فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Friday, February 22, 2002
گاهی وقتها در زندگی بعضی از ما کابوس هایی وجود داره که باعث می شه زندگی و مردم با آدم جور دیگه رفتار کنند , باعث می شه که انسان از خیلی چیزها محروم باشه یا دیدش نسبت به دیگران متفاوت باشه و دیگران هم انتظار دیگه ای از آدم داشته باشن , انتظاری که بر آوردن آن از عهده فرد خارجه !
در زیر داستانی را می خوانید که شاید واقعی باشه شاید خیالی؟! قضاوتش به عهده شماست ! اما آنچه مسلمه این هست که چنین انسانهایی وجود دارند و در کنار ما زندگی می کنند ! شاید من , شاید یکی از شما , شاید یک انسان ..... اما نوع نگاه شما به این افراد به چه صورته ؟ اگر شما جای چنین شخصی بودید چه می کردید ؟
با هم می خوانیم :
از همان دوران کودکی در خودم احساس می کردم که تفاوتی با دیگران دارم , اما چه تفاوتی؟ این رو آن روزها نمی فهمیدم و موقعی فهمیدم که جهنم برایم تداعی شد ! یعنی امروز ...!
هم پدر و هم مادر هر دو اگه ازشان می پرسیدی که بزرگترین آرزوی زندگیتان چیست ؟ بی لحظه ای تردید پاسخ می دادند : اینکه خدا بهمون یک بچه دیگه بده ... فقط همین !
و این تنها آرزویی بود که پدر و مادرم بعد از 3 سال که از تولد خواهرم می گذشت در دل داشتند ! مادر بعد ها برایم می گفت :
من و پدرت از روز اول که با هم ازدواج کردیم عاشق بچه بودیم تو زندگی هیچی کم نداشتیم , از شانس بد , بعد از تولد خواهرت دیگر نتونستم بچه دار بشم اما هنوز امیدوار بودم و این حسرت ول کن ما نبود !!!
چند نفری بهمون پیشنهاد دادند که بریم پیش دعا نویس , اون هم یک پیرزنی بود که یک مشت آت و آشغال از قبیل جوشانده و .... سر هم کرد و داد به خورد من با این وعده که 9 ماه و 9 روز و 9 شب دیگه صاحب بچه می شیم ! اما 9 ماه شد بیست سی ماه و از بچه خبری نشد تا اینکه وقتی پدرت 35 سال و من 26 ساله بودم ناخواسته باردار شدم و خدا تو رو به ما داد و آرزوی من و پدرت بر آورده شد البته پدرت دوست داشت تو پسر باشی اما با این همه خیلی خوشحال بود .
بله با تولد و ورود من به آن خانواده خوشبختی خانواده تکمیل شد . چه روزهایی بود دوران کودکی . نمی دانم ته تغاری بوده و هستید یا نه ؟ آن هم در شرایط من با موقعیت پدرم و با آن کیا و بیا همه دور من مثل پروانه می گشتند . والدینم طوری با من رفتار می کردند که انگار فرشته ای به زمین آمده و همه حکم دارند اونو پرستش کنند !
از دوران خردسالی خاطرات کم رنگی بیاد دارم , اما از زمانی که خاطرات در مغزم نقش بست این رو بیاد دارم که مدام بدنبال دونستن بودم و خیال پردازی . همیشه در رویا بودم و فکر و خیال به حرفها دقیق می شدم و قبل از اینکه از کسی بپرسم خودم در بارش خیال پردازی می کردم و طبق معمول جوابی پیدا نمی کردم و آن وقت دست به دامن مادربزرگ و والدینم می شدم و آنها چه خوب و با حوصله جواب گوی من بودند ! وقتی زمان مدرسه رفتن فرا رسید پدرم منو در بهترین مدرسه ثبت نام کرد و از آنجایی که پدرم موقعیت حساسی داشت مدام مدرسه رو شارژ می کرد و روی همین حساب بهترین کادر معلمین هم در خدمت من و خواهرم بودند و مسئولین و بچه ها چاره ای نداشتند که باب میل ما رفتار کنند , درست از همان زمان احساس کردم تفاوتهایی با دیگردختر های مدرسه دارم !
اصلا آرام و قرار نداشتم و حس ماجراجویی در من لحظه ای آرام نمی گرفت . بهترین و درس خوان ترین شاگرد مدرسه بودم اما شیطان ترین و بازیگوش ترین هم بودم ! در بازیهای دخترانه به هیچ نوع شرکت نمی کردم و برعکس منتظر فرصت بودم تا با پسر عمو ها و پسر خاله ها توپ بازی کنم یا بازیهای خشن پسرانه ! مثل بقیه دختر های هم سن و سالم نبودم و گاهی با بچه ها دعوا می کردم درست مثل پسر بچه ای که لازمه ذاتیش دعوا کردن و شیطنت کودکانست .....
بر عکس دختر های دیگه که تا کسی بهشون حرفی می زد ناراحت می شدند و زار زار گریه می کردند در من کوچکترین حسی از ضعف وجود نداشت و همیشه از حق خودم و خواهرم با اینکه 5 سال از من بزرگتر بود دفاع می کردم .
تا اینکه یک روز مدیر مدرسه مادرمو خواست و بهش گفت : شما این بچه رو خیلی خشن تربیت کردین آدم فکر می کنه واقعا یک پسر بچه است !!!!
هر چه بزرگتر می شدم حساسیتم نیز بیشتر می شد و رفتارهای دخترانه ام کمرنگ تر . به یاد دارم هنگامی که 14 ساله بودم به یک عروسی دعوت شده بودیم . در آن مجلس تعداد زیادی دختر بچه های همسن و سال من حضور داشتند و مشغول بازی بودند و چند مرتبه به من اصرار کردند که بروم و با آنها بازی کنم اما من برخلاف اصرار پدر و مادرم به جای آنها به سراغ چند پسر بچه هفت , هشت ساله رفتم و با آنها مشغول بازی شدم .
یکی از فامیل های داماد که دکتر روان شناس بود به سراغم آمد و چند سوال مطرح کرد و جوابها را که گرفت سراغ پدرم را گرفت و من هم بردمش پیش پدرم و داشتم بر می گشتم که اسم خودمو شنیدم و مکث کردم و یواشکی آنها را دور زدم و از پشت درختی که پشت به آنها بود گفتگوی آنها را گوش دادم :
جناب تیمسار حرف من رو به عنوان توصیه یک پزشک جدی بگیرید ... دختر خانوم شما ..... خانوم به خاطر تماس نزدیک با پسرها ناخواسته دچار روحیات پسرانه شده , جلوی این مشکل رو الان راحت میشه گرفت . اما بعدها که بزرگتر بشه , مشکلش هم بزرگ می شه !!!
پدر من ضمن اینکه نظامی بود و کمی خشک و خشن , اما به علم احترام زیادی می گذاشت و لذا از فردای آن روز به توصیه های آن روان شناس من به دست مادرم سپرده شدم تا رفتار زنانه در من تقویت بشه و از آن روز مجالس مزخرف زنانه و سفره های متعدد و دوره های زنانه شده برای من کابوس و تنها راه رهایی از آنها هم درس بود که به این ترتیب چند کلاس را جهشی خواندم . اما پدر با این رفتارش بزرگترین اشتباه رو کرد همان طور که آن پزشک هم به اشتباه مشکل مرا ظاهری پنداشته بود . آری همه در مورد من اشتباه کردند ....
16 یا 17 ساله بودم که کم کم به این باور تلخ رسیدم که میل رفتاری من بیشتر بسوی رفتارهای پسرانه است . باور کنید حتی از اینکه با یک دختر حرف بزنم خجالت می کشیدم ! حتی تا این سن هیچ نوع علائم زنانگی در من دیده نمی شد و با مراجعه به پزشک هم چیزی معلوم نشد و به زمان سپرده شد !
خانم نگران نباشید دختر شما مشکلی نداره زمان لازم داره .... سعی کنید تقویتش کنید !!
در مدرسه با هیچ کس دوست نمی شدم یا اگر هم دوست می شدم عمر دوستی ما کوتاه بود و همیشه هم از طرف من رشته دوستی بریده می شد . شیطنت هام حالا رنگ خشن تری رو به خود گرفته بودند و اولیای مدرسه رو وادار به عکس العمل های شدید تری می کردند ! در زنگهای ورزش تنها کسی که تمام تمرینات رو می تونست بدرستی و با سرعت و قدرت انجام بده من بودم و این جای تعجب زیادی داشت برای دبیر ورزش بطوری که با کمی تمرین تونستم چندین مدال ورزشی در رشته های کاراته و شنا بیارم .
وقتی با دخترها تنها می شدم چنان وحشتی به جانم می افتاد که قابل توصیف نیست و بر عکس آن هنگامی که با پسر ها هم کلام می شدم , آرامش پیدا می کردم .
اما در آن برهه هنوز متوجه واقعیت شوم خودم نشده بودم اگر چه اصرارم به رابطه و دوستی با پسر ها داشت آرامش خانواده را بر هم می زد و به یک معضل تبدیل می شد .
مادرم بارها با من صحبت می کرد که :
دخترم , تو حالا یک خانوم بالغ هستی که داری دوران بلوغ رو می گذرونی شرعا و اخلاقا صحیح نیست که مدام با پسر های همسن و سالت همصحبت بشی ! اصلا تو چرا اینقدر از دختر ها فراری هستی؟؟؟!
از طرف دیگر پدرم که همزمان با بزرگ شدن من تعصباتش بیشتر می شد وقتی دید که نصایح مادر و خواهر و مربی مخصوصم در من اثری ندارد , سر انجام یک روز که جشن قبول شدنم در دانشگاه بود برای اولین بار جلوی جمع وقتی که با یک پسر خیلی خودمانی و صمیمانه شوخی رفتار می کردم جلوم وایساد و گفت: از این به بعد حق نداری با هیچ پسری صمیمی رفتار کنی !! مثل اینکه تو معنی آبرو ریزی رو نمی فهمی؟!
برای اولین بار بود که پدرم رو آنقدر خشمگین می دیدم و آن روز با گریه رفتم تو اتاقم و تا صبح گریه کردم !
اما پدر اشتباه می کرد ! من خوب می فهمیدم که یک دختر به سن من نباید اینطور صمیمانه با پسرها رفتار کند .
آری من هم در مدرسه و هم دانشگاه هم همین مشکلات را داشتم . مدام توسط دانشجوها و استاد ها مسخره می شدم و بعضی اوقات هم با آنها درگیر و چندین بار هم زد و خورد کردم که کار به کمیته انظباتی کشیده شد که هر بار پدرم با نفوذ خودش جلوی اخراج شدنم را می گرفت ! برای فرار از این وضعیت در جایی مشغول به کار شدم و جذابیت شغلم و علاقه ای که به کارم داشتم منو تا مدتی از فکر این مسائل دور کرد! مشغول کردن ذهنم به مشکلات اجتماع و مردم و ارتباط با مردم و افراد گوناگون بر حسب اقتضای شغلم باعث شد که کم کم فراموش کنم طعنه های گزنده اطرافیان رو !
سال آخر دانشگاه بودم , تنها کسی که در آن دوران با من مثل انسان رفتار کرد استاد معارف اسلامی بود. در دوران جنگ جانباز شیمیایی شده بود و به اصرار من و پدرم به آلمان فرستاده بودیمش برای درمان, بجز اینها رابطه تنگاتنگ خانوادگی با هم داشتیم . بعلت بعضی مسائل که در من وجود داشت با هم خیلی مانوس بودیم و من بعلت نداشتن دوست , با اون آقا درد و دل هم می کردم و طی همین برخوردها بود که متوجه رفتار های ناهمگون من شد و یک روز بعد از صحبتی مفصل در دانشگاه مرا همراه با پدر و مادرم نزد یک پزشک متخصص زنان برد و خانم دکتر پس معاینه های مفصل و چندین آزمایش یک حقیقت تلخ را برای ما فاش کرد :
شما ظاهرا دختر هستی اما.... در حقیقت تو باید پسر می شدی اما فقط یک نقصان در آناتومی بدن تو باعث شده که ظاهرا دختر باشی . ولی در حقیقت تو پسری !
و بعد توضیحات مفصل علمی داد و با یک گواهی ما رو که هنوز گیج بودیم راهی پزشکی قانونی برای تشخیص نهایی کرد و در آنجا بعد از معاینات فراوان پسر بودن من به اثبات رسید !!! حالا پدرم نمی دانست گریه کند یا خوشحال از اینکه به آرزوش یعنی پسر دار شدن رسیده بخندد !! .... اما من از همان لحظه گم شدم , تنها شدم , درمانده شدم .... تا آن روز دلم می خواست مثل همه پسرها رفتار کنم و شیطنت اما آن روز ناگهان تمام اشتیاق من از بین رفت ...! خودمو تنها حس کردم بی کس انگار وارد دنیای دیگه ای شده بودم که به اون تعلق نداشتم ...
بعد از گذشت دو سال و با جراحی های مختلف تبدیل شدم به یک پسر اما با درونی متفاوت از دیگر پسرها ..... با درونی زنانه با افکاری زنانه با حرکاتی زنانه اما با ظاهری مردانه !!!!
از اون زمان رفتار خانواده با من عوض شد . من که تا دیروز محرم خانم ها و خواهر و مادرم بودم یکباره نامحرم شدم یکباره وضعیت جدیدی به وجود آمد و همه چیز به هم ریخت ! دانشگاه رو ول کردم و ترک تحصیل کردم و خونه نشین شدم ... آخه کی فکر می کرد اینطور بشه ؟! برام فاجعه آمیز بود اوج ویرانی خودم ...
بعلت وضعیت جدید و تغییرات ناگهانی افسرده شدم و دکتر های روان پزشک توصیه کردند باید با دخترها دوست بشم اما چه دوستی؟ کدام دختری می تونست با یک پسر که حرکات و اخلاق و خصوصیات دخترانه داره دوست بمونه و یا حتی تحملش بکنه ..... ! حتی خود من هم برام فاجعه آمیز بود که با یک دختر دوست بشم با یک دختر جوری رفتار کنم که از نظر خودم نهایت بدی بود .
بعد از مدتی به توصیه یکی از پزشکها سعی کردم وارد کار بشم در محیط کار با چند پسر دوست شدم اما هیچ وقت نتونستم با اونها راحت و منطقی رفتار کنم ! و بعد از مدتی از کار کردن دست کشیدم .
بعد از مدتی با یک دختر آشنا شدم اما تحمل اون برام دردناک بود و اون هم همینطور ! نمی تونست منو درک کنه ! حق هم داشت چون از جانب من سردی می دید این شد که خودمو کشیدم کنار بعد از مدتی دوباره از طریق اینترنت با چند پسر دوست شدم و برای کار به آنها مراجعه کردم و قرار شد با آنها کار کنم . سعی کردم هویت و گذشتمو مخفی کنم اما انگار نمی شد از این کابوس رها بشم ....... چون احساس من نسبت به آن پسرها مثل احساس یک دختر به یک پسر بود در صورتی که این می تونست افتضاح به بار بیاره و متاسفانه همین اتفاق هم افتاد و ناخواسته مدتی آنها رو ببازی گرفتم اما با ظاهرم چکار میتونستم بکنم ؟
این شد که کلا از کار اومدم بیرون و بی خداحاقظی چندین ماه خودمو مخفی کردم اما باز هم نتونستم تحمل کنم و دوباره با دیگران ارتباط برقرار کردم !
با وجود ظاهر مردانه ای که داشتم هنوز خودمو زن می دونم و می دونستم ..... اما در برابر این سر خوردگی از جانب دختر ها , رفتار پسرها از این هم بدتر بود آنها بطور رکیک تری رفتار می کردند با کلمات و حرفهایی که به گوش من نا آشنا بودند صحبت می کردند و من معنی هیچ کدام را نمی دانستم سعی کردم از آنها تقلید کنم اما نمی تونستم در کجا و چطور از اون لغات استفاده کنم و همه اینها باعث آزار من می شدند و این باعث دست انداختنم می شد باعث می شد به بازی گرفته بشم و یا دوستانم از من دلخور بشوند و قطع دابطه بکنند در صورتی که من ناخواسته به این مسائل کشیده می شدم !! کم کم وضع به حدی وخیم شد که از همه متنفر شدم حتی از خودم!
از خودم وحشت داشتم !! همزمان با تغییرات ظاهریم تغییرات دیگری هم در خودم حس می کردم که باز هم باعث ترس من از خودم می شد و این شد که هنوز که هنوزه نتونستم خودمو باور کنم که آیا من دخترم یا پسر ؟؟؟!! و تا امروز در این برزخ در حال عذاب کشیدن هستم ...... آیا همه اینها مصلحت خداست؟؟؟!

موفق باشید .
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~



........................................................................................

