فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Monday, February 24, 2003
مدرک گرایی یا ثبت فاحشگی :

تو مملکت گل و بلبل ما هر چی زمان جلوتر میره مدرک گرایی هم پیشرفت میکنه ! در زمان پدر بزرگ من هر کسی که مکتب میرفت مثل این بود که دانشگاه رفته ! بعد از اون کمی جلوتر هر کسی که تا کلاس 6 ابتدایی درس میخوند مساوی بود با دکترا ! باز هم کمی بعدتر هر کسی دیپلم داشت انگار دکتر بود ... اما امروزه هر عمله جوادی و سپور و خلاصه همه کسانی که فقط میخوان به شغل های پست و سطح پایین دست بزنن باید دیپلم داشته باشند ! لیسانس هم که قربونش برم کم کم داره تبدیل میشه به دیپلم و دیگه تا چند سال دیگه فوق لیسانس و دکترا هم خریدار نداره .... دقیقا داره میشه مثل کشورهای اروپایی که میبینیم فلانی دکترای اقتصاد داره اما داره تو مترو کار میکنه ! یا فلانی دکترای محیط زیست داره اما داره ظرف میشوره ! داستانی که در زیر بصورت طنز میخونید برگرفته از همین طرز تفکر احمقانه و مدرک گرای مردم اجتماع ماست نسبت به تحصیلات و مخصوصا ازدواج !! اکثرا فکر میکنند طرف تحصیلات که داشت فهم و شعور هم داره و از این غافل هستند که خیلی از دکترها هستند که به اندازه یک عمله هم شعور ندارند و در عوض خیلی عمله ها هستند که شعورشون از یک دکتر به مراتب بیشتره ! نمونه بارز اونها پدر خودمه که با داشتن تحصیلات به اندازه یک بُز فهم و شعور نداره :

بزرگترین بدبختی من این بود که 3 تا مدرک داشتم ! یکی در رشته مدیریت یکی در رشته ادبیات و بکی هم در رشته فلسفه !! مزایای این مدرکها برای من 3 گونی پول خرد دوره پهلوی بود با این تفاوت که این 3 گونی رو یک پول سیاه هم برنمیدارند و همینطور هیچکس هم به خاطر مدارک من گوزم کف دستم نمیگذاره !! هر کجا سر میزدم برای کار به محض اینکه رشته های تحصیلی خودمو میگفتم هر هر به ریشم میخندیدن و شوتم میکردن بیرون !! این همه زحمت برای خواندن فلسفه کانت و دورکیم و برگسون و دیگران به هیچ دردی نخوردند ! پیش هر کس هم از علمای فلاسفه حرف میزدم به جز فحش خوار و مادر چیزی نصیبم نمیشد !
برای همین تصمیم گرفتم دکترای ادبیات بگیرم . دانشجوهای رشته ادبیات اکثرا دخترهای ترشیده ای هستند که به عشق شوهر میان دانشگاه و پسرهای دانشجوی ادبیات هم پسرهای آخوندها و شهیدهایی هستند که دنبشون به جاهای کلفت وصله و فقط احتیاج به یک مدرک ساده دارند تا بشن فردا یک آغا زاده و وزیر و وکیل کذایی .
این آدمها 2 کار اصلی انجام میدن ! یا با هم لاس میزنن یا برای آینده خیال بافی می کنند!خوب شد زود فهمیم که همه علمای فلسفه و ادبیات دوران دانشکده رو نگذروندند و فقط از روی استعداد ذاتی بوده ! منم از وسط راه عقب گرد کردم و بیخیال شدم . یکروز که نشسته بودم و داشتم دیوان یکی از شاعران معاصر رو حوضی رو حفظ میکردم یکی از بچه آخوندهای تیز با عده ای دختر ایکبیری اومدن سراغم و بعد از اینکه یک پرص بهم خندیدن و ریسه رفتند پسره برگشت گفت : اگه یکم دفترداری و حسابداری یاد بگیری من کار خوبی برات سراغ دارم !
از فردا رفتم سراغ آموختن حسابداری تو این موسسه های مسخره ! تمام کتابهای مربوطه رو خریدم و در عرض چند ماه تمام قواعد و دستورات حسابداری رو حفظ کردم و شدم یک حسابدار خُبره .اون یارو هم به قولش وفا کرد و آدرس یک موسسه " تجاری " رو بهم داد و تاکید کرد صاحب این تجارتخانه یک خانم خیلی متشخص و کار درستیه و باید خیلی خونسرد و با نزاکت باشم تا منو قبول کنه !

