمی تونستم ناله کنم و یکتی روی زمین افتادم .... باز هم مدت زیادی به همین شکل بودم که چند نفر اومدن و بلندم کردن و بردن ..
از چند پله بالا رفتیم و مدام راه می رفتیم ... دیگه پاهام رمق نداشت و تلو تلو می خوردم تا اینکه ایستادیم و وارد اتاقی شدیم . چشم بند رو باز کردن و و منو روی صندلی آهنی نشوندن و دستبند رو باز کردن و دوباره به صندلی قفل کردن . مثل فیلم های تلویزیون بود یک مهتابی بالای سرمون بود که مدام چشمک می زد و صدای چکه های آب به گوش می رسید و سکوت وهم انگیزی در اتاق بود . اتاق سرد بود و از دهنم بخار در میومد ! مرد یا زنی که پشت میز روبروی من , مشغول ورق زدن اوراقی بود و حرفی نمی زد و نور پرژکتور خیلی شدیدی تو چشمهام افتاده بود ! دل شوره عجیبی داشتم بطوریکه صدای قلبم رو به وضوح می شنیدم . سعی کردم به اعصابم مسلط بشم . شروع به بر انداز کردن اطاق کردم که ضربه محکمی به سرم خورد و پشت بندش جمله فضولی موقوف باعث شد نگاهم رو به زمین بیاندازم ..
تقریبا نیم ساعتی به همون شکل بودم و چشمهام از نور شدید اشک می اومد تا اینکه زن با صدای دو رگه ای از پشت میز پرسید : تو کی هستی ؟
اسمم رو گفتم .
با لحنی فریاد گونه از زنی که کنارش بود پرسید : این یارو کیه ؟ اینو کی خواسته ؟
و اون یکی جواب داد : مال حاج خانمه گفتن شما نظارت کنین !
تا اینجا هوای کار دستم اومده بود فهمیدم که از این به بعد دیگه خانم و شما نیستم و یارو و تو و مال شدم !
حاج خانم گفت ببرینش پیش خانم دکتر ...
با این حرفش ناخودآگاه ترس عجیبی به دلم افتاد و بعد هم بلندم کردن و دوباره چشم هامو بستن و این بار دستبند رو بصورت مورب بستن که دادم در اومد و با جمله زیبای خفه شو پذیرایی شدم ... یکی از دستهامو از طرف سینه به عقب آورده بودن و دست دیگم رو از پشت به اون چفت کردن و با همون وضع راهپیمایی دوباره شروع شد ! مدام پایین می رفتیم یا بالا و در آخر روی زمینی ایستادیم که خیس بود و لزج ! سعی کردم روی پنجه پام بایستم که کسی با تمام قدرت ضربه ای روی پام زد و گفت صاف وایسا ! از درد داد کشیدم و گفتم چرا می زنی بی انصاف که ضربه بعدی توی شکمم خورد و تا شدم ... یکی از اونها گفت ولش کن داره می ره مهمونی اینجا به اندازه کافی پذیرایی می شه ! در با صدای خشکی باز شد و هلم دادن تو ! یکی اومد دم در و گفت موردش چیه ؟
یکی از اوننها چیزی بهش داد و بعد هم رفتن و در بسته شد . همون طور سرپا ایستاده بودم و از سرما و درد می لرزیدم ... بعد از نیم ساعتی کسی اومد به طرفم و دستبند رو باز کرد و منو روی صندلی نشوند و چشم بند رو باز کرد . زنی چاق با قدی تقریبا دو متر جلوم بود با مانتوی طوسی و چرک مرده و صورتی مهیب و چندش آور که ترس رو تو دل آدم می ریخت ... صندلی چرخ داری رو پیش کشید و روبروم نشست و گفت :
فکر نکن اومدی مهمونی خالت ! اگه می خواهی سالم بری ور دل ننه بابات هر چی ازت می پرسم درست جواب میدی وگرنه کاری میکم که خودت التماس کنی منو بکش و خلاصم کن .... نمی دونم و نیستم و نمی شناسم و خلاصه این چیزا حالیم چی ؟ نمیشه ! هر سوال باید جواب داشته باشه ! ..... با بغض گفتم : من آخه چیکار کردم که منو نصفه شب از تختم بیرون می کشین کتکم می زنین و بزور میار ....... که سیلی محکمی تو صورتم فرود اومد و از روی صندلی کنده شدم و با سر خوردم زمین ! برای چند دقیقه گیج بودم و زمان و مکان رو گم کرده بودم که اومد طرفم و بلندم کرد و دوباره نشوندم روی صندلی و بدون حرفی پرسید :
اسمت :
- شیوا .....