Thursday, February 21, 2002

با سلام :
امیدوارم همگی خوب باشید . پیرو سلسله مراتب شناخت هوش و ذکاوت آقایون باز هم کلی مطلب هست که به عرضتون می رسونم !!
جریان از این قراره که یک آقای مهندس کامپیوتر نامی 2 سال پیش پیدا شد و یک ISP ایجاد کرد بنام شرکت خدمات کامپیوتری سفینه !! و کلی مسائل پیش آورد ! که من و جمعی از دوستانم برای گوش مالی دادن این آقا یک نرم افزار Anti Proxy Firewall ساختیم و حسابی کاسبی این آقا و عده ای از قماش این آقا رو تخته کردیم که در نهایت تمام ISP ها سیستم Proxy را کلا حذف کردن و در حال حاضر شاید 1% از این شرکت ها از سیستم Proxy استفاده می کنند و امروز هم 3 سالگرد این پیروزی ما بود که خواستم به مناسبت این روز شما رو هم آشنا بکنم اما جریان چی بود ؟

آن داننده علوم رایانه ای و ناخدای سقینه ای , شیخ طریق جاسوسان چند جانبه ای حضرت آغا ! محمد کاظم قنبری , روزی چند به دانشگاه شد و سوادی چند آندوخت از فنی و مهندسی ! و شد مهندس قنبری !
چون باب اینترنت در ایران باز شد و این قوم به دستاورد دیگری از شیاطین چشم آبی دست یافتند , و طبق معمول قبل از آنکه برای آن قانونی وضع کنند , شروع به استفاده کردند .
این شیخک مکتب رفته هم خواست خودی بنمایاند و باب گفتگوی تمدن ها باز کند , بنای آن گذاشت تا خود نیز اینترنت بدهد تا هم به پولی رسیده باشد و هم شهرتی به هم بزند !
الغرض رایانه هایی چند گرد آورد و پیکر بندی کرد و لینوکسی بر آن سوار کرد و نامش را سایت اینترنت سفینه نهاد !
مردمانی از گوشه و کنار گرد شیخک آمدند و حساب اینترنت طلب کردند و شیخ بداد .
روزی شیخک گذرش بر IRC افتاد !! و پسرانی دید شوخ و شنگ که بنای رابطه با دخترکانی زیبا روی و سیمین تن نهادند !
مثلا ضرب المثل : دخترکان زیبا روی سیاه چشم , رقیب خدایانند !
علی ای حال شیخ قنبرک را این حالت خوش نیامد و به رسم نهی از منکر , خود سوی منکر گام نهاد و شروع به استراق سمع نهاد !
تنی چند از آن دختران و پسران را فرا خواند و گفت : ما این سایت بنا نهادیم برای گفتگوی تمدنها نه از برای مخ زدن ها !!!!
آنها را گوش بمالید و سر دسته آنها را از شبکه اخراج کرد و گفت : نتوانم هرگز به او اینترنت دادن که نه تنها شبکه ما , که اینترنت را لجن مال کند !
روزی دگر شیخک از برای سرکشی به برید های برقی به چاپار خانه شد . نامه هایی دید بس زیاد باز هم از سوی پسران از برای دخترکان , شیخک را حال دگرگون شد , که ما IRC را کنترل می کنیم و این عناصر مجهول الهویه صفحه کلید به دست و فریب خورده شیاطین چشم آبی E-mail بازی میکنند !!!!!
باز هم شیخ قنبرک فضولی را به حد اعلا رساند و آن نامه ها بگشود .
شیخ از آن همه دل و قلوه هایی که در نامه ها رد و بدل شده بود سخت متعجب شد !!!
باز هم جمعی را فرا خواند و زد و کشت و اخراج کرد .
این کارها را تا بدان حد ادامه داد که هر چه سایت در اینترنت بود که او را خوش نیامدی , بعضی گویند خیلی هم خوش آمدی , همه را به مدد Proxy ببست و دیگر جایی نماند جز : www.safineh.net .
او را گفتند که تو آزادی از مردمان سلب کردندی . در جواب بگفت : شما آزادید که هر آنچه من گویم انجام دهید ! آزادی بیشتر از این ؟ اینکه می شود هرج و مرج !!!!
پس ما که نگارنده این سطور باشیم , گفتیم که تا جواب قنبرک را بدهیم !
قنبرک , Webmasterak و Root کوچولو ! با این افعالی که تو کردی بیشتر از سوپروایزر بودن BBS برای تو بسی زیاده خواهی باشد !
مکن این ادعا : کس نتواند ما را کند هک !! دیدی کردیم و شد !
اما صحبتی با کاربران استفاده کننده از سیستم دیکتاتوری Proxy !!!!
اینقدر ساکت نشینید که هر نفهمی بیاد و نامه ها و حرف های خصوصی شما رو بخونه یا از دسترسی آزاد به کلیه سایت ها محرومتان کند ! اگر هیچ کاری نمی توانید بکنید , می توانید که دیگر کاربر اون جاها نباشید !!!! شکر خدا تو این مملکت مثل علف هرز داره ISP تاسیس می شه !!
موفق باشید .
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~



........................................................................................

Wednesday, February 20, 2002

با سلام :
امیدارم همگی خوب باشید . من نمی دونم چرا این آقایون محترم همیشه فکر می کنند که خودشون هستند که از کامپیوتر سر در میارن و همیشه هم طبق معمول زنها رو دست میندازن درست مثل رانندگی کردن که تا چیزی پیش میاد می گن تقصیر نداره .... رانندش زنه ....... ! حالا امروز من چند تا مطلب براتون می نویسم که نشون می ده مرد ها واقعا خنگ تشریف دارن تو خیلی از زمینه ها !!!!! باور نمی کنین ؟ پس بخونین :

* شرکت Microsoft تصمیم داره عبارت Press Any Key To Continue را حذف کنه و به جای اون Press Return Key را جای گزین کنه , چون هر روز صدها تماس از طرف آقایون نابغه صورت می گیره مبنی بر اینکه کلید ANY کجاست ؟!!!!!!

* آقایی با قسمت رسیدگی به نواقص AST تماس گرفته و از سختی کنترل موس زمانی که روکش ضد غبار رو نصب کرده شکایت کرده !!!
بعدا فهمیدن روکش ضد غبار پلاستیکی بوده که موس را درون آن بسته بندی کرده بودند !!!

* مسئول رسیدگی به نواقص Compaqu تماسی از طرف یک آقایی داشته مبنی بر اینکه درایو , فلاپی دیسک را نمی شناسه !
بعدا فهمیدن اون آقا Lable رو روی فلاپی چسبانده و بعد فلاپی را داخل ماشین تایپ گذاشته و روی آنرا ماشین کرده !!!!!!

* شرکت norton از یک مشتری که مدعی بود دیسکت آلوده به ویروس جدید داره خواسته بود تا یک کپی از دیسکت را براشون بفرسته تا Anti Virus را برایش بفرستن !
بعد از چند روز یک نامه از اون آقا دریافت کرده بودند که یک فتوکپی از دیسک را براشون فرستاده !!!!

* یک متخصص شرکت Dell به یک آقا که تلفن کرده بود و طرز کار با CD-RoM را پرسیده بود توضیح داده بود که :
cd را داخل درایو گذاشته و در آنرا ببندد و بعد مشتری می گوید گوشی را نگه دارید تا بروم در را ببندم !!!!!!!

* یک آقای عصبانی با یک شرکت کامپیوتری تماس گرفته بود و از اینکه نمی تواند با کامپیوتر FAX ارسال کند شکایت داشت ! بعد از مراجعه متخصص , معلوم شد اون آقا کاغذ را جلوی مونیتور می گرفته و کلید SEND را می زده !!!!!!!

* یک آقای دیگه ای هم تماس گرفته بوده و شکایت داشته که نمی تونه کامپیوتر را روشن بکنه و متخصص بعد از اینکه مطمئن می شه که دوشاخه به برق وصل شده می پرسه بعد از زدن کلید چه اتفاقی می افته؟ و اون آقا می گه من هر چی این پدال رو فشار میدم اتفاقی نمی افته !!!منظورش از پدال موس بوده !!!!

* و اما در آخر یک آقایی به قسمت رفع نواقص زنگ زده و گفته فنجان نگه دار کامپیوترم شکسته ! و بعدا معلوم شد منظورش از فنجان نگه دار CD - ROM بوده !!!!!!!

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~



........................................................................................

