فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Sunday, January 12, 2003
همیشه از فوتبال متنفر بودم و بیزار !!! دیروز جمعه بعد از یکهفته که می خواستم حسابی استراحت کنم بخاطر همین فوتبال لعنتی دچار دردسر بدی شدم و تمام خستگی یک هفته توی تنم موند !!!

دیروز صبح تا لنگ ظهر خوابیدم و حدود ساعت 9 بود که بیدار شدم و رفتم پای پنجره و بازش کردم و نگاهی به آسمون و خورشید انداختم و جون خودم , روز خوبی رو برای خودم پیش بینی کردم . رفتم آشپزخونه و آب رو گذاشتم جوش بیاد و خودم هم رفتم دوش بگیرم . بعد از خوردن یک لیوان قهوه و یک تکه نان جو به همراه کره رفتم پشت کامپیوتر و شروع کردم به خوندن نامه ها . بعد که کارم تموم شد رفتم دراز کشیدم و شروع کردم به خوندن کتاب این کتاب رو دوستم بهم هدیه داده بود و علت جذابیتش این بود که هم پر محتوا بود و هم پر از الفاظ رکیک و نمی دونم چطور از فیلتر وزارت ارشاد عبور کرده بود چون تو هیچ صفحه ای از اون نمی شد فحش های آبدار و کلمات بی ناموسی پیدا نکرد .. اسمش هم بود مسیح باز مصلوب و کسانی که فکر نمی کنن دین و ایمانشون به باد می ره بگیرن بخونن !! خلاصه کلی خوش به حالم بود که امروز لنگ هامو دراز می کنم و از کار خبری نیست و ناهار هم تلفن می کنم برام بیارن و عصر هم می رم به دوستهام سر می زنم و خلاصه تو همین فکر ها بودم که تلفن زنگ زد !!
- الو بفرمایین ...
فوت ........
- الو ؟؟؟
می خوام بکشمت !!!
- تویی دیوونه ؟؟؟
هاهاهاها چطوری ؟ " پسر خاله ام بود "
- مرگ !! چرا جواب نمیدی ؟ می خواستم گوشی رو قطع کنم !!!
فکر کردی چی ؟ دوباره می گرفتم !!
- من تسلیم حوصله سر و کله زدن با تو رو ندارم حالا چیکار داشتی ؟
امروز خونه ای ؟
- آره ... چطور ؟
گفتم بیام بهت سر بزنم ! خیلی وقته ازت بی خبرم دلم تنگ شده !! " تو دلم گفتم : آره جون خودت طمع گرگ بی علت نیست "
- میشه بری سر اصل مطلب و رک و راست بگی کارت چیه ؟
تلویزیون ما خراب شده میخوام بیام فوتبال ببینم امروز استقلال پرسپولیس مسابقه دارن !!!
- خوب برو پیش دوستات ببین من کار دارم و ...
پس من بعد از ناهار میام پیشت . قربونت !!!!!!

و منو ماتم زده باقی گذاشت ! همون جا نشستم رو زمین و خودمو صد بار لعنت کردم که چرا گوشی رو برداشتم !!! دلم حادثه بدی رو گواهی می داد و برای همین از خیر کتاب خوندن گذشتم و برای اینکه اعصابم کمی آروم بشه یک دستمال برداشتم و شروع کردم به گرد گیری ... و بعد هم کمی خونه رو مرتب کردم و اشیاء با ارزش و شکستنی رو از جلوی چشم برداشتم تا بر اثر هیجانات احتمالی خورد نشن ... نزدیکهای ظهر بود و گرسنه ام شده بود ... تلفن کردم به ... سفارش چلو کباب دادم .
نیم ساعت بعد زنگ رو زدن .... غذا رو آورده بودن و بعد از تحویل و گرفتن 500 تومن انعام به زور , نشستم پشت میز تا شروع کنم به خوردن اما بکلی اشتهام رو از دست داده بودم و فقط کبابم رو خالی خوردم و باقی رو جمع کردم و نشستم با دلهره به انتظار اومدن پسر خاله ام ....