جرم ؟
- نمی دونم ......
دوباره سیلی محکمی خوردم و ولو شدم روی زمین... طعم شور خون رو توی دهنم حس می کردم و جریان خونی که از سرم بروی گونه ام می اومد پایین .. سرم گیج می رفت از ضربات و همونطور که رو زمین افتاده بودم اومد طرفم و دوباره پرسید جرمت چیه ؟
با گریه گفتم : نمی دونم به خدا نمی دونم چرا اینجام شما باید بدونین جرمم چیه که ....
بلند شد و با لگد زد توی شکم و پهلوهام ....پاهاشو با دست گرفتم و گفتم نزن که با باتوم زد تو کمرم و نشست روی کمرم و دوباره پرسید جرمت چیه ؟ از سنگینی بدن اون نفسم بند اومده بود و هیچی نمی تونستم بگم و از درد بیهوش شدم.
وقتی به هوش اومدم خودمو تو اطاق تاریکی دیدم که فوق العاده سرد بود اطاقی که وقتی رو زمین می شستم نمی تونستم حتی پاهامو دراز کنم از سرما خودمو جمع کردم و یاد مادر و پدرم افتادم ... چهره وحشتزده مامان و صورت سرخ شده از خشم بابا و حرفهایی که بهش زده بودن و خود خوریش جلوی چشمم بود . اصلا چرا اینجا بودم ؟ به چه جرمی ؟ مگه چکار کرده بودم ؟ تو همین فکرا بودم که در باز شد و زنی در لباس سبز یشمی اومد داخل و توی یک لیوان پلاستیکی کثیف چای بهم داد و یک تکه نان ! بهش با التماس گفتم خیلی سردمه .... دستی به سرم کشید و گفت درست می شه و رفت ...
چای مزه آبجوش میداد و نان هم مثل سنگ بود و بیات ! اما با ولع هر دو رو خوردم و دوباره به دیوار تکیه دادم و شروع کردم به فکر کردن به سرنوشتم و حوادثی که برام اتفاق افتاده بود ... همه جای بدنم درد می کرد مخصوصا سرم دست به سرم کشیدم و رد خشک شده خون رو لمس کردم . نمی دونستم روزه یا شب . حالت بدی داشتم انگار از دنیا بریده شده بودم ... تمام چیزهایی که داشتم یک شلوار جین بود با یک بلوز نازک آستین کوتاه و یک مانتو و روسری ! حتی کفش هم نداشتم ... نمی دونم چرا دلم برای خودم سوخت به تنهایی خودم به دردهایی که کشیدم و ... دل شوره عجیبی داشتم و یهو بغضم ترکید ...

دوباره اومدن سراغم این بار دو تا مرد بودن تو لباس شخصی و بعد از بستن چشمها و دستبند زدن پیاده روی شروع شد ! اینکه میگم پیاده روی برای اینه که هر بار اقلا بین نیم ساعت تا 45 دقیقه منو راه می بردن و بالا و پایین می چرخیدیم تا می رسیدیم به جایی که می خواستن اون هم درست وقتی که از پا می افتادم ... این بار وارد اطاق دیگه ای شدیم که مثل یک سلاخ خونه بود ... یک گوشه حوضچه سیمانی بود که شیر آبی بالای اون قرار داشت آبش شره میکرد و در جای دیگه تخت و صندلی و میز تحریر و فایل اسناد . وارد که شدیم با خشونت دستهامو باز کردن و چشم بند رو برداشتن و به صندلی بستن دیگه حجاب و روسری معنا نداشت . مرد قوی هیکل و ریشویی اومد جلو و بی مقدمه گفت :
این مقاله ها رو برای چه حزبی می نویسی؟ پشتی هات کیان ؟ اسمها رو بگو .... با کیا در ارتباطی و ..... مدام سوال می کرد ....