Sunday, February 17, 2002

با سلام:
امیدوارم همگی خوب باشید. این هفته هم باز یک گزارش آماده کردم که براتون می نویسم فکر می کنم خیلی خیلی جالب باشه براتون.
موضوع : شغل مرده شوری !!!!!
ساعت 8 صبح روز جمعه است .. از خواب بیدار می شم و چشمهامو باز میکنم . آفتاب تمام اتاق را روشن کرده نگاهی به پنجره می ندازم و همانطور که نگاهم به بیرونه به کارهایی که قراره امروز انجام بدم فکر می کنم و در ذهنم مرور می کنم ... امروز سال مادر بزرگمه .. ناخوداگاه یاده خاطراتم از اون روزها می افتم و اشک تو چشمام جمع می شه ... سعی می کنم فکرمو منحرف کنم به چیزهای دیگه : امروز باید برم برم بهشت زهرا ! می خوام به همین بهانه هم که شده برم و با مرده شور ها صحبت کنم .. اما ترسم از اینه که چشمشون به تاریخ کارت خبرنگاریم بیفته و از مصاحبه سر باز بزنن !!! خیلی وقته تمدید نشده ! به هر حال امتحانش ضرری نداره .... از جام بلند می شم و می رم سمت پنجره و پرده ها رو کاملا جمع می کنم و پنجره رو باز می کنم و هوای سردی می خوره تو صورتم و لرزم می گیره کاظم آقا مثل همیشه سحر خیزه و داره با باغچه ور میره بهش سلام می کنم و صبح بخیر می گم .. جوابمو می ده و دوباره مشغول کارش می شه .. من نمی دونم از جون این گل ها چی می خواد که هر روز باید با اونها ور بره به هر حال هر کسی یک دل خوشی داره ....چند نفس عمیق می کشم و ریه هامو از هوای تازه پر می کنم و بر می گردم و می رم طرف آینه .... وای ی ی چه چشمهای پف کرده ای ... یکم جلوی آینه ادا در میارم و شروع می کنم به شانه کردن موهام و بعد با گل سر می بندم و میام از اتاق بیرون ..
همه خوابن باید بی سر و صدا کارامو انجام بدم تا کسی بیدار نشه وگرنه گزارش بی گزارش و مجبور می شم با اونا برم ... می رم دوش می گیرم و حاصر می شم و می رم آشپزخونه و مشغول درست کردن قهوه می شم ....برای خودم قهوه می ریزم و شروع می کنم رو نون کره مالیدن و خوردن ....یادم می یاد باید یک سر هم به مهشید بزنم خیلی وقته بهش سر نزدم ... حتما حسابی عصبانیه از دستم ..
بعد از صبحانه میرم تو اتاقم و یک یادداشت هم برای مامان می نویسم و میزارم روی میز. بر می گردم اتاق و ضبط و دفترچه رو برمیدارم و می ذارم تو کیفم و می زنم از خونه بیرون ... می رم تو پارکینگ و سوار ماشین می شم و راه می افتم ......
خیابان ها خیلی خلوته ساعت رو نگاه می کنم شده 9 . چشمم به آمپر بنزین می افته که نشون می ده باک خالی خالیه .... سر راه میرم پمپ بنزن اونجا هم خیلی خلوته و یک ماشین بیشتر نیست ماشینو خاموش می کنم و میام پیاده بشم که مسئول پمپ می گه سوییچ رو بدین براتون بزنم .. می گم ممنون .. خودم می زنم و پیاده می شم . انگار دلخور شده که نذاشتم بنزین بزنه لابد شکمشو برای انعام صابون زده بود . 30 لیتر میزنم و پولشو حساب می کنم و راه می افتم .
مسیر کاملا خلوته و براحتی وارد اتوبان می شم تقریبا نزدیکی های بهشت زهرا هستم که نگاهم به پسر ها و دختر هایی می افته که کناره اتوبان دارن گل و گلاب می فروشن .... همه هم کم سن هستن و فکر نمی کنم بیستر از 8 یا 9 سال داشته باشند . کناره یکی از اونا توقف می کنم و می خوام پیاده بشم که یک پسر و یک دختر می یان سمت پنجره .. شیشه رو میارم پایین ..سرشونو از شیشه می کنن تو . تو دستاشون پر از گل های میخک و مریمه . می پرسم چنده هر شاخه؟ پسره جواب می ده میخک 5 تا 600 تومن مریم هر شاخه 300 تومن می گم
به شوخی می گم گرونه و منتظر عکس العملش می شم ... می گه حالا از کدوما می خوای ؟ می گم از هر دو 20 تا میخک بده و 5 تا مریم .
دختر کوچولویی که همراه پسره هست می گه خانوم گلاب می خواین ؟ می گم بله 2 تا شیشه هم گلاب می خوام و می ره طرف بساتشون و 2 تا شیشه میاره می پرسم چقدر میشه ؟ می گه دونه ای 200 تومن و بهش 500 تومن می دم و می گم بقیش هم ماله خودت بعد از پسره می پرسم مدرسه می ری؟ می گه نه می گم خواهرت چی اونم مدرسه نمی ره؟ می گه نه بابام نمی ذاره بریم مدرسه باید کار کنیم . دلم می گیره و یاد هفته گذشته می افتم ..... به این فکر می کنم که این بچه ها با این صورت های معصومشون با این ترتیب جا پای پدران و مادرانشون می گذلرند و میشن یکی از همونا اونم بی گناه و ناخواسته و فقط به این دلیل که خدا خواسته اینها بشن فرزند یک آدم بدبخت و حالا تو صبح جمعه که همه بچه ها تا نزدیک ظهر می خوابن اینها باید از خواب محروم باشن و کار بکنن اونم امروز که حتی مرده ها هم آزادن .... و راه می افتم می رم یاد حرف یکی از دوستام می افتم که تو نامه برام نوشته که این جامعه احتیاج به مسکن نداره بلکه باید از ریشه جراحی بشه .... اما کدام جراحی اینفدر جرات داره که دست به چنین ریسکی بزنه ؟!!!
تو همین فکر ها هستم که می رسم و داخل میشم ! بر عکس بیرون داخل بهشت زهرا ترافیک وجود داره ! و تفریبا 15 دقیقه معطل می شم و ماشین رو کناره آرامگاه پارک می کنم و پیاده می شم . نگاه می کنم به اطراف و آدم های زیادی می بینم که به یاد عزیزاشون آمدن می رم سمت آرامگاه و درو باز می کنم و داخل می شم همه جا تاریکه و بوی نم به مشام می زسه ! چراغ رو روشن می کنم و درو کامل باز می ذارم تا هوا عوض بشه .. حس عجیبی دارم ... ناخوداگاه گریم می گیره . به اینکه روزی مادر بزرگم عزیز همه بوده ولی امروز تنهای تنها اینجا خوابیده و خیلی ها هستن که حتی یادشون نیست که این آدم اونها رو بزرگ کرده و براشون زحمت کشیده .... می یام بیرون و اشکامو پاک می کنم . با نگاهم می گردم دنبال خانمی که فبر ها رو تمیز می کنه می بینم کمی دورتر مشغوله می رم طرفش و بهش سلام می کنم و می گم اینجا کارتون تموم شد بیاین به ..... و چشمی می گه و مشغول می شه ! می رم و توی ماشین می شینم و منتظر می شم تا بیاد بعد از 10 دقیقه پیداش می شه و با هم می ریم تو و شروع می کنه به جارو کردن سنگ و اطرافش من میام بیرون تا خاک بخوابه ....بعد از چند دقیقه میاد بیرون و گالن آبشو برمی داره و می ره تو من هم گلاب و گلها رو بر می دارم و می رم تو با هم روی سنگو با گلاب معطر می کنیم و کم کم نوشته ها واضح می شه ... بانو .... شروع می کنم به چیدن گلها و اون هم مشغول فاتحه خواندن می شه .... دلم خیلی گرفته و کلافه هستم و باز هم شروع می کنم به گریه کردن بهم می گه خدا بیامرزش و تشکر می کنم و می گم خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه بلند می شه که بره منهم بلند می شم و بهش یک مقدار پول می دم و میشینم فاتحه می خونم و گل ها رو پرپر می کنم ذهنم پر می کشه به قدیما به خاطره های خوبی که از اون زمان داشتم .. روزهایی که مادر بزرگم برام قصه می گفت یا با هم می رفتیم قدم می زدیم یا وقت هایی که منو می شوند جلوی خودش و موهامو می بافت و قصه تعریف می کرد ... تمام روی سنگ رو با گل می پوشونم و بلند می شم میام بیرون و درو می بندم و کلید رو می ذارم بالای چارچوب در .
می رم کیفمو بر می دارم از تو ماشین و راه می افتم به سمت مرده شور خونه !!! توی مسیرم از کنار قبرها رد می شم و نگاه می کنم به نوشته ها و عکس های روی سنگها همه جور آدمی هست.... اینجا هم یک دنیای دیگه ای داره برای خودش با همه جور آدم پیر , جوون , مرد , زن کسانیکه یک زمانی در کناره ما و با ما زندگی می کردن ... حالا همه اونا اینجا خوابیدن در آرامش کامل به دور از غوغای دنیای ما .... انگار که اصلا هیچ وقت متولد نشده بودن ... اینجا هم باز رنگ و بوی تبعیض و چشم هم چشمی و دارا و ندار به چشم میاد سنگ هایی که نوع جنس و تراش آنها حکایت از وضع بازمانده ها می کنه و گاهی هم سنگهایی که بسیار ساده هستند حتی در این مکان یعنی آخر راه زندگی مادی , باز هم مادیات دست از ما برنمی داره ... کمی جلوتر عده زیادی جمع شدن و صدای روضه خوان بگوش می رسه میرم به اون سمت و در طول مسیر با انواع خوراکی ها که مردم به عنوان خیرات برای شادی روح عزیزاشون خیرات می کنن روبرو می شم شیرینی , میوه , آبنبات و .... هر کس به اندازه توانایی خودش ! به جمعیت می رسم چند نفر در حال گریه هستن .. از اونها دور می شم و می رم بطرف مرده شور خونه در طول راه صحنه عجیبی می بینم !!
2 تا پسر ساک بدست سر قبر هایی که روی آنها گل هست می شینن و بعد از چند دقیقه بلند می شن و می رن سمت قبر دیگه ! اول فکر می کنم که دارن فاتحه می خونن اما نزدیکتر که می شم .... خدایا !!! آنها می گردن و از بین گلهایی که روی قبر ها باقی مانده گلهای سالم رو جدا می کنن و توی ساکشون می ریزن !
شدیدا شوکه شدم !! برام قابل قبول نیست .... دکمه ضبط رو روشن می کنم و می زارم توی جیبم و می رم بطرف آنها ... با دیدن من آماده فرار کردن می شن که می گم کاریتون ندارم صبر کنید ....و به سرعت خودمو به اونها می رسونم و می پرسم :
چرا این کارو می کنید؟
یکی از اونا میگه : مفتشی؟ تو رو سنن؟
از لحنش جا می خورم و می گم :
نه اما برام عجیبه که کسی گل دزدی بکنه اونم از مرده ها !!
اون یکی پسر جواب می ده :
چه فرقی می کنه اینا که مردن ...
می پرسم این گل ها رو چکار می کنین؟
می گه می بریم دم اتوبان دوباره می فروشیم !!!
2 تا پسر دیگه هم به ما ملحق می شن و تو کیسه نایلون آنها هم پر از بطری و شیشه های گلابه !!
به اونها می گم با این بطری های خالی چکار می کنید ؟
از جواب داد طفره می ره .... بهش می گم کاریتون ندارم فقط سوال می کنم اما باز هم جوابی نمیده !
تو این فکرم که چطوری از زبونشون حرف بکشم که یک خانم بچه به بغل میاد و به ترکی می گه برین دنبال کارتون و خودش می گه چی می خوای؟
براش سوالمو تکرار می کنم و آب نبات هایی رو که تو جیبم ریختم رو می دم به دختری که تو بغلشه و از بغلش می گیرم و بوسش می کنم دختر با نمکیه .. می پرسم :
چند سالشه ؟
جواب می ده : 4 سال
می پرسم اونا بچه های شما بودن؟
می گه : آره
- اعتمادش کمی جلب شده و با هم می ریم سمت نیمکت های کنار درختها و می شینیم .
به ترکی ازش می پرسم اینجا اومدین برای فاتحه خوندن یا شما هم با اونا کار می کنین؟
می گه شوهرم بیرون میوه می فروشه بچه هام گل فروشی , منم فاتحه خونی !!
می پرسم فاتحه خونی یعنی چه ؟
می گه می رم بالا سر قبر هایی که کساشون اومدن فاتحه می خونم و اونا هم بهم پول می دن !!!!!!!!
می پرسم اون بطری خالی ها رو برای چی جمع می کنین ؟
می گه توشون آب می ریزیم و با همان بوی گلابی که تهش مونده قاطی می شه و جای گلاب می فروشیم !!!
خیلی جا خوردم و سوالی به فکرم نمی رسه .... در آخر می پرسم چقدر در میارین؟
میگه ده , دوازده
می پرسم خودت تنها یا همه با هم ؟
میگه خودم !!!!
دیگه نمی دونم چی بگم و ازش تشکر می کنم و بچه رو می دم بهش و می خوام برم که می گه خانم یک کمکی هم به من بکن خدا بچه هاتو نگه داره ....!
می خندم و می گم من ازدواج نکردم .. و بهش کمی پول می دم و راه می افتم .... هنوز تو فکر حرفهای چند دقیقه قبل هستم که می رسم به مرده شور خونه ! جلوی اونجا جمعیت زیادی هست !! همه دارن گریه می کنن و هر چند دقیقه صدای جیغ های زنی شنیده می شه که اسم عزیزشو صدا می کنه ..... نمی تونم طاقت بیارم و می رم به طرف ساختمان اصلی !
می رم داخل و سراغ مسئول اونجا رو می گیرم ! راهنماییم می کنن به ریاست . در می زنم و داخل می شم . یک مرد جا افتاده طبق معمول با انبوه ریش پشت میز نشسته و سلام می کنه و اشاره به صندلی می کنه و می گه بفرمایین امرتون ؟
سلامشو جواب می دم و روی صندلی می شینم و کارت خبر نگاریمو در میارم و بهش نشون می دم و می گم می خوام با کارکنان مرده شور خونه مصاحبه کنم !!!
ار حرفم جا می خوره !
تو دلم خدا خدا می کنم متوجه تارخ اعتبار کارت نشه !! که نمی شه و کارت رو به خودم بر می گردونه و می خنده و می گه :
از نظر من ایرادی نیست اما باید از قبل هماهنگ می کردین ..... حرفشو قطع می کنم و می گم شماره رو نداشتم !
کمی مکث می کنه و روی کاغذ چیزی می نویسه و به دستم می ده و می گه بفرمایین .موفق باشین !
با خوشحالی برگه رو می گیرم و خدا حافظی می کنم و میام بیرون . از انتظامات می پرسم از کدام طرف داخل مرده شور خونه می شن ؟
می گه کسی رو راه نمی دن ! برگه رو نشونش می دم و بعد از خوندن راهنماییم می کنه !
از 2 تا راه رو رد می شم و به یک سالن بزرگ می رسم که 2 تا تابلو روش زدن آقایون - خانمها !
وارد قسمت خانمها می شم و پیرزنی که دم در روی صندلی نشسته می گه کجا ؟ می گم من خبر نگارم و برگه رو نشونش می دم و می پرسه :
تا حالا مرده دیدی؟
یکم جا می خورم و می گم بله یک بار !
- نمی ترسی ؟!
به این فکر نکرده بودم و شونه هامو بالا می ندازم و می گم نمی دونم !!
تصمیم می گیرم از خودش شروع کنم می پرسم می شه از خودتون بگین ؟
اما قبول نمی کنه و می گه من حرفی ندارم ....
بناچار داخل می شم ..... احساس عجیبی دارم ... صدای آب میاد و گریه یک زن شنیده می شه . داخل می شم و می بینم 2 تا خانم دارن یک ... رو می شورن ! احساس بدی دارم ..... میام بیرون و به سرم می زنه برم چی کارم که یکی از اون خانوما میاد بیرون . خودمو بهش معرفی می کنم و منظورمو بهش می گم و لی جوابی نمی ده و می ره دنبال کارش !
میام پیش اون خانوم که دم در نشسته و سعی می کنم وادارش کنم به حرف زدن ! تفریبا نیم ساعتی طول می کشه که می فهمم باید چطوری سر دلشو باز کنم و موفق هم می شم و شروع می کنه به حرف زدن :
48 سالمه شهر ری به دنیا اومدم و 4 تا بچه دارم شوهرم قسمت مردونه کار می کونه من هم اینجا !
- در آمدتون خوبه ؟
ای خدا رو شکر می گذره ...
چطور شد به این شغل رو آوردی؟
- یکی از فامیلای شوهرم قبر کن بود اینجا یک نفر می خواستن برای مردا شوهرم اومد اینجا اونم کار منو درست کرد منم اومدم .
از این کار راضی هستی ؟
- سرشو تکون می ده و می گه ای خانوم همه با چشم بد به آدم نگاه می کنن حتی بچه های خودمون در و همسایه مغازه دار ......
چند ساله به این کار مشغولی ؟
- ده سال
کجا زندگی می کنی ؟
- اسلام شهر
برخورد مردم چطوره ؟
- مردم خوب برخورد نمی کنن اون خانومو دیدی داره گریه می کنه دخترش فوت کرده با زور اومده اینجا بیشتر میان اینجا می خوان از نزدیک ببینن و پیش جنازه باشن و باعث شلوغی می شه و دست و پای ما رو می بندن وقتی هم نمی ذاریم دلخور می شن هر چی تو دهنشونه به ما می گن .... چند بار دعوا شده ما هم حرفی نمیتونیم بزنیم ..... حق دارن ناراحتن .
مراحل کار رو می تونی برام توضیح بدی ؟
- از پزشک قانونی جنازه ها رو میارن اینجا ما اول با احتیاط جنازه رو آب می کشیم و با صابون می شوریم و بعد داخل وان آب می کنیم و غسل می دیم و بعد تو کافور می کنیم و می ذاریم کنار و ......
حالم بد شده و تصمیم می گیرم برم بیرون به عنوان آخرین سوال می پرسم :
چطور تحمل می کنی ؟
- با خنده می گه : عادت کردیم .... !
بلند می شم و خدا حافظی می کنم که می گه بنویس مردم اینقدر با چشم بد به ما نگاه نکنن !!!! بهش اطمینان می دم و می زنم بیرون ضبط رو خاموش می کنم و راه می افتم طرف ماشین ! تو فکر حرفهای اون زن هستم و اینکه چطور می تونه عادت کنه . به هر حال این هم یک نوع کاره !!
ساعتو نگاه می کنم تفریبا نزدیک 12 ظهر !! سوار ماشین می شم و راه می افتم .......

~~~~~~~~~~~~~~~~



........................................................................................

Friday, February 15, 2002

با سلام :
امیدوارم همگی خوب باشید . Valentine را به همه شما تبریک می گم و داستان زیر را تقدیم می کنم به همگی شما عزیزان :

دوران بهشت زندگی ما در بنگلادش آغاز شد . اینکه می گویم بهشت نه اینکه منظورم زندگی مرفه در آن کشور باشد ! نه ! بنگلادش هم مانند چند کشور دیگر همسایه اش کشوری فقیر است با مردمانی که اگثرشان گرسنه هستند . من و مهتاب اما , از روز اول این وضعیت را پذیرفته بودیم . فراموش نمی کنم لحظه ای را که پا به خاک آن کشور گذاشتیم مهتاب که به جهت وضعیت مالی بسیار خوب خانواده اش قبلا به چند گشور اروپایی سفر کرده بود با دیدن وضعیت آن کشور و مردمان فقیرش چنان یکه خورد که یک ساعتی کاملا متحیر شده و سکوت کرده بود .
موقعی که سوار تاکسی شده تا به هتلی که قبلا دوستم رزرو کرده بود برویم , وقتی دیدم مهتاب آنطور بهت زده به خیابانهای شلوغ و مردم فقیرش نگاه می کند رو به او کردم و گفتم :
نگران نباش مهتاب .... اگر چه می دانم برایت سخت است که اینجا زندگی کنی .... تو به این طور زندگی ها عادت نداری . برای تو مشکل است که در شهر آلوده ای مثل اینجا زندگی کنی ولی من عادت دارم . من بچه فقیر هستم و فرزند دشت و بیابان ! تو هم نگران نباش همیشه وضع اینطور نمی مونه . چشم روی هم بگذاری درس من تمام شده و برگشتیم به ایران . تو هم برای اینکه سختی نکشی به این فکر کن که هدف و انگیزه ات چیه ؟ .... تو به خاطر من این سختی را داری تحمل می کنی .... در حقیقت تو برای اینکه یکنفر به اوج موفقیت برسه از آن زندگی راحت دست کشیدی و همراه من شدی .. من قدر محبت تو رو می دونم مهتاب .... و مطمئن باش همیشه در کنارت هستم .
حرفهایم که تمام شد مهتاب خندید و گفت :
کلام تو مثل آهنگ یا یک موسقی آرامش بخش است ... همه اضطرابی که داشتم با حرفهایت از بین رفت .. مطمئن باش که من تا همیشه در کنارت هستم !
و اینگونه من و مهتاب پا به بهشت زندگی مان گذاشتیم .
روزهای نخست برای خود منهم مشکل بود . ما می توانستیم با آب و هوای آن منطقه کنار بیاییم اما نه با غذای آنجا که تند و پر از فلفل بود . با فرهنگ آن جامعه هم ناسازگار بودیم . اما رفته رفته جا افتادیم . دوران دانشگاه من که شروع شد کم کم به همه چیز عادت کرده بودیم . بعد هم خانه ای کوچک در حومه شهر اجاره کردیم که اگر چه در محله ای فقیر نشین و شلوغ واقع بود اما برایمان مناسب بود !
در این میان مشکل مالی هم داشتیم . اگرچه من در دفتر تجاری دوستم مشغول بکار بودم اما چون تقریبا نیمه وقت کار می کردم تا بتوانم به دانشگاه بروم لذا درآمدی که نصیبم می شد چندان قابل تامل نبود ! البته اگر من و مخصوصا مهتاب اراده می کردیم پدر و مادر مهتاب به حسابمان صد هزار دلار هم واریز می کردند اما هیچ کدام راضی به این کار نبودیم .
به یاد دارم شبی از بی پولی داشتیم نان و ماست می خوردیم که مهتاب یکمرتبه و بدون مقدمه گفت :
بلوچ ! تا حالا فکر کردی که چرا من از خانواده ام مخصوصا بابا که تو رو خیلی دوست داره کمک مالی نمی گیرم ؟
من هم جواب دادم لابد برای اینکه می دانی من هیچ وقت جیره خوار نبودم و نمی توانم باشم !