روی مبل نشسته بودم و داشتم چرت می زدم که از صدای زنگ ممتد چرتم پاره شد و قلبم تند تند شروع کرد به زدن !!!! می دونستم تا وقتی در باز نشه زنک زدن قطع نمی شه و احتمال داره زنگ بسوزه و برای همین بدو بدو پریدم و درو باز کردم و دیگه حتی نخواستم از آی فون نگاه کنم که کی پشت دره ..

در داخلی رو هم باز کردم و با قیافه پکر ایستادم جلوی در به انتظار !!! چند دقیقه بعد آسانسور باز شد و از توش یک غول 2 متری اومد بیرون و همون دم در پرید بغلم کرد و شروع به چلوندن و ماچ و بوسه و قربون صدقه " ابراز احساسات " من هم که از فشار بازوهاش نفسم بند اومده بود آخر داد زدم خفه شدم بابا ولم کن.. تا آخر بی خیال شد .. تو دستش یک بسته بزرگ بود و داد دستم و گفت بیا برات کادو آوردم بازش کن !!
دیگه بعد از اون اصلا منو نمی شناخت و همون از جلوی در رفت صاف پای تلویزیون و روشنش کرد و شروع به دیدن .... همون دم در از ترسم بسته رو باز کردم و چشمتون روز بد نبینه دو بطری وودکا ربروف اوریجینال !!!!! من هم گیج و منگ با موهای در هم یک چشمم به این هدیه ارزنده! بود و یک نگاهم به اون و پیشبینی باقی مونده روز و تو دلم فحشش می دادم که چه بلایی سرم میاد امشب خدا می دونه !!!