تازه فهمیدم که برای چی منو گرفتن ! دادگاه مطبوعات - تهدیدات شبانه روزی و اخطارهایی که سرت رو به باد میدی و .... برای این روز بود اونهم برای دقاع از حق زنها و نوشتن حقایق جامعه کثافت گرفته !
کمی دلم قرص شد و گفتم من هیچ جرمی مرتکب نشدم برای همه نوشته ها و مقالاتم مجوز قانونی دارم ... حرفمو برید و گفت کو ؟
گفتم : وقتی که اومدین سراغم تمام کپی ها رو پاره کردین .. خندید و گفت پس هیچی نداری ! حالا حرف بزن ...
- نمی دونم , چی بگم ؟!! من با کسی در ارتباط نیستم ....
پس حرف نمی زنی ؟
- گفتم که هیچی نمی دونم !
اشاره کرد به اون دو مرد و اونها هم اومدن جلو و بازم کردن و شروع کردن مانتوم رو در آوردن .... اعتراض کردم که : چیکار می کنین .. اما جوابی ندادن ... دوباره پرسید مطمئنی نمی خوای حرف بزنی ؟ با فریاد گفتم من هیچی نمی دونم حتی نمی دونم چرا اینجام ....
اون دو مرد شروع کردن لباسهامو در آوردن ... باهاشون در گیر شدم و شروع به جیغ کشیدن و کمک خواستن کردم و خواستم در برم که بزور گرفتنم و اول حسابی کتکم زدن و بعد که از تقلا افتادم لباسهامو کندن و کشون کشون بردن بطرف حوضچه و انداختنم توی آب یخ .. نمی دونم چطور بگم که توی هوای سرد وقتی بدن شما گرمه یهو یک سطل آب یخ بریزن روی بدن گرمتون چه حالی می شین ؟
مدام جیغ می زدم و می خواستم بیام بیرون اما اونها سرم رو فرو می کردن توی آب و نگه می داشتن چند بار که نفسم بند اومد و دهنم باز شد و آب خوردم کشیدنم بیرون با مشت می کوبین تو کمرم و آبها رو که پس می آوردم دوباره شروع می شد ... آخریا دیگه حتی حس داد کشیدن هم نداشتم و دیگه مرگ رو به چشم خودم می دیدم ... که ولم کردن و از اون تو کشیدنم بیرون ..و پرتم کردن کف زمین .
دوباره مرد اومد و گفت : با کی در ارتباطی؟ نفس نفس زنان و بریده بریده گفتم هیچ کس ... و این بار خودش تسمه ای برداشت و شروع کرد به زدنم ... برخورد تسمه به بدن خیس و یخ زدم تا مغز استخوان رو هم می سوزوند و مدام فریاد می زدم اما اونها فقط می خندیدن و بعد دوباره انداختنم نوی حوضچه .. تمام تنم یکدفعه آتیش گرفت و با همه زورم سعی کردم بیام بیرون اما گرفتنم و دوباره فرو کردنم تو آب ... و دوباره شروع شد آب رو می دیدم که قرمز شده از خون و همین بیشتر باعث وحشتم می شد .... دوباره کشیدنم بیرون و انداختنم زمین ..
دوباره اون مرد اومد و پرسید حرف نمی زنی ؟ با دهن باز و نگاه بی حالت فقط نگاهش کردم .... حتی نا نداشتم حرف بزنم و دهنم فقط باز و بسته می شد بی اینکه صدایی ازش در بیاد .... باز به اون دوتا اشاره کرد و این بار روی تخت خوابوندنم . اومد کنارم و گفت :اگه حرف نزنی می دمت دست سربازا بهت تجاوز کنن .... باز هم فقط سکوت ... دیگه هیچ نیرویی نداشتم تنم بی حس بود و کرخت شده بودم ... یکی از اون دو نفر اومد کنار تخت و نیم تنم رو کشید به سمت خودش و آخرین تکه لباسم رو در آورد و در کمال بی شرمی ...... با همون حالت بی صدا اشک می ریختم و با زبون بی زبونی فریاد می زدم .. فریادی بی صدا ..