این را که گفتم مهتاب سری تکان داد و گفت : این که می گی درست اما دلیل اصلی آن این است که همانطور که خودت می دانی در خانواده و فامیل من غیر از پدرم که از روز اول تو رو مثل پسر خودش دوست داشت بدون رو دربایستی بهت بگم هیچ کس تو رو قبول نداره ! در حقیقت همه معتقدند که تو در شان خانواده ما نیستی ! نمی خواهم ناراحتت کنم . می خوام اینها رو بگم تا ماجرا رو بفهمی ! قضیه اینه که فامیل من بالاخص مادرم که دشمن خونی توئه با من شرط بستن که انگیزه تو برای ازدواج با من سرکیسه کردن منه ! اونها هر لحظه انتظار دارند تو به من بگی از خانواده ام پول بگیرم . یعنی همان چیزی که خودت گفتی جیره خوار آنها بشی !!!
مهتاب که خودش نیز از گفتن این حرفها سرخ شده بود ادامه داد : برای همین است که من حاضرم نان خالی بخورم گرسنگی بکشم اما به طرف خانواده ام دست دراز نکنم ! رو راست بهت بگم بلوچ من دلم نمی خواد اونها به غرور شکسته تو بخندند !
اینها را گفت و گریست . کمی آرامش کردم و تبسمی تحویلش دادم و گفتم :
من فقط خدا را شکر می کنم که تو همان زنی هستی که من همیشه آرزوی داشتنش را می کردم . بگذار صادقانه بهت بگم که من شاید روزی غرورم را لگد مال می کردم اما فقط به خاطر تو ! یعنی اگر ببینم تو داری از این وضع زجر می کشی اونقدر عاشقت هستم که حتی حاضرم نه تنها فامیل و مادر تو که حتی تمام دنیا بهم بخندن !
نه بلوچ مطمئن باش هرگز اون روز را نمی بینی چرا که من فقط عاشق غرورت شدم !
از هنگامی که حقایق را برای همدیگر شکافتیم زندگی مان شیرین تر شد . گاهی اوقات در شبانه روز فقط یک وعده غذای درست و حسابی می خوردیم اما صورتمان همیشه پر از خنده بود بسیاری از اوقات من برای رفتن و برگشتن به دانشکده چند کیلومتر را پیاده می رفتم چون پول نداشتم . اما وقتی مهتاب مشتاقانه انتظارم را می کشید تمام خستگی از تنم بیرون می رفت .
با همه خستگی و نداریها و گرسنگی ها زندگیمان ادامه داشت ! پدر مهتاب مرتب با ما تماس داشت و هر بار التماس می کرد که اجازه بدهیم برایمان پول بفرستد اما مهتاب که می دانست که مادرش حتی حساب پولی را که پدرش بابت خرید سیگار می دهد می داند , موافقت نمی کرد !
آغاز سال پنجم اقامتمان در بنگلادش بود . یعنی کافی بود کمتر از یک سال دیگر سختی ها را تحمل می کردیم تا من با مدرک وکالت از دانشگاه فارغ التحصیل بشوم و برای ادامه دادن آن درس به ایران برگردم حدودا از 5 ماه مانده به اتمام درس من مهتاب شوق و ذوق برگشتن را آغاز کرد ! اگرچه در این مدت خیلی ضعیف شده بود . اگر چه فوق العاده لاغر شده بود در این مدت چهار پنج سال بارها و بارها مهتاب دچار بیماریهای سخت شد اما هر بار به کمک خدا و با پرستاری من خوب شد !
مهتاب کاملا خوشحال بود هر روز سرحالتر از قبل می شد تا اینکه ناگهان و بدون علت متوجه شدم که مهتاب کسل و ناراحت است ابتدا فکر کردم ناراحتی اش از بابت زخمی است که روی گردنش بوجود آمده . می گفت :
یک روز داشتم در باغچه قدم می زدم شاخه یکی از درختان رفت توی گردنم و زخم عمیقی ایجاد کرد . به همین خاطر ابتدا فکر کردم ناراحتی اش از بابت آن زخم است مخصوصا که می دیدم روی آن زخم را پوشانده است و حتی حاضر نیست من آن را ببینم . می گفت :
زخم دهن باز کرده و شکل بدی دارد نمی خواهم ناراحت بشوی . تقریبا 20 روز از زخم شدن گردنش می گذشت . اما او هنوز گردنش را پوشانده بود تا اینکه من بهش گفتم : باید بریم دکتر .... یک زخم معمولی که اینقدر طول نمی کشه !
اما او معتقد بود چیز مهمی نیست . چند مرتبه اصرار کردم و او هر بار انکار کرد . من کم کم داشتم برای سلامتش نگران می شدم تا اینکه یک شب هنگامی که خواب بود و فقط حوله مرطوبی روی گردنش انداخته بود از روی کنجکاوی حوله را کنار زدم تا زخم را ببینم که .... ناگهان از دیدن آن زخم بدشکل که بسیار مشمئز کننده بود چنان فریادی کشیدم که مهتاب هم از خواب پرید و موقعی که متوجه شد من زخم را دیده ام گریه کرد و بی آنکه حرفی بزند لباس پوشید و شبانه از خانه بیرون رفت . او خیلی اوقات وقتی که ناراحت می شد برای قدم زدن بیرون می رفت به همین خاطر فکر کردم این بار هم بعد از چند دقیقه به خانه برمی گردد. اما اشتباه می کردم او تا صبح نیامد ! فردا هم به خانه نیامد . وقتی شب دوم و سوم هم به خانه نیامد از فرط اضطراب داشتم دیوانه می شدم . اما چیزی که بود متوجه شدم که او صبحها که من دانشگاه بودم به خانه می آید و لباس عوض می کند و قبل از برگشتن من می رود !
این بود که یک روز به دانشگاه نرفتم و ساعتی را در خیابان به قدم زدن پرداختم و سپس به خانه بازگشتم ! همین که مهتاب مرا دید فریادی کشید و دوباره خواست از خانه بگریزد که رو به او کردم و نالیدم :
نرو مهتاب ..... تو رو خدا نرو ... من بدون تو خیلی تنها هستم ...من نمی دونم برای چی ناراحتی ؟ اصلا نمی دونم مشکلت چیه ؟ اما هر چی که هست چرا فکر می کنی که من نمی تونم کنارت باشم ؟
مهتاب لحظه ای خیره ام شد و بعد یکباره منفجر شد و نالید :
چی بهت بگم بلوچ ؟ تو می تونی یک جذامی را تحمل کنی؟ می تونی ؟
اینها را گفت و بعد قسمتهایی از دست و پا و بدنش را را نیز که پر بود از زخمهایی کریه و مشمئز کننده نشانم داد و به ادامه با گریه گفت :
آره بلوچ .. من جذام گرفتم ... من یک جذامی هستم ... می فهمی ؟ نه نگران نشو ... من اولا اونقدر شعور دارم که بدانم جذام مسری است و دوم اینکه اونقدر عاشق تو هستم که دلم نخواد تو هم مثل من بدبخت بشی ! واسه همین در همان روزهای اول وقتی دکتر بهم کفت تو جذام خشک داری و جذام خشک به کسی سرایت نمی کنه ! خیالم از بابت تو راحت شد ! اما در عین حال چون می دانم که تحمل و حتی دیدن یک آدم جذامی چقدر غیر ممکنه در همین چند روز اخیر کارهای مربوط به طلاق مان را انجام دادم و کافیه تو فقط بری به سفارت و یک دفتر را امضاء کنی تا از من جدا بشی ... من هنوز هم تو رو اونقدر دوست دارم که نتونم زجر کشیدنت رو تحمل منم ! فقط چیزی که هست ازت بعنوان زنی که یک روز دوست داشتی از تو خواهش می کنم که این حقیقت تلخ را به خانواده ام نگی ! این آخرین خواهش من از توست بلوچ !!
حرفهای مهتاب که تمام شد احساس کردم دارم خواب می بینم . برایم قابل قبول نبود که مهتاب همان دختری که زیبایی مهتاب را داشت , همان دختری که هر کس او رامی دید به زیباییش خیره می شد و همان دختری که روز اول من با خود فکر کردم او دختر شاه پریان است! همان دختر حالا جذام گرفته باشد ! مهتاب داشت می گریست که از خانه بیرون آمدم و جلوی در نشستم . ساعتها اشک ریختم و بر بخت بد خودم لعنت فرستادم و با خدا نجوا کردم که : خدایا چرا این بلا باید سر این زن بیچاره بیاید ؟ چرا من جذام نگرفتم ؟ چرا مهتاب ....؟
صبح جلوی در خانه نشستم و موقعی که به خودم آمدم دیدم هوا تاریک شده . می دانستم مهتاب داخل خانه منتظر من است تا با ورودم از خانه خارج شود . اما وقتی با خود اندیشیدم به این نتیجه رسیدم که :
هی بلوچ : بهترین زن جهان و مهربان ترین زن عالم نصیب تو شده ... اون می تونست همان روز اول به حرف خانواده اش گوش کند و باور کند که من در شان او نیستم و به زندگی مرفه خودش ادامه بده و با شوهری از طبقه خودش ازدواج کنه . با مردی ازدواج کنه که ببرش به پاریس و به زیباترین شهرهای دنیا . نه اینکه مجبور بشه برای تحصیل شوهرش بیاد به منطقه ای که پر از بیماری است !
بلوچ ! مهتاب به خاطر تو دچار این بلا شد حالا وقتش رسیده که تو خودت رو امتحان کنی و ببینی چقدر مردی !
اینها را با خودم نجوا کردم و از باغچه جلوی در خانه یک گل کوچک کندم و داخل خانه شدم . همین که مهتاب گل را در دستم و لبخند را روی صورتم دید ابتدا شاد ترین خنده تمام عمرش به چهره اش نشست . اما بعد خیلی سریع گریست و نالید و گفت :
نه بلوچ .. تو حق نداری به خاطر من خوشبختی رو به خودت حروم کنی . تو حق خوشبخت شدن داری بلوچ !
خندیدم و کنارش نشستم و گل را لای موهایش گذاشتم و گفتم :
تو دیوونه ای دختر ... تو دیوونه ترین عاشق دنیا هستی مهتاب ... تو چرا فکر می کنی من اینقدر حیوان هستم ؟!
-
-
اینک 7 سال از آن زمان می گذرد اجازه بدهید هیچ چیز از وضع زخمهای مهتاب نگویم فقط همین را بدانید که نزدیک به 80 درصد بدن مهتاب را جذام فرا گرفته ! دکترش در عین حال گفت : خوشبختانه به خاطر معالجاتی که پبگیر آن هستید حال عمومی همسر شما خوب است اما هیچ بعید نیست که یک روز .... یا فردا یا سال آینده یا ده سال بعد یک روز این زخمها به سیستم تنفسی اش وارد شوند و ......
حرف دکتر را قطع کردم و در حالیکه نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم گفتم :
نه دکتر .... حرفش را هم نزن ... من مطمئن هستم تا روزی که مهتاب عاشق باشد نخواهد مرد ! و او تا روزیکه من کنارش باشم عاشق خواهد بود ! پس مرگ هرگز به سراغش نخواهد آمد .
در طول این مدت هیچ یک از کسانیکه در ایران هستند از هر دو فامیل خبر ندارند که مهتاب به چه مرضی مبتلا است ! در همه این سالها خیلی ها دوست و آشنا و ایرانی و خارجی و غریبه و ... از من پرسیده اند که چطور دلت می آید با یک جذامی زندگی کنی ؟ اما من پاسخم به همه آنها این بود که :
هر وقت معنی عشق را فهمیدید , پاسخ سوالتان را خواهید گرفت !
و اما مهتاب , مهتاب در این مدت 7 سال بدون آنکه به من بگوید هر روز منتظر است که من وارد خانه بشوم و به او بگویم که : دیگر خسته شده ام !!!
من اما هنوز عاشق مهتاب هستم ........
موفق باشید .
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~






........................................................................................

Thursday, February 14, 2002

با سلام :
لازم دونستم حادثه عم انگیزسقوط هواپیما را به همه ایرانیان و خانواده های آنها تسلیت بگم ...

رهگذار عمر , سیری
در دیاری روشن و تاریک
رهگذار عمر , راهی
بر فضایی دور یا نزدیک
کس نمی داند کدامین روز می آید
کس نمی داند کدامین روز میمیرد....
چیست این افسانه هستی خدایا چیست؟
پس چرا آگاهی از این قصه ما را نیست؟
کس نمی داند کدامین روز می آید
کس نمی داند کدامین روز میمیرد....
صحبت از مهر و محبت چیست؟
جای آن در قلب ما خالیست...
روزی انسان بنده عشق و محبت بود
جز ره مهر و وفا راهی نمی پیمود
کس نمی داند کدامین روز می آید
کس نمی داند کدامین روز میمیرد...

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~



........................................................................................

Wednesday, February 13, 2002

با سلام :
امیدوارم همگی خوب باشید . امروز بعضی ها ایراد گرفته بودن که چرا غمگین می نویسم ؟! خوب اینم طنز , ما به ساز شما می رقصیم .

ای خدا Hard دلم Format مکن
Fild مرا خالی از برکت مکن
Option غم را خدايا On مکن
File اشکم را خدايا Run مکن
Deltree کن شاخه های غصه را
سردی و افسردگی را هر سه را
Jumper شادی بيا تا Set کنيم
System اندوه را Reset کنيم
نام تو Password درهای بهشت
آدرس E-mail سايت سرنوشت
ای خدا روز ازل Cad داشتی
Mouse بود اما مگر Pad داشتی
که چنين طرح 3D می زدی
طرح خود بر روی CD می زدی
تا نيافتد Bug در انديشه مان
تا که ويروسی نشود ريشه مان
ای خدا از بهر ما ايمن فرست
بهر دلهای پر آتش Fan فرست
ای خدا حرف دلم با کی زنم
Help می خواهم که F1 می زنم
ای خدا Hard دلم Format نما
از فريب ناکسان راحت نما
جمله ويروسند اين مردان دون
استعذ بالله بما يفترون
File عشق را Copy کن در دلم
Deltree کن شاخه های باطلم
User درگاه رحمانيم کن
ره رو راه مسلمانيم کن
Jumper روح خلايق Set نما
گامهاشان در رهت ثابت نما
گر ز انفاست دلی Scan شود
از شرور و ديو و دد ايمن شود
بهر روی زرد سيمين تن فرست
بهر دلهای پر آتش فن فرست
ای خدا File عذابت Run مکن
با ضعيفان هيچ جز احسان مکن
از همان صبحی که اول گل دميد
بی نياز از Cad خدايش آفريد
کترگاه آفرينش Cad نداشت
Ram نبود و Mouse ها Pad نداشت
عشق گل حق در دل بلبل نهاد
بر شقايق داغ چون Lable نهاد
System عشقش مبرا از Erroe
گوهر مهرش به سينه همچو در
عشق نرم افزار Boot ماست
عشق Password وصال کبرياست
خالی از مهر و محبت دل مباد
بی صفا چو آی سی Intel مباد
بهتر آن بود سرودن ول کنم
زين تن خاکی گهی Dos shell کنم .......
موفق باشید .
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~




........................................................................................

Monday, February 11, 2002

با سلام :
امیدوارم همگی خوب باشید . من روز جمعه بدنبال تهیه یک گزارش رفته بودم و دیده ها و شنیده هامو جمع کرده بودم که در اولین فرصت بنویسم . گزارش خیلی جالبی بود که می دونم خیلی از شما حتی خبر ندارید از این زندگی ها. چند روزی بود دنبال فرصت می گشتم که اونها رو مرتب کنم و بالاخره با این تعطیلی فرصتی دست داد که بتونم اطلاعات رو تکمیل کنم و یک نسخه از آن را برای شما هم بنویسم , موضوع گزارش هست : کودکان, قربانیان کار:

ساعت زنگ می زند , ساعت 5 صبح است . اما این بار روز جمعه است . خیلی خسته ام چون تمام شب را برنامه می نوشتم و کارهای عقب افتاده ام را انجام می دادم . احساس می کنم که توان هیچ کاری را ندارم بیشتر از 3 ساعت نخوابیدم . با بی حوصلگی روی تخت نیم خیز می شوم , به زور بلند می شوم و با بی حوصلگی شروع به لباس پوشیدن می کنم . باید خودم را به سرعت به فرهنگسرای خواجوی کرمانی برسانم و راه خیلی دور است.
امروز صبح با یکی از معلم های مدرسه فرهنگ سرا قرار ملافات دارم از یک هفته قبل با التماس به چند مسئول توانستم اجازه تهیه این گزارش را بگیرم . به سرعت سوار ماشین می شوم و تا ساعت 7:10 دقیقه خودم را می رسانم به فرهنگسرا و ماشین را پارک می کنم و به اتفاق خانم معلم هر دو براه می افتیم . به پارک نزدیک فرهنگسرا که نزدیک می شویم زنانی را که با لباس مردانه در پارک کار می کنند توجهم را جلب می کند . زنانی که هیچ شباهتی به زن ندارند و به سختی می توان جنسیت آنها را تشخیص داد!از سختی روزگار و سختی کار مثل مرد شکسته شده اند ..... نزدیک که می رویم عده ای از آنها کنار مردان نشسته اند و با هم کاران خود چای می نوشند . چند نفر متوجه ما می شوند :
خانم معلم افتخار می دهید با ما یک چای بخورید ؟این تازه وارد کیه ؟
خانم معلم سرش را تکان می دهد , کوله بار غمش را در کنار سفره با محبت آنها می گذارد و روی زمین می نشیند و با دستانی لرزان استکان چای را می گیرد . من هم یک استکان چای می گیرم با اینکه استکان چرک مرده شده اما از اینکه از دستانی مهربان و بی ریا چنین محبتی را دریافت می کنم برایم بسان جام طلایی می آید ....اشک چشمانم را پر می کند و صورتم را پایین می اندازم تا چشمهایم مرا را لو ندهند . یکی از زنان متوجه موضوع می شود . مرا در آغوش می گیرد و دستم را می گیرد و با صدایی 2 رگه می گوید :
چرا خانم غمگینی ؟ غم مال ماست نه شما !!! دستهایش زمخت و پینه بسته اند و با نوازش دستم را آزار می دهند اما از داشتن دستهای لطیف خود احساس شرم می کنم ....
آموزگار با زحمت لبخند تلخی می زند و بعد از حال و احوال گرفتن از بچه ها و تشکر برای چای دوباره راه می افتیم ...
نزدیک فرهنگسرا که می شویم فریاد کودکان به هوا بلند می شود و همگی مثل بارانی از گل به سوی معلمشان می دوند . او فریاد می زند : بچه ها مواظب باشید زمین نخورید !! ولی هیچ چیز مانع آنها نمی شود . بچه هایی که زودتر به او رسیده اند احساس غرور می کنند و صورت معلم را پایین می کشند تا ببوسند ..... در این اثنا بقیه شاگردان هم می رسند .... و دیگر آموزگار غرق در گل و بوسه می شود , بوسه هایی سفید و بی ریا ... آرزو می کنم کاش من هم چنین جایگاهی داشتم ....
معلم رو به آسمان می گوید : هر جمعه این همه هدیه , این همه خوبی... خدایا جواب این همه خوبی را چگونه بدهم ...؟
به داخل فرهنگسرا پا می گذارم . حالا دیگر درس آغاز شده و هر گوشه کودکی هر چند بی شباهت به کودکان دور و اطراف ما با دریایی از عشق و امید چشم به لبهای آموزگار خود دارند , اما این مدرسه هم با مدارس دیگر فرق دارد . این مدرسه هفته ای یک بار تشکیل می شود برای کودکان کار برای قربانیان کار .... با آموزگارانی که عشق خود را به رایگان تقدیم این قربانیان می کنند .....
در این مدرسه از هر چیزی نمی توان سخن گفت و به زبان آورد , هر جمله مهارت خاصی را می طلبد ...در یکی از میزها جایی پیدا می کنم و می خواهم بنشینم که یکی از بچه ها با آستین خود خاک آنرا پاک می کند و می گوید لباستان کثیف می شود و من در پاسخ به او یک بوسه نثار صورتش معصومش میکنم و دوباره اشکم سرازیر می شود .... می نشینم تا درس تمام بشود و چشم به بچه ها می دوزم ...اما اشتیاق بچه ها به یادگیری این زمان را طولانی تر می کند .. بالاخره بعد از مدت زمانی نسبتا طولانی خانم معلم را تنها می یابم و گفت و گویمان جان می گیرد :
خسته نباشید , بچه ها چطور بودند ؟
این دانش آموزان همیشه خوبند همیشه ...
آیا در خلال درس با مشکلی روبرو می شوید ؟
خیلی زیاد .... و غم به صورتش هجوم می آورد ....چند هفته پیش بود که درس علوم آزارم می داد به درس چهارم که رسیدم در جا زدم چون تیتر ابن بخش چنین است : سالم و قوی شوید !!!! در صفحه بعدی تصویری از انواع غذاهای خوشمزه خود نمایی می کند . ماهی , گوشت , مرغ , شیر ,پنیر و ......
اما بیشتر این بچه ها حتی یکبار هم مزه بسیاری از این غذاها را نچشیده اند !!!!! در ادامه درس نوشته شده :انواع خوراکیهایی را که هر روز می خورید به کلاس بیاورید و ...
اما حتی یک مورد از اینها در مورد زندگی این کودکان صدق نمی کند . اگر درس ندهم برای بچه ها سوال برانگیز می شود و اگر درس بدهم زجر آور .....
خلاصه مانده ام چکار کنم ؟!!!
به فکر فرو می روم و دوباره سر جایم می نشینم تا شنیده هایم را یادداشت کنم . اما صدای شیوای معلم فارسی مرا به خود می آورد و ناخودآگاه به بچه ها چشم می دوزم ...
تدریس حرف > ک < .
معلم می گوید : ک مثل کار , مثل کودک و جمله می سازد ( آن کودک کار می کند ) .
بچه ها کدام یک از شما کار می کنید ؟!
حدود 12 دست کوچک و رنجور بالا می رود و معلم بدون اینکه خود را گم کند ادامه می دهد : بچه ها برای دوستانتان که کار می کنند و زحمت می کشند دست بزنید . و همه یکدیگر را تشویق می کنند و برای خودشان دست می زنند ...