فردای اون روز به آدرسی که داده بود مراجعه کردم. چند دوربین مدار بسته و چند مرد لای شمشاد ها اطراف رو میپاییدن ! پیش خودم گفتم لابد خیلی موسسه کار درستیه که این همه ازش محافظت میشه ! تجارتخانه خانم یک در آهنی خیلی بزرگ داشت . زنگ زدم و در باز شد و داخل شدم و به اتاق انتظار راهنمایی شدم .... به اطراف سرک کشیدم و دیدم چند زن نیمه لخت در حال رفت و آمد هستند !! در همین موقع یک زن چاق و بدترکیب کنارم نشست و گفت با من کار داری؟ گلوم خشک شده بود و نمیتونستم جواب بدم فقط با سر اشاره کردم نه و خیکی خانم با قهر راه افتاد به سمت در و هوار کشید : لیلا انگار با تو کار داره ...
زن لاغر اندامی اومد و کنارم نشست و دست انداخت دور گردنم و گفت : با من کار داشتی عزیزم ؟
از این رفتارش چندشم شد و از خودم دورش کردم و گفتم : من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد ها !!!! لیلا با تعجب نگاهم کرد و گفت : وااا !!! پس کی رو می خواهی ؟
گفتم : من خانم بزرگ رو میخوام !
تا این حرف از دهنم در اومد تمام زنها زدن زیر خنده و ولو شدن رو زمین .... بعد هم داد زدن خانم بزرگ بیا با تو کار دارن و دوباره زدن زیر خنده !
در همین موقع دری باز شد و زنی چاق و خپلی که وزن هر رانش 150 کیلویی میشد اومد بیرون .... تمام دستهاش تا آرنج از طلا پوشیده شده بود و تمام انگشت هاش انگشتر داشت ! صورت وحشتناکی داشت درست مثل سگهای بولداگ و دندانهاش هم همه طلا بود .
از اینکه پیش خانم متشخص و پولداری می خواستم کار کنم کلی ذوق کردم .....
خانم با صدای بم و دورگه ای گفت : بچه ها چه خبره ؟ زنها با خنده منو نشون دادن و گفتن این آقا با شما کار داره هر چی هم میگیم کارتو به ما بگو قبول نمیکنه و میگه خود خانم رو میخوام .... !
خانم با عصبانیت جلو اومد و گفت : با من کار داری جغل ؟
یاد نصیحت دوستم افتادم و خیلی شمرده و با ادب گفتم : اگر اجازه بفرمایید چند دقیقه مزاحمتون بشم . بنده را فلانی ... معرفی کرده !
خانم بزرگ گفت : دیگه کیا رو میشناسی ؟
فکر کردم می خواد امتحانم کنه بنابراین گفتم : از یونان قدیم تا مردان تازیخ معاصر همه را میشناسم . ارسطو , سقراط و بقراط و ...
خفه شو !!! میگم تو تهران کیا رو میشناسی تخم سگ !!
آها .... خیلی ها رو .. اصغر جنی , احمد عدسی , زاقی چکمه ای , شیخ غائب و اکبر پلنگ و ...
خانم کمی آروم تر شد و از حالت دفاعی در اومد و گفت : پسر جان من دیگه کار نمیکنم . کارت رو هم به یکی از اینها بگو !
فکر کردم چون خانم بزرگ پیر شده کارهاشو به دخترهاش واگذار کرده بنابراین گفتم : از نظر من فرق نمیکنه هر کدام می خوان باشن ...
از بین اونها یک زن آبله روی میمون نمایی آمد و دستم رو گرفت و گفت : بیا بریم تو اتاق ...
گفتم : مگه همین جا اشکالی داره ؟
- اوا خاک عالم !! پهلوی اینا ؟
چیز مخفی که نیست ... من دوست ندارم قائم موشک بازی در بیارم ...
آ