جلسه بازجویی بعدی شروع شد این بار تو رگم مایعی تزریق کردن و رفتن ... کم کم حس کردم مغز و کمر و پاهام داره می سوزه و بعد هم درد شدیدی تمام وجودم رو گرفت و اینقدر هوار زدم تا از هوش رفتم ..... از سردی آب بهوش اومدم و دیدم سرم رو دارن توی آب فرو می کنن هر بار اقلا سه دقیقه طول می کشید .... حتی فرصت نمی دادن که نفس بگیرم ... دوباره بازجویی شروع شد و فحش و کتک .... جلسه بعدی زن دیگه ای رو آورده بودن و جلوی من شروع کردن به کتک زدن اون . بعد هم بهش تجاوز کردن و هر بار که سرم رو پایین می گرفتم با ضربات باتوم ازم استقبال می کردن و مجبور بودم به اون صحنه ها نگاه کنم و اون زن هم مدام به چشمهای من نگاه می کرد و از شرم اشک می ریخت و من هم بی صدا گریه می کردم ... و بعد از اون نوبت من بود که شکنجه بشم و اون بیننده باشه ....
وقتی روز آخر اومدن و بهم گفتن بازجویی تموم شده تازه فهمیدم مدت 11 روز اونجا بودم .... روز آخر ذیگه صدام در نمی اومد و همه تنم کبود بود حتی درد هم حس نمی کردم مثل یک حیوان اهلی و راه هر چی می گفتن عمل می کردم و اعتراضی نمی کردم تنها لطفی که بهم کردن دم آخر این بود که یک جفت دمپایی پاره بهم دادن که مدام از پام در می اومد و آخرم درشون آوردم ..

از آگاهی مستقیم رفتیم دادگستری و در اونجا پنج روز بازداشت بودم و بهم کمی رسیدن و بردنم بهداری و زخمهامو پانسمان کردن و یکسری معاینات فرمالیته و دروغین برای پزشکی قانونی که هیچ شکنجه ای در کار نبوده و تست بکارت و ... که اگه حرفی میزدی با تهدید بازگشت به .... بهت می فهموندن که خفه بشی ! روز آخر رفتیم پیش بازپرس و همه مطالب پرونده رو خوند و به اصطلاح تفهیم جرم کرد . ازم امضا گرفت صورتجلسه رو بعد هم با دو تا مامور فرستاد دادگاه . اونجا هم بعد از یک محاکمه ساختگی ده دقیقه ای و بدون حضور وکیل محکوم به 6 ماه حبس شدم . به همین راحتی !
زندان اوین :
محدوده اوین در نزدیک اتوبان پارک وی قرار داره که 32 سال قبل ساخته شده . بخش زندانها دو قسمته . یکی عمومی ها و یکی انفرادی ها که اکثرا سیاسی ها رو توی اونها می گذارن . سلولهای 120 در 120 که گاه 6 نفر رو توی اون قرار میدن و کلا شامل 80 سلول افرادی و 40 سلول عمومی هست! زمان شاه سلولها بزرگتر بود اما بعد از انقلاب بعلت حجم عظیم زندانیها زندانهای عمومی و انفرادی رو با تیغه از وسط نصف کردن و کوچکتر شده ! درها مجهز به قفل های برقی مرکزی هست و شدیدا مراقبت می شه بالای هر دری 2 دوربین قرار داره که ورود و خروج رو کنترل می کنه ! بخش نسوان از بخش مردها جدا هست و هیچ نوع ارتباطی با هم ندارند .