{ ماده 32 کنوانسیون جهانی حقوق کودک : هیچ کس حق ندارد کودکان را مجبور به کارهایی بکند که رشد و سلامت آنها را تهدید بکند . دولتها موظف هستند که حداقل سن و شرایط کار کودک را تعیین کنند }
معلم ادامه می دهد : بچه های خوبم حالا نوبت حرف پ است . مثل پارک .
بچه ها شما هم بازی در پارک را دوست دارید ؟
همه دستها بالا می رود و یکصدا می گویند : بله !!
خب کدام یک از شما با پدر و مادرتان به پارک می روید ؟
هیچ دستی بالا نمی رود و معلم از این پرسش شرمنده می شود و زیر لب آه میکشد.....
حالا دیگر درس تمام شده بعضی از بچه ها به سمت محل بازی فرهنگ سرا می روند و بعضی ها که هنوز از محبت آموزگار خود سیرآب نشده اند اجازه هر حرکتی را از او می گیرند و بالاخره بعد از مدتی به همراه معلم به سمت خانه بچه ها راه می افتیم . از دروازه غار تا میدان شوش پیاده 5 دقیقه طول می کشد و از آنجا به بعد کوچه های تنگ و تو در تو آغاز می شود .. کوچه هایی به پهنای شانه های من ...اینجا خانه غریبان است . اینجا گوشه فراموش شده تهران است . اینجا آفتاب هم بی رحم است . برف بی رحم . فصل ها بی رحم ...
آیا سقف احساس , آیا چتر گرم دوستی , آیا آتش مهربانی مرهم می شود ؟!! اینجا خانه یعنی 12 متر اتاق !!! 15 آدم یک یخچال یک دستشویی یک شیر آب 10 نفر صف کشیده به انتظار !!!!!!!!! یک مریض , یک محصل , یک کودک , یک نوزاد , پدر و مادر , برادر و عمو و خاله .. همه و همه در یک اتاق با ناله ... با تنگدستی , با بوی غم .. و صدای درس خواندن با سرفه با سر درد با ......
اینجا یعنی مرغ سالی 4 بار ...شیر ماهی یک بار .... مشروب اما هست , حشیش و افیون ..... برای فراموشی سختی ها .... ویدئو هست ... برای دیدن فراوانی گوشت , برای تجربه خانه های بزرگ . اینجا چاقوی ضامن دار , انواع و اقسام در جیب پسر های 6 ساله هست , آزار هاس جنسی , روحی , تنبیهات بدنی با سیخ , چوب ......
آرزو اما : حسرت مدرسه . مداد رنگی . لباسهای شیک . کفشهای نو .
برای بالای شهر خاک یعنی ریشه یعنی ویلا یعنی درخت یعنی طراوت یعنی زیبایی یعنی آسودگی داشتن اتاق شخصی اما برای اینان خاک یعنی : گورستان . یعنی مرده یعنی مرگ ....
شهرِ تو شهرِ فرنگ
آدماش تِرمه قبا
شهرِ من شهرِ دعا
همه گنبداش طلا
تنِ تو مثل تبر
تنِ من ریشه سخت
طپشِِ عکسِ یک قلب
مونده اما رو درخت ......
خانم معلم بعد از خداحافظی مرا تنها می گذارد . بالاخره در یک خانه از حرکت باز می ایستیم .. در خانه آهنی , زنگ زده و رنگ رفته , چسبیده به دیوارهای نمورِ خاکستری , یکی از بچه ها به طرف در می دود , در می زند و صدای خسته ای می پرسد : کیه ؟
در باز می شود و یک طناب رخت با چند تکه لباس قرمز و آبی و گل منگلی تمام رنگهای موجود در حیاط را تشکیل می دهند ....
در چوبی پوسیده ای باز می شود و اتاق کوچکی که اندازه سهم آنان از زندگی است می خندد با خنده ای تلخ . سلام می کنم . گرم و صمیمی پاسخ می دهند و تعارف می کنند بالای اتاق . یاد می گیرم که اتاق 9 متری هم بالا و پایین دارد . یک طاقچه , یک بادبزن , یک علاءالدین , چند قابلمه سوخته , یک حصیر بر کف , عکس هنر پیشه ها و فوتبالیست ها بر دیوار , رویای زندگی فرهنگ فقر ......
کفش هایم را در می آورم و داخل اتاق می شوم سردی کف اتاق را با کف پاهایم حس می کنم و بوی نم به دماغم می خورد ....در یک گوشه می نشینم و سنگینی نگاه های متعجب و بهت زده اهل خانه را روی خودم با تمام وجود حس می کنم و از وضع خود احساس شرم .... وسط اتاق چراغی روشن , کتری سیاه و دوده گرفته را به صدا انداخته .... کتری دولا می شود روی استکانها و دست پینه بسته ای چای را جلو می آورد ....
می پرسم چند ساله آمدین اینجا ؟
سیگاری روشن می کند و می گوید 4 سال .
چه کار می کنین ؟
بنایی عملگی حمالی باغبانی ...
بقیه چطور ؟
لر باشه بنایی , غربتی باشه ساز می زنه , ترک باشه گردو می فروشه , اگه افغانی باشه .... و سرش را تکان می دهد . عکس روی دیوار را نشان می دهد . پایین تصویرِ آرنولد عکس سیاه و سفید پدر خانواده وقتی که جوانتر بوده خودنمایی می کند و می گوید در کابل سرهنگ بوده !
پدر ادامه می دهد : که باجناقش حسابدار بوده و حالا کفاشه یاشار ( پسرش ) هم تو سرچشمه باربری می کنه .... چشماشون پر می شه از سوال , حرف را قطع می کنم و حال و احوال بچه ها را می پرسم ؟ خدا را شکر می کند و می خندد لبخندی تلخ ....
می پرسم : آنها هم کار می کنند ؟
با انگشت اشاره می کند : اون مریضه , این یکی سر میدان ونک فال می فروشد , کوچیکه واکسن نزده , این 12 سالشه ....
می پرسم مصرف گوشت شما چقدره ؟
ماهی یک بار .... دو ماه یکبار ....
ناگهان صدای فحش و ناسزا از حیاط بلند می شود و یکه می خورم ... مادر ....عمه .... و همه توجه ها را به خود جلب می کند .
اون آقا کیه ؟
شوهر خواهرمه , روانیه !!
چی کار می کنه؟
گردو از قرچک می خره ولیعصر می فروشه !
خونه مال خودتونه ؟
می خندد و می گوید نه 600 هزار تومن اول دادیم ماهی 20 هزار تومن هم اجاره .
خانمتون هم کار می کنه؟
اینجا بیکار نداریم , عدس پاک می کند هر گونی 800 تومن داداشش هم تو خیاطی پادویی می کنه , باباش مرده دم پاسگاه لب مرز ..... بغض امانش نمی دهد ....
کسی حرف منو انگار نمی فهمه
مرده زنده خواب و بیدار نمی فهمه
کسی تنهایی رو از ما نمی دزده
درد ما رو در و دیوار نمی فهمه
قلبِ امروزی من خالی تر از دیروزه.....
دلم گرفته و بغض کردم اگه بیشتر بمونم اشکم در میاد با عجله چایم را می خورم و دست می کنم در کیفم و یک بسته ای را که در پاکت گذاشته بودم در می آورم و زیر حصیری که رویش نشسته بودم می گذارم و بلند می شوم که بروم خانم می گوید ناهار بمونید ناقابل است !!! با صدای خفه از بغض تشکر می کنم و صورتش را می بوسم و به سرعت کفش هایم را می پوشم و از خانه می زنم بیرون داخل کوچه اشکم سرازیر می شود به سمت ماشین براه می افتم وقتی که پشت فرمان می نشینم با صدای بلند گریه می کنم ......
سقوط من در خودمه ..
سقوط ما مثلِ منه
مرگِ روزای بچگی
از روز به شب رسیدنه
دشمنیا مصیببتهِ
سقوط ما مصیبتهِ
مرگ صدا مصیبتهِ
مصیبتهِ حقیقتهِ
حقیقتهِ , حقیقتهِ ......

××××××××××
کودکان ایرانی در دروازه غار بخش کوچکی از کودکان ایران هستند که فقر را می فهمند اما در شهرستانها فقر و فلاکت کودکان به مراتب بیشتر است . در بندر جاسک , بندر عباس و اصفحان و شیراز تا گیلان و مازندران کودکان معصومی هستند که حتی در روز یک وعده غذای کامل هم نمی خورند . کودکانی که با جسم نحیف و لاغرشان از صبح تا غروب در اسکله ها یا خیابانها باربری می کنند و به بدترین شکل ممکن از آنها سوء استفاده می شود . کودکانی که بطور علنی به فروش مواد مخدر گماشته می شوند . کودکانی که علنا هروئین و تریاک می کشند و حتی کودکانی که برای رد کردن کالای قاچاق مورد سوء استفاده قرار می گیرند . وقتی در مدرسه خواجوی کرمانی در قلب پایتخت کشور از کودکان پرسیده می شود چه می کنید ؟ آنها می گویند : خانم من از 8 صبح تا 8 شب تو جوراب بافی کار می کنم و هفته ای 2000 تومان می گیرم .... !
خانم اجازه من بعضی وقتا چشمام سیاهی میره و غش می کنم دکتر گفته ناراحتی اعصاب دارم ..... خانم اجازه ما با داداشمون هر روز برای رفتن به کارگاه کفاشی 1 ساعت پیاده می رویم صاحب کارم مرتب کتکم می زنه و می گه در طول 12 ساعت حق نداری بشینی یه روز سر کار خوابم برد با کتک بیدار شدم ....
خدا می داند بچه های شهرستانی چه دردهای ناگفته ای دارند ! وقتی به این کودکان نگاه می کردم دل سپردن به داشتن ایرانی آباد را رویا می پندارم ! اما وقتی به پتانسیل مذهبی جامعه فکر می کنم با خود می گویم ما می توانیم وقتی پولی را برای آرزویی نذر می کنیم با جهت دادن این کمک ها می توانیم دنیایی را زیر و رو کنیم و دانه عشقی بکاریم اما چرا هیچ کاری نمی کنیم .. خدا می داند؟!
ما با بی توجهی در این راه به سرعت زمان را از دست خواهیم داد پس بیایید برای کودکانمان کاری انجام دهیم .
در پایان لازم می دانم از همکاری صمیمانه اعضای انجمن حمایت از کودکان که مرا در این کار یاری کردند صمیمانه تشکر نمایم . برای علاقه مندان شماره حساب 4277 بانک ملی شعبه اسکان برای دریافت کمک هایتان اختصاص داده شده .
با یک دل غمگین به جهان شادی نیست
تا یک دهِ ویران بُود آبادی نیست
تا در همه جهان یکی غمگین است
در هیچ کجای جهان شادی نیست .....

موفق باشید .
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~




........................................................................................

Sunday, February 10, 2002

با سلام :
اميدوارم همگی خوب باشيد . امروز باز هم می خوام از رجيستری بنويسم اما قبل از آن برای کسانی که نامه داده بودند و خواسته بودند که من خودم تغییرات را ایجاد کنم و بگذارم روی سايت جوابی بدم :
اول اينکه هر تغييری بايد روی همان دستگاه ايجاد بشه و Export کردن آن هم بايد مطابق همان دستگاه باشه تا باعث مشکل نشه و کسانيکه از اين می ترسند که جايی را خراب کنند می توانند به مطالب گذشته رجوع کنند که من طريقه باز گرداندن آنرا توضيح دادم و يا می توانند آنرا اجرا کرده و از گزينه File / Export را انتخاب کنند تا در صورت خرابی بتوانند آنرا برگردانند .
اما بحث امروز در مورد شماره گيری خودکار اينترنت و تعيين تعداد اتصالات هم زمان می باشد :
ابتدا مطابق معمول وارد Registry شده و می گرديد دنبال اين کليد :
HKEY_CURRENT_USER\Software\Microsoft\Windows\CurrentVersion\Internet Setting
سپس يک متغير جديد از نوع Vinary Value یسازيد و مقدار زير را به آن بدهيد :
00 00 00 01
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
اما تعيين کردن تعداد اتصالات همزمان :
ابتدا بگرديد دنبال اين کليد :
HKEY_LOCAL_MACHINE\System\CurrentControlSet\Services\VxD\MSTCP
حالا يک String Value ساخته و نام آنرا :
MaxXonnections بگذاريد و مقدار آنزا ۱۰۰ انتخاب منيد .
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
دستگاه را را Restart کنِد .
موفق باشيد .





........................................................................................

Saturday, February 09, 2002

با سلام :
امیدوارم همگی خوب باشید . امروز که سر کار بودم به طور اتفاقی با یک خانومی آشنا شدم و صحبتمون گل انداخت و متوجه شدم ایشون ناشنوا هستند و از این به بعد شما به نام سکوت ایشون را خواهید شناخت ! در موقع صحبت کردن به علت اینکه بغضم ترکید از ناراحتی نتونستم صحبتو ادامه بدم گفتگوم با ایشون نیمه کاره تمام شد علتش هم این بود که ایشون از مشکلاتشون گفتن و اینکه عاشق ایران هستند اما چون در ایران امکانات برای این قبیل افراد وجود نداره و حتی مردم ما آنقدر فرهنک برخورد با این قبیل آدم ها رو هنوز ندارند و پیدا نکردند ایشون و امثال ایشون مجبور به اقامت اجباری در خارج از ایران شدند . مردمی که هنوز نمی دونن با یک ناشنوا چطور رفتار کنند و فکر می کنند باید به آنها دل سوزی کرد و ترحم کرد ! در صورتی که آنها نیاز به دل سوزی کسی ندارند و فقط به این نیاز دارند که از طرف ما به عنوان یک انسان کامل شناخته بشوند انسانی که فقط از یک حس از میلیونها حس خود محرومه . با تحصیلات و معلوماتی که ایشون دارند در ایران فقط می تونن پول تو جیبی در حد خیلی پایین یک بچه پول دار را بعد از یک ماه زحمت و روزی 10 ساعت کار کردن بدست بیارن !!! در صورتی که با این معلوماتشون در کشوری که اقامت داشتند قبلا می توانستند به راحتی یک زندگی خوب و راحت را برای خودشون فراهم کنند و حتی با اینکه در آن کشور خارجی محسوب می شدند اما علاوه بر خدمات رایگان و امکانات عالی که برای ایشون در نظر گرفتن مبلغی هم به عنوان کمک پرداخت می کنند اما کشور ما به یک طبعه خودش و یک هم وطن هم دریغ از یک کمک یا همدردی ...... !!! فقط تصور این موضوع که اگر روزی این افراد به کمک احتیاج داشته باشند چطور منظور خود را به دیگران بگویند یا ...... جای تامل داره !
داستانی که در زیر براتون می نویسم حکایتی است از آدم هایی که در خلقت آنها تفاوت هایی با دیگر انسانها وجود داره و از بعضی از نعمات محرومند اما نشون می دن به شما که این کمبود در برابر نیروی عشق و نیروی همدردی و فداکاری 2 طرفه محو خواهد شد و هیچ خللی در رابطه انسانه به وجود نخواهد آورد .
این داستان را تقدیم می کنم به سکوت عزیزم :

از تالار موسقی نوای لطیف و ملایمی به گوش می رسید . من که با پدرم به کنسرواتور نابینایان رفته بودیم از پدرم جدا شدم و به طرف نوازنده رفتم . جوانی که پیانو می زد و من تا آن روز او را ندیده بودم شاگرد جدید پدرم بود . پدرم وی را یکی از با استعداد ترین شاگردان خود و حتی از نوابغ مسلم موسقی کلاسیک آینده ایران می دانست . به محض اینکه به چند قدمی او رسیدم دست از نواختن کشید و به جانب من سر برگرداند و با لحنی نرم و نجوا گونه گفت :
بسیار خوش آمدید . لطف فرمودین سرکار خانم !
برای چند لحظه قادر به صحبت کردن نبودم چون نمی توانستم باور کنم او مرا نمی بیند . چون دیدگانی درشت با حالت و خاکستری به رنگ آسمان ابر آلود پاییزی داشت و اینکه وی نابینا باشد بسیار دشوار بود . به هر حال بر اعصاب خود مسلط شدم و با لکنت زبان پاسخ او را دادم و از او خواهش کردم به کارش ادامه دهد . وی نیز همان کار را کرد .
او سراپا زیبایی و برازندگی بود و خداوند هیچ چیز را از او دریق نکرده بود جز آنکه از بدو تولدش نابینا بود .
وقتی آهنگش را به پایان رساند آنقدر محو او بودم که متوجه تمام شدن آهنگی که می نواخت نشدم . اما او از جای خود برخواست و مستقیم به سمت من آمد و در یک قدمی ایستاد و گفت :
شما دختر کوچک استاد بزرگوارم هستید درست است ؟
خندیدم و گفتم : درست حدس زده اید اما آنقدرها هم کوچک نیستم و حدود 20 سال دارم . او نیز لبخند زد و گفت :
از صدای شما فهمیدم که باید حداقل 20 سال داشته باشید . اما چون استادم همیشه از شما به عنوان دختر کوچکم یاد می کند من هم بر حسب عادت شما را همانگونه صدا کردم در حالی که باید شما را با نام واقعیتان یعنی شور انگیز صدا می کردم اسم من هم ... باربد است !
نمی دانم واقعا نمی دانم چرا آن روز به باربد قول دادم که با وی دیدار داشته باشم اما می دانم که از آن به بعد من و او اکثر اوفات را با هم می گذراندیم . احساسات یکدیگر را درک می کردیم و این نزدیکی ,قلب غمگین و محبت ندیده مرا آنقدر به وجد آورده بود که می ترسیدم نتوانم تاب آن همه محبت را بیاورد و یکباره از حرکت باز ایستد . او ساعتهای متوالی می نواخت و تنها شنونده ساز او من بودم . دچار حالتی میان بیم و امید بودم که مبادا او را از من بربایند و مجددا تنها بشوم .
گاهی در پارکها و خیابان ها با هم قدم می زدیم من مشاهدات خودم را برای او شرح می دادم و او با شوقی کودکانه به سخنان من گوش می داد . یک روز در حالی که هر دو نفرمان در پارکی نزدیکی تالار رودکی نشسته بودیم باربد بی مقدمه گفت :
شور انگیز .... می دانی که تو معمای زندگی را برای من تغییر داده ای ؟ .. می دانی که چقدر بی وجود تو زندگی و دنیا برای من سرد تاریک و بی روح است ؟ وجود تو تلخیهای زندگی را محو کرد و جای آنها را شیرینی زندگی پر کرد . در جوابش سکوت کردم اما قلبم گرم شد و مثل گلی که از سایه به آفتاب برده باشند تمام وجودم شکفت . اگر باربد می توانست مرا ببیند آیا باز هم حاضر بود اوقاتش را با من بگذراند ؟؟؟؟؟!!!!!
آغاز 21 سال زندگیم مصادف با استقبال هنر دوستان از کنسرواتوری بود که پدرم رهبری آن را به عهده داست به همین مناسبت پدرم یک مهمانی داد و از تمام شاگردانش نیز دعوت کرد . در میان جمع من قثط باربد را می دیدم که چون خورشید می درخشید . وقتی که مهمانها رفتند در حالی که در کنار هم روی یک مبل نشسته بودیم و من ترجیح می دادم در سکوت به او نگاه کنم ناگهان سکوت را شکست و گفت :
شور انگیز .... تنها آرزویم این است که با تو ازدواج کنم اما ... افسوس .... این حق را ندارم زیرا مردی نابینا هستم . از بدو تولد از دیدن زیباییهای جهان محروم بوده ام و تا آخر عمر هم قادر به دیدن چیزی نیستم .....
در حالی که به تلخی می گریست او را به آرامش دعوت کردم و گفتم :
باربد من حقیقت را به تو نگفتم اگر تو از آن مطلع بشوی چه بسا از این پیشنهاد صرف نظر کنی !
با کنجکاوی گفت : از کدام خقیقت حرف می زنی ؟
گفتم : اینکه من دختری زشت رو هستم و تنها نعمتی که خدا به من داده صدایی خوش و دل نشین است .. فقط همین و دیگر هیچ ......
سپس به تلخی گریستم و از جایم بلند شدم اما او در میان گریه اش خندید و گفت :
شورانگیز .... حالا حقیقت را از من بشنو ... من زیبایی ها را نمی بینم بلکه آنها را حس می کنم من به حکم احساسی که دارم تو را زیباترین زیبایان جهان میدانم . من تو را با قلبم پسندیده ام نه با دیدگانم ... اکنون اجازه می دهی تو را از پدرت خواستگاری کنم ؟
از او 3 روز مهلت خواستم جواب بدهم .... تمام آن شب را که شب تولدم هم بود بیدار ماندم . پیرامون پیشنهاد غیر مترقبه باربد فکر کردم . از آن روزی که برای اولین بار مورد تمسخر بچه ها قرار گرفتم و دانستم از نعمت زیبایی بی بهره ام و تنها پدرم را می دیدم که تحملم می کند چون مادرم را در 5 سالگی از دست داده بودم و هیچ کس را نداشتم که به او پناه ببرم .
از همان زمان که به زشتی خود پی بردم در وجودم غم بزرگی خانه کرد , که پدرم مجبور به تحمل آن بود یا لااقل من اینگونه می پنداشتم و تصور اینکه یک روز من هم مانند همه دختران خانه و کاشانه ای داشته باشم آنقدر برایم دور از ذهن بود که هیچ گاه به آن فکر نکرده بودم . روز بعد که پدرم علت بی قراریم را سوال کرد موضوع پیشنهاد باربد را با او در میان گذاشتم و از او نظر خواستم پدرم خندید . پیشانی مرا بوسید و اشک دیدگانم را پاک کرد و برایم آرزوی خوشبختی کرد ....
شش ماه بعد من و باربد با همدیگر ازدواج کردیم آنقدر خوش بودیم که روزها مثل برق و باد می گذشتند . وقتی پدرم اولین هدیه سالگرد ازدواجمان را به ما داد برای هر دو نفر ما چنان غیر منتظره بود که فقط خندیدیم .
اما بالاخره تند باد حادثه وزید و دفتر سرنوشت برگی جدید برای من و باربد گشود ....