خلاصه بازی شروع شد و من هم بطری ها رو گذاشتم تو یخچال و رفتم تو اتاقم تا بخوابم ولی مگه می شد خوابید مدام فحش و بد و بیراه و عربده کشی و کوبیده شدن مشت روی میز و صدای پرتاب اشیاء به در و دیوار ....
اول اومدم و گفتم ترو خدا یکم آروم تر آبروم رفت !!! بعد که ساکت شد تا پامو گذاشتم تو اتاقم یک نعره وحشتناک کشید که یک متر پریدم هوا .. دیدم بی فایده است .... تا نیمه اول تموم شد , دوباره ابراز احساساتش شروع شد .... اومد تو اتاقم بلندم کرد و گفت بلند شو ببینم من اینهمه راه اومدم تو رو ببینم و یه چیزی بخوریم و بعد هم شام می ریم بیرون مهمون من و بعد هم می ریم خونمون مامانم کارت داره و خودم می رسونمت !!!
دیدم با این اوصاف خواب که معنی نداره و مجبوری بلند شدم و رفتیم تو هال و منم رفتم دو تا گیلاس و دوتا آبجو برداشتم و یخ دون رو هم پر کردم و آوردم چیدم روی میز پای تلویزیون .... اولین گیلاس ها رو رفتیم بالا مثلا ادای اونو اومدم در بیارم و بدون مزه دار کردن بخورم که تا ما تحتم آتیش گرفت !! دوباره گیلاسها رو پر کرد و خلاصه بازی هم شروع شد و مستی و هیجان دیگه کار رو رسونده بود به نهایتش که دیدم در می زنن و منم با همون حالت گیج و منگ رفتم پای در و دیدم زن جهوده همسایه بغل دستیم هست و تا منو دید با اون لهجه مزخرفش شروع کرد به غرغر کردن که سر ظهره می شه ساکتر باشین ؟!!! منم بزور جلوی خنده ام رو گرفتم و بهش قول دادم که دیگه صدا نمی کنیم و در رو بستم تو روش و اومدم یله شدم رو مبل ...
خلاصه یک شیشه رو که تموم کردیم از درون حس می کردم دارم ذوب می شم و از ترسم که صدا بیرون نره پنجره ها رو باز نمی کردم .... بالاخره بازی تموم شد و شیشه دوم رو هم تا نصفه خالی کردیم !!! و گرنه معلوم نبود چی میشد ... هر دو قاطی کرده بودیم و مدام چرت و پرت می گفتیم و می خندیدیم تا اینکه علی گفت بیا بریم یکم تو خیابون چرخ بزنیم و بعد هم بریم شام بیرون ...
هر کاری کردم نتونستم رو پام بایستم و گفتم من نمی تونم بعدا .... حدود دو ساعت بعد بزور بلند شدم و نفهمیدم چطوری لباس پوشیدم و رفتیم !! نمی دونم تا حالا شده انقدر بخورین که حس کنین که از الکل اشباع شدین یا نه ؟ منم تو اون لحظه دقیقا این احساس رو داشتم ... که سوار ماشین شدیم و راه افتادیم .... هنوز بعد از 2 ساعت هر دو گیج می زدیم و بعد از نیم ساعت افتادیم تو اتوبان پارک وی و پسر خالم هم فکر کرده بود داره موشک آریان رو هدایت می کنه و چنان با سرعت می رفت که چند باز نزدیک بود تصادف کنیم و یا منحرف بشیم تا اینکه گفتم اگه اینجوری بری من پیاده میشم !!!
اونم گفت پس حالا که زوده بیا بریم یه سر خونه ما یکم بشین و بعد می ریم شام بیرون !
خلاصه رفتیم و خاله ام تا ما رو دید که در حال قر دادن و بشکن زدن با لپ های گل انداخته و چشمهای گرد شده و خمار , دوزاریش افتاد که چه خبره و همون دم در دمپاییش رو در آورد و حواله کله پسر خالم کرد و شروع به فحش و بد و بیراه که :
خاک تو سرت ... تو خجالت نمی کشی می گی دارم می رم خونه دوستم و می ری عرق خوری و این بیچاره رو هم از راه بدر کردی و ... خاله ام دست منو گرفت تا رو بوسی کنیم که من فاصله رو نتونستم تشخیص بدم و همین که صورتمو آوردم نزدیک با کله رفتم توی در و حس کردم مغزم اومد تو دهنم !!!! خلاصه رفتیم تو و خاله ام شروع کرد صحبت کردن که من از کل حرفهاش شاید 10 کلمه رو هم نمی فهمیدم و فقط از رو اجبار سر تکون می دادم که آره درست می گی ...
چند ساعت بعد بود که کمی مستی پریده بود و سر دردم شروع شد خاله ام یه فنجان قهوه تلخ آورد ولی فایده نداشت ... هم حسابی خوابم میومد و هم سر درد بدی گرفته بودم و دیگه دیدم نمی تونم بشینم و پا شدم و گفتم یه آژانس برام بگیر من برم خونه ... گفت صبر کن میگم علی برسونت که با حالتی فریاد گونه توام با التماس گفتم نه مرسی مزاحم نمی شم جای دیگه هم باید برم .....
یکساعت بعد توی خونه بودم و زیر دوش آب سرد نشسته بودم و گیج می زدم . آخر دیدم فایده نداره و آب رو بستم و کت حوله ای رو پوشیدم و اومدم دست به دامن دارو شدم و کمی که حالم بهتر شد نشستم پای کامپیوتر که چند تا از نامه هام رو جواب بدم و دیدم که دارم بدجوری غلط تایپ می کنم ولش کردم و رفتم خوابیدم ...

خلاصه اینه که می گم لعنت به هر چی فوتبال و هوا دار فوتباله که یکروز منو خراب کرد ! روزی که می تونست خیلی دلنشین باشه برام !!!!!

~~~~~~~~~~~~~~~



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001