در ابتدای ورود بازرسی بدنی می کنن و بعد هم لباس میدن . لباس زندان شامل جوراب ضخیم و دم پایی و شلوار و بلوز و یا همون مانتوی زندان بود که هیچ شباهتی به مانتو نداشت و در واقع مثل لباس خواب مردانه بود . لباس زیر هم تو کار نبود و اگه داشتی از قبل همون رو برمی داشتی وگرنه هیچی ! کرست ها رو هم می گرفتن که یکوقت با فنر و کش اون رگ زنی نکنیم یا خودمونو دار بزنیم . به هر نفر یک قالب صابون رختشویی داده می شد که هم برای حمام بود هم رخت شستن ! کلا وضع ما سیاسی های انفرادی از بقیه زندانی ها بدتر بود چون اونها آزادتر بودن و خیلی امکانات داشتن بینشون پول رد و بدل می شد و همین پول خریدار خیلی چیزها بود . هواخوری داشتن بهداشت داشتن میوه و سبزی و خلاصه خیلی چیزهایی که ما حسرت اونها رو داشتیم .
آفتاب وجود نداشت و فقط مهتابی بود اونم در سالونها و ورودی ها و خروجی ها که یک در میون هم سوخته بود . کسانی که تازه وارد هستند رو داخل سلول های انفرادی قرار میدن که کاملا تاریک و در زیر زمین قرار داره این سول ها خیلی مرطوبند و بعضی جاها خزه رشد کرده یا کف اونجا لجن گرفته از رطوبت و بوی نامطبوعی دارند . وضع بهداشتی فاجعه آمیز بود و زنهای معتاد یا حامله ای هم گاهی بودند که سلول رو به کثافت می کشیدن . البته مقصر اون بیچاره ها نبودن .... دستشویی ها فوق العاده کثیف و متعفن هستند به حدی که گاه سر ریز می شن و غیر قابل استفاده جوری که از رفتن منصرف می شدیم برای هر بخش که شامل 90 زندانی می شه تنها یک دستشویی هست و در طول شبانه روز فقط یکبار می تونیم ازش استفاده کنیم . خیلی ها گوشه ای از سلول رو برای این کار اختصاص دادن چون درها فقط یکبار در قسمت انفرادی باز می شه اونهم برای دستشویی رفتن . وقتی وارد شدم تصورم از زندان چیزهایی بود که توی فیلم ها دیده بودم اما اینجا از بازداشت گاه و آگاهی هم بدتر بود ... تو سلول ما 3 نفر بودن و چهره همدیگه رو نمی تونستیم ببیینم درست . کسی حال حرف زدن نداشت و بوی ادرار تندی فضا رو پر کرده بود . موقع نشستن نیمی از تنم توی بغل زن کناریم افتاد و پاهام هم روی پاهای اون یکی یک از اونا گفت خوب استراحت کن تا شلوغ نشده .... منظورش رو نفهمیدم و خنده بی روحی بهش تحویل دادم و از خستگی و درد خوابم برد ..