باربد برای اجرای کنسرت به کشور های اروپایی و نیویورک دعوت شد . سفر او 3 ماه طول کشید اما من و پدرم هم او را همراهی می کردیم . در همین سفر یکی از پرفسورهای دانشگاه هاروارد بعد از معاینه چشمان باربد به وی مژده داد که می تواند با یک عمل جراحی بینایی او را باز گرداند و هزینه این کار را هم یک شرکت تبلیغاتی به عهده گرفت .
خوشحالی بیش از اندازه باربد و پدرم مرا در پیله غم نشاند . انگار تمام مصائب عالم را یک جا در قلب من جای داده بودند . چون می دانستم بینایی باربد نقطه پایان زندگی مشترک من و او خواهد بود . او جوانی هنرمند با شهرت جهانی و بسیارخوش چهره و با تناسب اندامی مناسب بود اما من دختری زشت رو بودم که در کنار او چون وصله ناهماهنگی جلب نظر می کردم . اما هیچ چاره ای جز موافقت با سرنوشت خود نداشتم .....
روزی را که باربد بعد از عمل چشمانش با پای خود و نه با عصای سفید به خانه آمد همه چیز برایش تازگی داشت . هر لحظه درباره رنگها و اشیای پیرامون خود که می دید از من توضیح می خواست . رنگها را به خاطر می سپرد و ..... بالاخره مرا هم دید . برای اولین بار بعد از 2 سال و چند ماه زندگی مشترک ....
فردای آن روز به تنهایی از خانه بیرون رفت . می خواست همه چیز را به تنهایی ببیند و در تنهایی کشف کند . باربد هنگام بازگشت به خانه اولین حرفش به من این بود :
شورانگیز ... چرا تو شبیه زنهایی که من در خیابان دیدم نیستی ؟ بعد گفت اگر رنگ موهایت را گندمی و کمی هم آنها را کوتاه کنی تو هم شبیه آنها خواهی شد .....!
آن روز هیچ نگفتم , به اتاقم پناه بردم و گریستم . اما از روز بعد باربد هر روز به نوعی درباره اینکه چگونه و چه رنگی لباس بپوشم و از این قبیل پیشنهادات مختلف برای من داشت که ناامیدی به من اجازه نمی داد مطابق سلیقه او رفتار کنم . زیرا یقین داشتم نه میخ آهنی در سنگ فرو می رود و نه سیاهپوست با شستن بدنش سپید خواهد شد و نه زن زشت رو با آرایش و تغییر لباس و .....
از او دوری می کردم . دیگر همراه او در مجامع هنری یا کنسرتها حاضر نمی شدم تا بانوان هنر دوست و غیر هنر دوست را که پیرامون وی جمع می شوند نبینم و به تدریج دچار بیماری افسردگی شدم .
روی تخت اتاقم دراز کشیده بودم . پدرم کنارم نشسته بود و در سکوت اشک می ریخت... بالاخره صورت مرا در میان دستانش گرفت و گفت :
دخترم می دانی مقصر واقعی من هستم زیرا آنروز که گریان از جمع کودکان همسالت جدا شدی و به من پناه آوردی باید به تو می گفتم دخترم اینکه تو زیبا نیستی امری خلاف طبیعت نیست ! اولا همه یکسان نیستند و ثانیا معیار زیبایی و زشتی نزد افراد متفاوت است . مادرت نیز در مقایسه با تو ... به مراتب از تو در ظاهر زشت رو تر بود اما در نظر من زیباترین زنان جهان بود و تو خودت شاهد بودی که بعد از مرگ وی دیگر نتوانستم هیچ زنی را در زندگی ام با او برابر کنم .
در حالی که به شدت می گریستم گفتم :
پدر مادرم اگر زشت بود , چون مورد علاقه شما بود خوشبخت بود اما من ... می دانم .... که دیگر باربد مرا دوست ندارد و از من متنفر است و در اولین فرصت ترکم خواهد کرد و با یکی از همین زیبارویان که گردش چون پروانه می گردند ازدواج خواهد کرد . من از بیم آن روز به استقبال مرگ شتافتم زیرا بدون باربد هیچ چیز نیستم !
تو داری قصاص قبل از جنایت می کنی شورانگیز .... تو واقعا اشتباه می کنی . این صدای توام با گریه , صدای باربد بود که بالای سرم ایستاده بود و قطرات اشکش چون قطرات باران فرو می ریخت .
پدرم از اتاق بیرون رفت و در حالی که باربد دستها و صورت مرا غرق بوسه می کرد من بی اختیار اشک دیدگانش را پاک می کردم و خود نیز می گریستم ...
باربد گفت : ای کاش هیچ وقت بینا نشده بودم و این بینایی را این همه گران خریداری نمی کردم . ای کاش می دانستم تو چرا مدتی است از من گریزانی و افسوس که نمی دانستم در آن هنگام که با تو از لباس و آرایش زنها صحبت می کردم تو چه زجری می کشیدی .....
اما خدا را شکر که پدرت علت گریزت را به من گفت . در صورتیکه من فکر می کردم تو به دلایل دیگری از من رنجیده ای و .....
گریه مجالش نداد تا حرفش را تمام کند . فقط بریده بریده گفت :
شورانگیز من ابتدا با قلبم زیباییها را می دیدم و نه با دیدگان ظاهر بین خود .....
آن روز که دیدگانم تو را نمی دید با قلبم تو را دیدم و پسندیدم و یک تار مویت را هم با دنیایی زیبایی عوض نمی کنم ....
حالا حاضری با من و پدرت به ایران برگردیم ؟ من دیگر نمی خواهم حتی ثانیه ای در این مکان نفرین شده بمانم که نزدیک بود ترا از من برباید ....
عشق....
به شکل پرواز پرنده است
عشق....
خواب یه آهوی رمنده است
من...
زائری تشنه زیر باران
عشق....
چشمه آبی اما کشنده است
من....
می میرم از این آب مسموم
اما آنکه , مرده از عشق , تا قیامت هر لحظه زنده است
من...
می میرم از این آب مسموم
مرگ عاشق , عین بودن , اوج پرواز یک پرنده است ...
تو که معنای عشقی به من معنا بده ای یار
دروغ این صدا را بگور قصه ها بسپار
صدا کن اسممو از عمق شب از پشت دیوار
برای زنده بودن دلیل آخرینم باش
منم من بذر فریاد
طلوع صادق عصیان من بیداریم باش
عشق...
گذشتن از مرز وجوده ...
مرگ.....
آغاز راه قصه بوده
من....
راهی شدم نگو که زوده
اون کسی که سر سپرده
مثل ما عاشق نبوده
من...
راهی شدم نگو که زوده
اما آنکه , عاشقانه , جان سپرده , هرگز نمرده......

موفق باشید .
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~




........................................................................................

Friday, February 08, 2002

با سلام :
امیدوارم همگی خوب باشید . طبق وعده ای که داده بودم امروز می خوام براتون از زندان زنان بنویسم اقلا شاید 30 تا نامه در این مورد داشتم .
-----------------------------------------------------------
نام : پریا
سن : 18
تحصیلات : اول دبیرستان
زندان : بازداشتگاه موقت ستاد مبارزه با مفاسد اجتماعی
----------------------------------------------------------
برای اولین بار در 15 سالگی به مغازه ای مراجعه کردم و بسته سیگاری خریدم و یه خانه برگشتم . والدینم هر دو از صبح تا عصر سر کار بودند و من معمولا در خانه تا زمانی که آنها برگردند کاملا تنها بودم . وقتی از سر کار برمی گشتند ,مادرم مشغول پخت و پز و شستشو می شد و پدرم هم جلوی کامپیوتر می نشست و کارهای عقب افتاده اش را انجام می داد و تنها زمانی که می توانستیم پیش هم باشیم و چند کلمه ای صحبت کنیم موقع شام بود و آن هم معمولا از چند کلمه تجاوز نمی کرد که تقریبا همیشه تکراری و یکنواخت بود .
یعنی اینکه والدینم از من می پرسیدند : خوب دیگر چه خبر ؟ امروز مدرسه چطور بود ؟ کسی زنگ نزد ؟ و بعد هم غالبا تلویزیون تماشا می کردند . از نظر مالی مشکلی نداشتیم البته اگر بگویم هیچ مشکلی نداشتیم درست تر است چون هر چیزی که به بازار می آمد به خانه ما راه پیدا می کرد . احساس تنهایی عجیبی می کردم دلم می خواست والدینم به جای اینکه به ظواهر بپردازند و هر روز مدل عوض کنند کمی هم به فکر من باشند . به خدا قسم بیشتر از هر چیزی به محبت و توجه آنها احتیاج داشتم , ای کاش مثل اکثر خانواده ها کم می خوردیم و کم می پوشیدیم ولی در عوض در کنار هم بودیم نه اینکه هر کدام در اتاقی باشیم. از برخوردهای رسمی و خشک خسته شده بودم برعکس اکثر دخترهای همسن و سالم که همیشه در آرزوی یک زندگی رویایی و مجلل هستند آرزو داشتم در خانه ای محقر زندگی کنم اما افسوس . بارها تصمیم گرفته بودم خانه را به آتش یکشم اما می دانستم فایده ای ندارد چون بلافاصله جای گزین می شد !
به ناچار سعی کردم به گونه ای خودم را با وضعیت سازگار کنم و بدین ترتیب به سراغ فیلم رفتم ! دیدن فیلم های گوناگون خارجی رفتاری جدید در من بوجود آورد . اولین کاری که متاثر از هنر پیشه مورد علاقه ام انجام دادم دود کردن سیگار بود البته ناگفته نماند که اولین پکی را که به سیگار زدم چشمهایم پر از اشک شد و سرفه های عمیق و دردناک دقایقی رهایم نساخت . تصمیم گرفتم هرگز لب به سیگار نزنم اما نمی دانم چرا دوباره کشیدم ؟!
به مرور به این کار عادت کردم به حدی که اگر روزی سیگار نمی کشیدم فوق العاده مضطرب و ناراحت می شدم . در عرض چند ماه مصرفم به روزی 1 پاکت رسید و باز هم فکر می کردم بیشتر نیاز دارم کم اشتها شده بودم . صورتم تا حدودی زرد و لبهایم کبود شده بود اما والدینم این تغییرات را به حساب دوران بلوغم گداشتند و گفتند بزرگتر که شود درست خواهد شد !
بعد از دیدن یک فیلم در خصوص مصرف مواد مخدر توسط یک نوجوان شدیدا تمایل پیدا کردم تا من هم از آن مواد استفاده کنم . اما به نظر کار مشکلی می آمد چون مواد افیونی را مثل سیگار از مغازه ها نمی شد خرید . به فکر افتادم که چطور به این مواد دسترسی پیدا کنم اما هر چه فکر می کردم کمتر نتیجه می گرفتم تا اینکه یک راه به ذهنم رسید و آن این بود که یک معتاد را پیدا کنم و از او بخواهم که این مواد را برایم تهیه کند به دنبال این فکر به خیابان پا گذاشتم اما من که معتاد را از غیر معتاد نمی توانستم تشخیص بدهم به این خاطر از جستجو صرف نظر کردم . مدتی در این خواب و خیال بودم تا اینکه یک روز در روزنامه تبلیغی در خصوص ترک اعتیاد دیدم . ناگهان به این فکر افتادم که به آنها زنگ بزنم و بگویم برادرم معتاد است و من می خواهم او را ترک دهم اما اول باید چند معتاد که به آنها مراجعه می کنند صحبت کنم اگر از کیفیت درمان رضایت داشتند بعد برادرم را به آنجا ببرم .
با شماره مورد نظر تماس گرفتم : فردی که گوشی را برداشته بود حاضر به چنین کاری نبود او می گفت شما برادرتان را بیاورید اگر از کیفیت درمان رضایت نداشتید می توانید تمام پولی را که داده اید پس بگیرید . به ناچار با شماره های دیگر تماس گرفتم و تقریبا همه به نوعی از این کار خودداری می کردند تا اینکه بالاخره یکی از آنها پذیرفت که من با یکی از مراجعان که به حسب اتفاق دختر جوانی بود که توسط خانواده اش به آنجا آورده شده بود صحبت کنم . در روز مقرر به مکان مورد نظر رفتم و آن دختر را که حدودا 25 ساله بود را دیدم و با او شروع کردم به صحبت کردن . به او گفتم واقعیت این است که دوست دارم بدانم یک نفر چطور معتاد می شود ؟ و آیا به راحتی می شود ترک کرد تا دیگران متوجه اعتیاد فرد نشوند ؟ آن دختر که سپیده نام داشت و از سوالات من خیلی تعجب کرده بود گفت : راستش را بگو دنبال چی هستی ؟
چاره ای جز گفتن واقعیت نداشتم و به این جهت تمام آنچه را که برای شما گفتم را برای او نیز تعریف کردم . سپیده گفت : آن موادی که آن هنر پیشه استفاده می کرده احتمالا حشیش بوده . بعد هم اطلاعاتی در خصوص آن و مواد دیگر در اختیارم گذاشت . گفت : که چطور می توانم تهیه کنم !! بعد از اینکه به خانه برگشتم تازه به این فکر افتادم که ای کاش از او می پرسیدم برای چه معتاد شده است و به چه علت می خواهد ترک کند اما چون برای من مهم نبود دیگر پیگیر نشدم . به آن آدرس مراجعه کردم و به راحتی مواد مورد نیازم را تهیه کردم و به خانه برگشتم .
اولین باری که مواد مصرف کردم حال عجیبی پیدا کردم انگار به تمام خواسته هایم رسیده ام دائما می خندیدم و و به هوا می پریدم و خوشحال بودم . بعد به خواب عمیقی فرو رفتم و ساعتها خوابیدم . با مصرفهای یعدی چنین آرامشی را هرگز نتوانستم پیدا کنم . بنابراین به دنبال مواد قوی تری رفتم تا شاید همان احساس خوشایند را به دست آورم . والدینم تا حدودی متوجه وضعیت غیر عادی من شده بودند اما شاید جرات نمی کردند به طور جدی پی گیری کنند . تنها کاری که به نظرشان می رسید این بود که پول کمتری در اختیارم بگذارند .
با کم شدن پول تو جیبی ام برای تهیه مواد دچار مشکل شدم و به ناچار از خانه اشیایی را بر می داشتم و به قیمت بسیار ناچیز می فروختم .اما این کار هم خیلی دوام نیافت و پدر و مادرم روزها در تمام اتاق ها را قفل می کردند و تنها یک اتاق را که وسائل بسیار ساده ای در آن بود در اختیارم فرار دادند .
وضعیت درسم به مرور خراب و خرابتر شد تا اینکه مجبور به ترک تحصیل شدم . چون اولا حال و حوصله درس را نداشتم و دیگه اینکه اولیای مدرسه نگران وضعیت دیگر دانش آموزان شده بودند و به همین جهت محترمانه عذر مرا خواستند . با اخراج شدنم از مدرسه تازه والدینم متوجه وخامت وضع من شدند و این بار تنها چاره را در زندانی کردنم در خانه دیدند و به همین منظور مادرم برای مراقبت از من مدتی را مرخصی گرفت و خانه نشین شد . از یک طرف خماری و از طرف دیگر فشار شدید خانواده حال و روزی برایم نگذاشته بود . به این جهت در پی فرصتی برای خلاصی از این وضعیت ناخوشایند بودم که در نهایت موفق به فرار شدم . اما جایی برای رفتن نداشتم . البته کسانی که از آنها مواد می گرفتم می شناختم و می توانستم پیش آنها بروم ولی نمی خواستم وضعیتم از این که هست بدتر بشود چون می دانستم خواسته آنها چه خواهد بود ( خود فروشی ) !!!
تا ساعت 12 شب بدون هدف در خیابانها و کوچه ها پرسه زدم . مزاحمتهای خیابانی هم مزید بر علت شده بود که خستگی و کلافه گی ام به مراتب بیشتر بشود. نگران و تنها بودم و نمی دانستم چه بکنم و به کجا پناه ببرم ؟! در این اوضاع و احوال بودم که گشت نیروی انتظامی به من مشکوک شد . مرا بازداشت کرد و به ستاد مبارزه با مفاسد اجتماعی منتقل کرد ! وقتی والدینم به آنجا مراجعه کردند مسئولان مربوطه در مورد برخورد نامناسبشان و همچنین نداشتن توجه به فرزند تذکراتی به آنها دادند و بعد والدینم را راهنمایی کردند که حتما به یک مشاور و یا روانشناس مراجعه کرده و در خصوص ترک اعتیاد و مسائل روحی و روانی پس از آن اطلاعات کافی را به دست آورند .
حالا هم مدتی است در ترک هستم هدفم از گفتن این حرفها این بود که پدرها و مادرها با مطالعه آن متوجه شوند که زندگی فقط پول و مادیات نیست ......!
موفق باشید .
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~




........................................................................................

Tuesday, February 05, 2002

با سلام :
اميدوارم همگی خوب باشيد باز هم مطابق هر هفته می خوام به بيشترين و مشترک ترين سوالات بطور عمومی پاسخ بدم :
عده خيلی زيادی نامه داده بودند و خواسته بودند که من درباره لينک دادن يا قرار دادن عکس در سايت يا بلاگ براشون توضيح بدم ! من فکر کنم اون مطلب آموزشی من را نخواندند پس يکباره ديگه اين آدرس را می نويسم برای علاقه مندان . کسانيکه مايل به تغيير دادن سر و شکل وبلاگ های خود يا سايتهای خود هستند اينجا کليک کنند .
اما مطلب امروز را می خوام اختصاص بدم به ۲ برابر کردن ظرفيت Send & Receive :
ابتدا مطابق معمول گزينه Regedit را از منو Start/RUN اجرا نماييد و بگرديد دنبال اين تابع :
HKEY_LOCAL_MACHINE\Enum\Root\Net
حالا بايد تعدادی کليد فرعی که از اين تابع منشعب شده اند ببينيد که هر کدام بترتيب با شماره های :
0000 , 0001 , 0002 , ..... مشخص شده اند . هر کدام از اين کليدهای فرعی نيز خودشان يک کليد فرعی بنام Bindings دارند که دارای متغيری به صورت :
MSTCP\0000 در پنجره سمت راست هستند . از اعداد ۴ رقمی هر يک از اين کليدها يادداشت برداريد . حالا اين کليد را پيدا کنيد :
HKEY_LOCAL_MACHINS\Enum\Network\MSTCP
در اينجا بايد Directory را که متناظر با عدد ۴ رقمی شما است باز نماييد برای مثال پوشه 0000 .
در اين پوشه و در پنجره سمت راست آن متغيری به نام Driver مي بينيد که مقداری شبيه NetTrans\0000 را دارد . از اين عدد نيز يادداشت برداريد .
حالا وقت پيدا کردن اين تابع است :
HKEY_LOCAL_MACHINE\System\CurrentControlSet\Services\Class\NetTrans
اين تابع نيز دارای چند کليد فرعی است . کليد فرعی ای را که نام آن دقيقا معادل عدد۴ رقمی است که در بخش قبلی پيدا کرده ايد باز کنيد . در داخل اين کليد بايد يک متغير جديد يا
: String Value بسازيد و به آن نام MaxMTU را بدهيد و مقدار آنرا 576 کنيد یعنی روی آن Enter کنيد و عدد را وارد کنيد .
حالا دوباره يک String Value جديد بسازيد و نام MaxMSS را به آن بدهيد و مقدار آنرا 536 کنيد و پنجره ها را ببنديد و Restart نماييد . اين تغييرات يک بهبودی محسوس به شما می دهد اما برای بازدهی باز هم بيشتر لازم است ک تنظيمات RWIN و TTL را نيز تغيير بدهيد .
باز هم به Registry Editor وارد شويد مثل بالا . بگرديد دنبال اين تابع :
HKEY_LOCAL_MACHINE\System\CurrentControlSet\Services\VxD\MSTCP
يک String Value جديد بسازيد و نام آنرا بگذاريد :
DefaultRCVWindow و مقدار آنرا 4288 تعيين نماييد . حالا دوباره يک String Value جديد بسازيد و نام آنرا : DefaultTTL تعيين کنيد و مقدار 128 را به آن بدهيد .
جالا دوباره کامپيوتر را Restart نماييد .
اما برای آن دسته از دوستان که علاقه مند هستند و شکاک و می خواهند بدانند چه کاری صورت گرفته توضيحات زير را ضميمه می کنم :
* متغير RWIN را به معنی Receive Window يک نوع بافر است که کامپيوتر صبر می کند تا پر شود و بعد به سراغ عمليات بعدی می رود . با تغيير دادن اين مقدار شما می توانيد قبل از آنکه کامپيوتر سراغ کار ديگری برود داده های کمتر يا بيشتری را دريافت کنيد .
* متغير TTL به معنای Time To Live مدت زمانی است که برای فعال بودن يک Data در نظر گرفته می شود مقدار اصلی آن ۳ می باشد بنابراين با افزايش آن می توان جلوی خظای Time Out را گرفت .
* متغير MTU به معنی Maximum Transfer Unit حداکثر اندازه Data در هر فريم در طول شبکه منتقل می شود می باشد . طبق تعريف مقدار آن ۱۵۰۰ بايت است که برای يک Local Network مناسب اما برای مودم خيلی زياد است و موجب کم شدن کارآيی آن می شود .
* متغير MSS به معنی Maximun Segment Size تعيين می کند که چقدر Data در بافر جای می گيرد .
موفق باشيد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~



........................................................................................

Monday, February 04, 2002

با سلام :