قا ما هر کلمه ای میگفتیم دخترها غش غش می خندیدن و بعضی هم میشاشیدن تو خودشون و میرفتن و دوباره می اومدن .... تا اینکه خانم بزرگ گفت : اینجا نمیشه برین تو اتاق !!
تا خواستیم از پله ها بریم بالا .... خانم بزرگ گفت پول را ما پیش ... پیش خودم گفتم عجب موسسه خوبیه حقوق رو پیش پیش میده و بنابراین گفتم من به شما اعتماد کامل دارم . بعد از کار هم میشه پول داد ... باز دخترها زدن زیر خنده !
خانم بزرگ گفت : یکساعت میشه 50 هزار تومن !
با سر تشکر کردم و گفتم قبوله ! من ساعتی کار کردن را ترجیح میدم . دخترها دیگه ولو شده بودن ...
خانم بزرگ گفت : این بسته به میل شماست ما اجبار نداریم محدویت هم نداریم .
پیش خودم حساب کردم : اگر روی 5 ساعت کار کنم میشه 250 هزار تومن و این برام باور کردن نبود بنابراین گفتم : اگه ممکنه من شبها هم کار میکنم . اضافه کاری ! باز هم دخترها زدن زیر خنده !
خانم بزرگ یک نگاهی به من کرد و بعد هم دستمو گرفت و گفت : حالا که اینطوره بیا تو اتاق خودم و رفتیم تو اتاق ! پیش خودم گفتم لابد خانم به نجابت من پی برده و خوشحال بودم ...
تمام در و دیوار رو با عکس زنهای لخت تزیین کرده بود از لوستر هم یک کرست مخصوص ماموت آویزون بود فکر کردم این هم مظاهر دمکراسی غربیه و لابد اینجا یک موسسه بین المللیه ! اما با دیدن تخت خواب تعجب کردم و تا اومدم بپرسم چرا اومدیم اینجا ؟ خانم گفت لخت شو خودش هم شروع کرد به لخت شدن !!!
باز پیش خودم فکر کردم لابد میخواد از نظر سلامتی و بهداشتی من هم اطمینان پیدا کنه و خودشم لخت میشه تا من اخساس خجالت نکنم و گفتم : خانم من هیچ بیماری ندارم . اکر میخواهید از دکتر گواهی بیارم ؟
خانم رو ی تخت دارز کشید و گفت زود باش پر چونگی نکن ....
منم در حالیکه لخت میشدم گفتم :
من یک حسابدار ورزیده هستم ! تمام قوانین مالیات بر درآمد رو حفظم ! در امر صادرات و واردات کاملا واردم و به خوبی می تونم شرکت شما رو اداره کنم ! خانم بزرگ که تازه گوشی دستش اومده بود با عصبانیت از جاش بلند شد و یک لگد محکم به من زد بطوری که از پنجره شوت شدم توی حیاط و رو زمین پخش شدم !
وقتی چشمهام رو باز کردم دیدم توی بیمارستان هستم و سرم از دو جا شکسته و کتفم در رفته بود و استخوان پام هم خرد شده بود !
خانم بزرگ اومد بالای سرم و گفت : اگه از من شکایت نکنی قول میدم با حقوق ماهی 100 هزار تومن استخدامت کنم !! کور از خدا چی می خواد ؟؟؟؟؟؟؟

ساعت کارم از 4 بعد از ظهر تا 12 نیمه شبه و باید تمام معاملات رو در دفتر ثبت کنم و دیگه وقتی برای فکر کردن به ادبیات و فلسفه ندارم . تمام مدارکم رو هم بالای تختم آویزون کردم به عنوان دکور تا دیوارهای اتاق رو از سادگی در بیاره و زینت بخش اتاق باشه . اما چیزی که برام ناراحت کننده ست اینه که توی این خونه هر روز 100 تا معامله انجام میشه اما یکی از اونها هم نصیب من نمیشه !
کوزه گر از کوزه شکسته آب میخوره !! اینم نتیجه 8 سال درس خواندن ..... هاهاهاها

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001