با صدای در بیدار شدم و 2 تا زن دیگه رو هل دادن تو و اونها هم افتادن روی ما ! درد شدیدی از تماس پاهاشون با بدن زخمیم حس کردم و بی اختیار جیغ کشیدم و بلند شدم .. مجبوری همه سرپا شدیم تا در بسته بشه ! تازه معنی حرفشو فهمیدم .... اون روز تا فردا صبح به نوبت می شستیم زمین و می خوابیدیم و بعد بیدارمون می کردن و نفر بعدی .. بدترین شب عمرم بود ... صبح شده بود که درو باز کردن و به هر کدوم یک لیوان چایی یا بهتره بگم آبزیپو دادن ... وضع غذا وحشتناک بود . چون غذای ما رو با غذای سرباز ها می دادن , همیشه بهترین ها رو افسرها بر می داشتن بعد می رسید به زندانبانها و ته مونده اونها نصیب زندانی ها می شد ! ما زنها مثلا کمی بهمون می رسیدن و گاه گاهی یک حبه قند یا یک تکه گوشت تو غذا بود که البته چربی بود تا گوشت .. وضع غذا اصلا مشخص نمی کرد . موقع شام به هر کسی کاسه های مسی کج و کوله ای می دادن که اکثرا کته خشک و بی نمکی بود که با تکه های سبز و به چسبیده ای مخلوط بود ! اسمشو پرسیدم : گفتند پهن پلو !! مثلا پلو با کوکو سبزی ! بعضی اوقات سهم هر دونفر رو تو یک کاسه می دادن و از نصف هم کمتر بود . غذا از پادگانها می اومد و اکثرا هم ماسیده و سرد بود و خیلی که گرم بود در حد ولرم و باز هم ماسیده ! هر زمان که جیره کم می شد می فهمیدیم عده ای جدید رو آوردن تو . عدس پلو شامل برنج شلی بود که تک و توک توش عدس و بیشتر سنگ ریزه بود بهش می گفتن ساچمه پلو ! هر 24 ساعت یکبار جیره نان بود اونهم جایی نداشتیم بگذاریم... بربری های بیات و لاستیکی که اگه جا بود و رو زمین می گذاشتیم دورش پر از مورچه می شد . قاشق نداشتیم و غذا چه آش بود چه پلو با دست می خوردیم . یا باید سر می کشیدیم یا نون می زدیم توش می خوردیم . برای چای به هر کسی یک لیوان پلاستیکی داده بودن که در طول 24 ساعت یکبار با سطل میاوردن و این آبزیپو رو می دادن به خورد ما . تنها لحظه خوب همون خوردن غذا بود دخترهایی که ضعیف بودن یا زنهای باردار رو ما از جیره خودمون می زدیم و بهشون می دادیم .. ساعتهای غذا اصلا ثابت نبود بعضی وقتها ساعت 10 صبحانه می دادن و یکساعت بعد ناهار و یا صبحانه و ناهار رو ساعت 4 با هم می دادن و شام نمی دادن .... یا وقتی کسی نمی تونست خودشو کنترل کنه اونقدر با ته لیوان به در می زدیم تا درو باز کنن و بریم دستشویی . اما وقتی هم لج می کردن یک گوشه سلول که موزاییک نداشت باید کارمونو می کردیم و بوی تند ادرار هم پر می شد توی سلول اما هیچ کس اعتراضی نمی کرد .... هفته ای یکبار حمام می کردیم اون هم با چه وضعی !! هر بیست نفر توی حمام و فقط اونقدر وقت بود که لباسهاتو در بیاری و به تن و سرت صابون رختشویی بمالی و آب کشی کنی و بیایی بیرون و خیس خیس لباسهای چرکت رو بپوشی ... هر دو هفته هم یکساعت وقت بود برای شستن لباسها !
سه هفته بعد بود که تازه به خانوادم اطلاع دادن من اوین هستم !! توی این مدت حال اونها از دلشوره و ترس اسف انگیز بود !! وقتی اولین بار به ملاقاتم اومدن مامان و بابا انگار صد سال پیر شده بودن ....لاغر و تکیده .... روی صندلی نستم پشت دیوار شیشه ای گوشی رو برداشتم و فقط اشک ریختم .... به جای حرف فقط گریه کردیم و بعد از 5 دقیقه هم منو بزور از اونها جدا کردن ! دو هفته بعد بود که درو باز کردن و اسمم رو خوندن و بعد هم بردنم بیرون ... فکر کردم باز هم می خوان شکنجم کنن . اما تو دفتر زندان حکم آزادیم رو بهم ابلاغ کردن . موقع برگشت تنها چیزی که بهم گفتن این بود که شما اشتباهی دستگیر شدین !! بعدها فهمیدم کسی یا کسانی گزارش اشتباه داده بود و می خواستن منو حسابی گوش مالی بدن و موفق هم شده بودن چون مدت یکسال انواع ناراحتی های عصبی رو پیدا کرده بودم شبها کابوس می دیدم و نمی تونستم بخوابم هنوز هم بعد از 4 سال نگاههای اون زن معصوم رو که جلوی چشم من بهش تجاوز می کردن رو یادمه ... چطور می شه فراموش کرد ؟؟؟
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001