اميدوارم همگی خوب باشيد . امروز صبح برای کاری رفته بودم به محله های پايين تهران جايی که اقرار می کنم حاضرم هر کاری انجام بدم و هر سختی را به جان بخرم اما سايم هم از آن اطراف رد نشه ! موقع برگشتن يک صحنه غم انگيز و تا حدی هم عجيب ديدم! يک خانم نشسته بود رو به ديوار يعنی سرش رو به ديوار بود و دورش هم کمی پول ريخته بود مثل زنهايی که تکدی گری می کنند و شما اغلب ديديد اما چيزی که خيلی عجيب بود اين بود که صورتش به ديوار بود و ديگه اينکه به جای چادر و لباس های ژنده مانتوی تميز و ظاهر مرتبی داشت برای همين مثل هميشه فضوليم گل کرد و رفتم جلو و پرسيدم چرا اينجا نشستين.. و تا اينو گفتم بغضش ترکيد و شروع کرد به گريه کردن جوری که منم گريم گرفت .... بعد که يکم آروم شد بهش گفتم بيا بريم با هم حرف بزنيم و يک ماشين در بست گرفتم و رفتيم به يک کافی شاپ و شروع کرد برام درد دل کردن ...... که شوهرش رفته با يک دختر ۲۰ ساله ازدواج کرده و اونو از خونه انداخته بيرون اونم چون نه پول داشته نه هيچ کسی که بهش کمک کنه مجبور به گدايی شده ... خيلی دلم براش سوخت و تنها کاری که تونستم براش انجام بدم اين بود که به دوستم معرفيش کردم که همسرش وکيله شايد بتونه با کمک اون حق و حقوقشو از شوهرش بگيره ...اينهم از مرهای با غيرت ايرانی !!!!! نمونشو در زير می خونيد :

اين زن کی بود؟ چرا اينجوری حرف می زد؟ چطور به خودش اجازه می داد که با مردش - که ظاهرا چند ساعت از پيوندشان نمی گذشت- اينجوری حرف بزند؟اين سوالات مثل خوره به جانم افتاد و چند ثانيهای همانطور منگ و متحير آنجا پشت پنجره ايستادم و بعد از ترس اينکه کاظم به بهانه گوش ايستادنم تلافی - او - را سر من در بياورد به سرعت داخل حياط شدم و از خانه زدم بيرون . عجيب بود من که تا چند دقيقه قبل نمی توانستم آن خانه را تحمل کنم حالا پای رفتن نداشتم .
چند دقيقه ای توی خيابان ها قدم زدم . اما به جای اينکه دلم برای بچه هايم تنگ بشود هوای خانه زده بود به سرم همان خانه ای که حالا يک نفر ديگر خانمش شده بود نمی دانستم چرا اما برای پاسخگويی به اين چرا به طرف خانه راه افتادم و ناخوداگاه فکرم به گذشته ها پر کشيد :
۳۵ سال قبل در يک روستای محروم به دنيا آمده بودم در خانواده ای فقير و پر جمعيت پدر و مادرم صبح تا شب زحمت می کشيدند تا شکم ما را سير کنند اما باز هم ما کمبود داشتيم وقتی به سن مدرسه رسيدم مسئوليتم سنگين تر شد هم مدرسه بود و هم کمک به مادرم به عنوان دختر بزرگ خانه وظيفه نگهداری از خواهر و برادر هام در نبود مادر به دوش من بود . وقتی کلاس پنجم را تمام کردم پدرم با ادامه دادن درسم مخالفت کرد چون مادر پير تر شده بود و بايد به مادر کمک می کردم روزگار می گذشت تا اينکه وارد ۱۵ سالگی شدم و چون طبق رسوم ده ما ناف ناف بر پسر عموم بودم با پسر عموم - کاظم - ازدواج کردم . خانواده آنها هم مثل ما بودند و من هم مجبور بودم پا به پای آنها کار کنم تا اينکه کم کم زمزمه های کاظم شروع شد و هوس رفتن به شهر کرد و بعد از فروختن چند تکه اسباب و چند گوسفند که کل دارايی ما را شامل می شد راهی شهر شديم با پولی که داشتيم تو محله های پايين شهر ۱ اتاق کرايه کرديم و کاظم رفت سراغ کوپن فروشی چند سالی همين طوری زندگی می کرديم تا اينکه کاظم با چند تا از دوستاش رفتن سراغ خريد و فروش ارز و در آن سال با تغيير ناگهانی بازار ارز کاظم و دوستاش يکدفعه به پول زيادی رسيدن و کاظم هم کارهاشو گسترش داد و با چند نفر شريک شد و کم کم وضع ما سر و سامان گرفت و رسيدم به اينجا تا اينکه امروز صبح کاظم بعد از رفتن از خانه چند ساعت بعد با يک خانم وارد شد و گفت که بايد از اين به بعد احترام اين خانوم را داشته باشی وگرنه هر چه ديدی از چشم خودت ديدی اما من که دچار شک شده بودم يکدفعه به خودم آمدم و داد کشيدم که اين زنو از خانه .... که يک دفعه کشيده کاظم تو صورتم نشست و خواست به طرفم حمله کنه که - او - يکدفه قرياد کشيد:
اگه يکباره ديگه به اين زن توهين يا بی احترامی کنی يا دستت رو روش بلند کنی ديگه منو نمی بينی.... و کاظم انگار که مسخ شده باشه مثل يک بچه حرف گوش کن چشمی گفت و با هم وارد خانه شدند.......
بدون اينکه زنگ بزنم با کليد خودم در را باز کردم و داخل شدم آنها سر ميز توی حياط زير آلاچيق بودند و خيلی صميمانه نشسته بودند. به محض ديدن من خود را جمع و جور کردند و کاظم دوباره غريد که :
بهت ياد ندادن وقتی .... که يک مرتبه حرفش را خورد . ظاهرا - او - از زير ميز پا به پايش زده بود و التيماتوم يکساعت قبل را يارآورش شد !
بی توجه به آنها رفتم طبقه بالا مثل مرغ سر کنده شده بودم . احساس می کردم قرار است چيزی اتفاق بيافتد که نمی دانم چيست يکساعتی آن بالا قدم زدم و فکرکردم تا صدای روشن شدن ماشين کاظم را شنيدم . او با مهربانی از زن جديدش خداحافظی کرد و از خانه بيرون رفت .
حالت عجيبی داشتم دلم می خواست به سراغ آن زن بروم و با او صحبت کنم . در مورد چی ؟ نمی دانستم . اما غرورم مانع می شد ! نمی خواستم به اين زودی قافله را ببازم تا رقيبم - رقيب ؟!- فکر کند به زانو در آمده ام !
اما سرانجام تسليم وسوسه ام شدم و داخل حياط رفتم شايد به اين اميد که يک - طوری - شود ! همينطور که داشتم با گل های باغچه بازی می کردم - او - را ديدم که کنار حوض نشسته و پايش را داخل آب گذاشته بود . انگار صدای پای مرا متوجه شد که سر بر گرداند و همين که مرا ديد چيزی شبيه به خنده بر لب نشاند . يک لحظه عصبانی شدم و به اين خيال که دارد تحقيرم می کند خواستم چيری بگويم اما اهميت ندادم و منصرف شدم . در افکار خودم غوطه ور بودم که صدايی شنيدم :
خيلی از من متنفری ؟
ابتدا فکر کردم اشتباه شنيدم لحظه ای نگاهش کردم و او ادامه داد :
آره ؟ متنفری ؟ خب بگو ديگه حق داری متنفر باشی - خنده بلندی کرد و رو به حوض کرد و گفت - من اگه جای تو بودم و تو جای من معطل نمی کردم و همين الان سرت رو می کردم توی اين حوض آب و خفه ات می کردم و يا شايد هم گلوت رو کنار همين باغچه می گذاشتم و سرت را می بريدم و توی باغچه دفنت می کردم ! و چنان قهقهه شادی سر داد که توجه همه خانه را به خود جلب کرد بی انگيزه گفتم : حق داری شاد باشی !
دوباره خنديد : راست می گی ... از من خوشبخت تر توی کره زمين پيدا نمی شه .. مخصوصا حالا که يک شوهر خر پول شکم گنده تازه بدوران رسيده رو تور زدم ! چرا خوشحال نباشم ؟
نمی دانستم در مقابل حرفهای او بايد چه بگويم ؟ آمد کنارم ايستاد و گفت : نگفتی : از من دلخوری ؟
بهش جواب دادم درست تر همان بود که اول گفتی : متنفرم ازت !!!
دوباره خنديد . توی صورتم زل زد و گفت : اگر می گفتی نه بعد از اين به اندازه يگ سگ هم بهت محل نمی گذاشتم !
اين زن مرا گيج کرده بود . چی می گفت ؟ چی می خواست بگويد ؟ دستم را گرفت و من مثل يک عروسک همراهش شدم . مرا با خود به اتاقی که متعلق به خودش شده بود برد و با خنده گفت :
بلدی به اين کلفت و نوکرهات دستور بدی ازمون پذيرايي کنن يا نه ؟
مثل يک مجسمه تابع او شده بودم . به خدمتکار خانه گفتم که با نوشيدنی و ميوه از ما پذيرايی کند . او سيگاری روشن کرد و گفت :
می خوام يکساعت باهات حرف بزنم يا زن با شعوری هستی و معنی حرفامو می فهمی يا اگر نفهميدی هيچوقت نخواهی فهميد ! اما يادت باشه در هر دو صورت اين حرفا بايد برای هميشه بين خودمان بمونه - و بعد حالتی جدی به نگاهش داد - و گفت : مطمئن باش اگر يک کلمه از اين حرفها رو به کاظم بزنی کاری می کنم بدون معطلی طلافت بده می دونی که می تونم !
اين زن هر چه بيشتر خود را به من می شناساند من کمتر او را می شناختم ولی با اين حرفش موافق بودم که : می توانست هر کاری دوست دارد بکند ! کاظم برده او شده بود !
بهش قول دادم و او گفت : از صبح تا حالا که من آمدم به اين خونه از زبان عليرضا - راننده آقا - و روح انگيز - خدمتکار خانه - هر چی بايد می فهميدم شنيدم ! اين که گذشته کاظم چی بوده از کجا به اينجا رسيده و مخصوصا همه چيز رو درباره تو شنيدم . اينکه آدم خوبی هستی و زن مهربانی هستی و مثل خيلی ديگه از پولدارها با زير دستات مثل حيوون رفتار نمی کنی !
روح انگيز وارد شد و دو فنجان نسکافه گذاشت و رفت و - او - دوباره ادامه داد :
ببين ريجان من معتقدم اگر آدم قرار باشه تبديل بشه به يک حيوان يا بايد مثل شير بشه که خودش بره جلو و شکار بکنه و يا اگر نمی تونه شير باشه لا اقل لاشخور هم نباشه که منتظر بمونه يک همجنسش رو به مرگ بشه تا او بتونه شکم خودش را سير بکنه ! حکايت من و تو هم همينه . تو اگه آدم خوبی هم نبودی من دلم نمی آمد بالای سرت بنشينم و با مردن تو جشن بگيرم . حالا که زن با معرفتی هستی که قضيه فرق داره پس حالا خوب گوش کن من فقط يکی دو هفته بيشتر مهمان تو نيستم يعنی به محض آنکه بتونم از بغل اين خرس - کاظم - حق خودم را بکنم از اين زندگی می رم بيرون اما اگر تو عاقل باشی کاری می کنم که بعد از رفتن من اين شوهر نامردت روزی صد بار به دست و پات بيفته ! حالا قبل از اينکه بهت بگم نقسه من چيه تو بايد بفهمی من کی هستم اما دلش رو داری ؟
مشتاقانه گفتم : بله و او ادامه داد : پس بلند شو تا سری به پاتوق من بزنيم و برگرديم !
يکساعت بعد در خيابان بوديم . جايی که چند زن ديگر با آرايش های غليظ هم آنجا بودند و ماشين ها مدام برايشان بوق می زدند و جلوی پايشان پارک می کردند و با آنها گپ می زدند و ...
اما همه آنها به محض ديدن - او - به طرفمان آمدند و پس از ديده بوسی حال و احوال کردن شروع شد :
کجايی بنفشه ؟
چند روز پيدات نبود ؟
کسی خانه نشينت کرده ؟
مثل آدم حسابی ها تيپ کردی ؟ نکند رفتی زيارت و .....
و او فقط خنديد و به هر کدامشان جوابی سر بالا داد که در اين لحظه يکنفرشان به من اشاره کرد . پرسيد :
اين کيه بنفشه ؟ کاسب جديده ؟ آورديش کار آموزی ؟
کم کم معنی اين حرفها را می فهميدم و داشتم سر در می آوردم که اين زنها از چه قماشی هستند از ترس به خودم لرزيدم و اين را - او - هم فهميد که مرا در آغوش کشيد و رو به آنها گفت :
گم شين ... گم شين که نفس شما اگه به اين بخوره مسمومش می کنه ! اين را گفت و دست مرا گرفت و بطرف خانه راه افتاديم که يکی از همان چند زن گفت :
آره .. نه اينکه خودت پاک ترين زن عالمی ! بقيه خنديدند و عجيب اينکه بنفشه هم خنديد ! خيلی هم راحت خنديد ! انگار که اصلا از اين شوخی توهين آور دلخور نشده است ! در همين افکار بودم که گفت :
حالا فهميدی من کی هستم و چه کاره بودم ؟
در حالی که سرم درد گرفته بود گفتم :
نه .... امکان نداره ..... من باور نمی کنم .....
بنفشه خنديد و گفت : چرا عزيزم .... باور کن .... بعد از اين هم هر چی بهت می گم باور کن ..... اين را گفت و از زندگی اش گفت :
موقعی که به خودم آمدم يک دختر ۱۶ ساله يتيم بودم . بعد از مرگ پدرم . مادرم به اصرار اطرافيان دوباره ازدواج کرد اما شوهرش يک حيوان تمام عياری بود که مانند نداشت در حقيقت اولين کسی که منو توی اين راه آورد اون نامرد بود . اوايل به اين بهانه که يکی از دوستانم از تو خوشش آمده و می خواد باهات ازدواج کنه منو معرفی می کرد به جوانهای پولدار ! اونها هم چند هقته يا چند ماه با من بودن و بعد می رفتن و نوبت بعدی می شد ! موقعی که فهميدم چکاره شده ام به مادرم گفتم . اون بيچاره هم که بعد از اينکه با شوهرش دعوا کرد و ازش جدا شد خودش ماند و ۵ بچه که من بزرگترينشان بودم و بقيه همه زير ۱۰ سال ! خودش هم مريض شد و تا من به خودم آمدم شدم نان آور خانه !!
اما من که کاری بلد نبودم! اينطوری بود که دوباره رفتم سراغ همان کاری که ياد گرفته بودم . هنوز هم نمی دانم که مادر بيچاره ام می دانست و می داند که دخترش چکاره است يا نه ؟ شايد هم می دونه که تنها راه سير کردن شکم بچه هاش اينه که چشمش رو ببنده و خودشو به ندانستن زده !!
به هر حال خواسته و ناخواسته آمدم کنار اين چند نفر و شدم زن خيابانی ! اما يک چيزی می خوام بهت بگم . شايد فکر کنی که دارم جا نماز آب می کشم ! ولی دارم حقيقت را بهت می گم . من خودم حالم از دست خودم بهم می خوره . وقتی نگاه يک مشت گرگ گسنه رو به خودم می بينم که چطوری حريصانه نگاهم می کنند احساس می کنم که يک قاب دستمال هستم که وقتی کار مردم با من تمام شد می اندازنم دور . تا کی دوباره بدردشان بخورم !
بنفشه اينها را گفت و برای اولين بار در آن چند ساعت به جای خنديدن اشک ريخت . اما زود اشکهايش را پاک کرد و ادامه داد :
آره می گفتم که از خودم بدم می آمد . برای همين ازيکسال قبل به اين فکر افتادم که يک مرد خر پول تازه به دوران رسيده رو تور کنم و کاری کنم که عاشقم بشه و بعد باهاش ازدواج کنم تا با اين کار هم خودم از اين زندگی نکبت بار خلاص بشم و هم مادر و خواهر و برادرام از اين بدبختی راحت بشن . چند نفری را پيدا کردم اما هر کدامشان يک مشکل داشتند !! تا اينکه شوهر تو را پيدا کردم . همين که چند کلمه باهاش حرف زدم فهميدم که خودشه !! کاظم همان مردی بود که دنبالش بودم همان مردی که به راحتی روی گذشته اش رنگ پاشيد و برای بدست آوردن يک چشم و ابروی قشنگ حاضر شد آخرتش را بفروشه ! اما وقتی سرنوشت ترا شنيدم از خودم بدم اومد وقتی فکر می کنم قراره صاحب يک زندگی بشم که يک دختر دهاتی ساده و معصوم و بی گناه مثل تو ساختش احساس می کنم همون لاشخور هستم در صورتی که من اگه شير نباشم که نيستم لا اقل نمی خوام لاشخور بشم !
احساس می کردم دارم يک فيلم را می بينم ! بنفشه کمی فکر کرد و گفت :
حالا هم دير نشده ..... تو فقط يک تا دو هفته به من فرصت بده من يک طوری اين شوهر بی وجدان تو رو اسير خودم کردم که حاضره همين امروز تمام زندگيش رو به نام من بکنه !! ولی من هنوز اونقدر گرگ نشدم که دلم به حال تو و بچه هات و حتی خود کاظم نسوزه ! من فقط سهم خودمو از بقل اين خرس می کنم و بقيش مال تو و بچه هات . قبوله ؟
بی لحظه ای انديشه و فقط از سر صداقتی که اين زن داشت بی معطلی گقتم : قبول !!!!
او کمی نگاهم کرد و گفت : فقط يادت باشه که اگر بخواهی به من نارو بزنی نابودت می کنم !
من به او نارو نزدم بنفشه هم خيلی زودتر از آنچه گفته بود به حق خود رسيد !
آن روز صبح از خواب که بيدار شدم عليرضا - راننده کاظم - نامه ای را به دستم داد و گفت : اين رو بنفشه داد .....
اولين باری بود که عليرضا او را به جای خانم بنفشه صدا می کرد انگار متوجه تعجب من شد که با خنده گفت : من هم توی جريان هستم .... نامه رو بخونین می فهمين !
با بهت و تعجب نامه را باز کردم و خواندم :
سلام دختر خوب .... ديدی به قولم عمل کردم ريحان ؟ از تو هم ممنون هستم که به وعده ات عمل کردی ! قضيه اين است که من چند روز قبل قضيه را به عليرضا گفتم او جوان قابل اعتمادی است و تو را نيز مانند خواهر خود دوست دارد . نقشه من و عليرضا اين بود که من چند روز قبل بعد از اينکه کاظم يک خانه بزرگ و دو مغازه بقالی و اتوشويی خود را به نام من کرد يعنی دو روز قبل آن وقت عليرضا وارد عمل شد و به سراغ کاظم رفت و تحت اين عنوان که :
از گدشته من با خبر شده همه چيز را در مورد گذشته من و شغل من به کاظم گفت ! شوهر تو هم که به ظاهر به رگ غيرتش بر خورده بود پس از اينکه يک روز تمام مرا کتک زد وقتی ديد من راضی به پس دادن اموالم نيستم ! و ديد که حريف من نمی شود سر عقل آمد و خودش پيشنهاد داد که بدون سر و صدا جدا بشويم و اين همان چيزی بود که من می خواستم و ديروز از هم جدا شديم ! اما اگر يادت باشد بهت قول داده بودم کاری می کنم که شوهرت تا آخر عمرت برده تو باشد ! و اين کار را هم کردم :
به اين صورت که وقتی از محضر خارج شديم و من مطمئن شدم ديگر دستش به جايی بند نيست به او گفتم که تو از گذشته من با خبر بودی و وانمود کردم که تو خودت فهميدی و در حقيقت تو بودی که ماجرا را به عليرضا گفته ای تا او به کاظم بگويد . خب حالا با اين حساب از همين امروز کاظم برای اينکه آبرويش پيش دوستان و اقوام نرود و آنها نفهمند که با يک زن خيابانی ازدواج کرده بوده چاره ای جز اينکه به تو باج بدهد ندارد ! يادت باشد ريحان که مبادا خر بشی و دلت برای اين خرس پولدار بسوزد ؟ فراموش نکن که او در آينده هم می تواند اين کار را تکرار کند و بلايی مشابه را سرت بياورد . پس : به آخرين نصيحت من گوش کن و اين نامه را به عنوان مدرک يک جايی پنهان کن برای روز مبادا . در آخر هم از تو يک چيز می خواهم :
مرا حلال کن
خداخافظ
بنفشه
نامه که تمام شد احساس کردم از نو متولد شده ام انگار انسانی ديگر شده ام . حس می کردم همه اينها در خواب بوده و من از يک خواب وحشتناک و کابوس بيدار شده ام .....!
اما يک چيز را می دانستم : - او - يک زن بود شايد از ديدگاه جامعه يک زن کثيف اما اگر کثيف هم بود يک انسان بود !!!!
يک زن به تمام معنا انسان ........
موفق باشيد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~






........................................................................................

Sunday, February 03, 2002

افغانی واقعی کيست ؟
افغانی واقعی آن ايرانی است که زمستان است و برف و بوران اما هيچ سر پناهی ندارد.
افغانی واقعی آن ايرانی است که سقف کوچک اتاقش نزديک است روی سرش خراب شود .
افغانی واقعی آن کسی است که در دور افتاده ترين روستا ها از حداقل امکانات محروم است و صدايش در نمی آيد با هر سختی و مشقت زندگی می کند و به کمترين رضايت دارد.
افغانی واقعی آن ايرانی است که برای سير کردن شکم گرسنه کودکانش دور ميدانهای اصلی شهر بيل و کلنگ بر دوش در سرما و گرما زير نگاه بيشرمانه مردان و زنان هم وطن خود ساعتها و روزها منتظر می ماند تاکسی او را برای کارگری و کارهای پست حتی شده برای چند ساعت و با مزد ناچيز به کار گيرد تا شب هنگام شرمنده نگاه های پر تمنای کودکان معصوم خود نباشد .
افغانی واقعی آن ايرانی است که سفره اش را نان خشکيده وآب و پياز زينت می بخشد .
افغانی واقعی آن جوان ايرانی است که در سن ۳۰ سالگی هنوز هم بيکار است و شرم زده دست به سفره بی نان و نوای پدرمی برد .
افغانی واقعی آن دختران ايرانی هستند که از سردرد و گرسنگی در زيرزمينهای نمور و بی نور گره روی گره سوار می کنند تا با هزاران خون دل قالی کوچک از دار پايين بکشند و تن به ذلت ندهند .
افغانی واقعی آن پيرمرد و پيرزنی اِرانی هستند که بعلت نداشتن اجاره يک اتاق ۵ ماه است در خيابان و زير چادری از نايلون در سرمای زمستان زندگی می کنند.
افغانی واقعی آن زن ايرانی است که برای خرج روزمره خود دست به هر کار کثيفی می زند تا زنده بماند .
افغانی واقعی آن جوان ايرانی است که برای خرج تحصيل خويش قاچاق فروشی و دزدی می کند .
افغانی واقعی آن ايرانی است که برای فراموش کردن درد زندگی خود به افيون پناه می آورد .
آيا به راستی اين همه درد کافی نيست که ما کمی به اطرافمان بنگريم و کمی هم به فکر خود باشيم .......؟!
موفق باشِد
~~~~~~~~~~~~~~~~



با سلام به همه دوستانم :
با عرض معذرت از همگی به خاطر تاخیر .... من چند وقته سر درد دارم و نتونستم بنویسم ولی امروز خودمو کشتم براتون آموزش Front Page را تمام کنم و اگه بتونم براتون آموزش Flash را هم شروع می کنم .
برای دیدن مرتب حروف Encoding را روی UTF-8 تنظيم کنيد و Right To Left .
دوستتون دارم......
موفق باشید



........................................................................................

Saturday, February 02, 2002

اولين کسی که متوجه رويش جوانه های اميد در وجود من شد مادر بود . مادر بود که مثل همه عمر با يک نگه همه چيز را دريافت . فردا صبح - چند ساعت پس از قول و قراری که با مارال گذاشتيم - مادر بود که طبق معمول اول وقت صبح به عيادتم آمد .
شايد جرفی را که می زنم باور نکنيد يا فکر کنيد اغراق می کنم اما به خدا قسم که ذره ای هم اضافه نمی کنم ! اول وقت بود که مادر وارد شد . اگر در آن لحظه مشغول نرمش بودم يا مثلا تبسمی بر چهره داشتم يا حرفی می زدم که بيانگر روحيه شادم باشد آن وقت فکر می کردم که مادر از اين نشانه ها متوجه اميدوار شدن من شده است ! اما نکته عجيب همين بود که در آن لحظه همان طور که روی تخت دراز کشيده بودم مادر داخل شد فهميدم يک نفر وارد شده - در آن لحظه رويم به سمت خيابان بود و داشتم بيرون را نگاه می کردم اما نمی دانستم مادر است - او هيچ حرفی نزد و من با لحن معمولی گفتم : سلام ..... صبح بخير...
جوابی اما نشنيدم ! تعجب کردم . کی بود که جواب سلامم را هم نمی داد؟ مادر را که ديدم تعجبم بيشتر شد او هاج و واج و متحير کنار در ايستاده بود و نگاهم می کرد . درست مثل کسی که چيز عجيبی در وجود مخاطبش ديده باشد !
کمی نگران شدم و پرسيدم : چيزی شده مادر ؟ اتفاقی افتاده ؟
مادر تازه به خود آمد و چرت اش پاره شد . خنده ای شاد صورتش را پر کرد و گفت : اول عليک سلام . دوم اين من هستم که بايد بپرسم چه اتفاقی افتاده ؟
جا خوردم و با خنده گفتم : مادر امروز مطمئنی حالت خوبه ؟ چه اتفاقی بايد افتاده باشد ؟ مادر لب تخت نشست و صورتم را بوسيد و گفت :
مثل اينکه يادت رفته تو پسر منی ؟ من به تو نگاه بکنم می فهمم که در دل و قلبت چی می گذره ؟ همين که امروز بعد از مدتها مثل هميشه توی خودت فرو نرفتی و داری از پنجره بيرون را نگاه می کنی معنيش اينه که داری به آينده فکر می کنی و اينکه امروز بر خلاف اين چند هفته به يک نفر سلام کردی معنیش اينه که کم کم داری به زندگی اميدوار می شی ! حالا با اين حساب فکر می کنی من حق ندارم جا بخورم ؟
من تا قبل از آن روز هم می دانستم که مادرم تمام احساس های تعريف نشده يک مادر را در وجودش دارد اما اينکه او اين حس قوی را در کنار يک هوش فوق العاده داشته باشد تا آن روز نمی دانستم . کمی با ابهام نگاهش کردم و سر انجام گفتم :
مادر تو عجيب ترين مادر عالم هستی !!
اين را گفتم و دستش را بوسيدم . مادر دوباره پرسيد : بالاخره نگفتی که امروز خورشيد از کدام سو طلوع کرده ؟ از ذوق وعده ای که مارال بهم داده بود مانند کودکی که دوست دارد اسباب بازی اش را به ديگران نشان دهد و بر خلاف قراری که با خودم گذاشته بودم که به کسی فعلا حرفی نزنم نتوانستم طاقت بياورم و در حالی که از فرط شرم رنگم سرخ شده بود با خنده گفتم :
خورشيد ..امروز .... از سمت کوههای مارال طلوع کرده ! مادر با ابهام نگاهم کرد و من ادامه دادم بله مادر . من قراره به زودی با مارال همان پرستار زيبا و نجيب ازدواج کنم ! باورت می شه مامان ؟
نه .... !
اين نه را مادر گفت . با چنان وحشت و اضطرابی که من نيز نگران شدم ! مادر کاملا یکه خورده بود . يعنی ترسيده بود ! که پرسيدم :
نه؟ چی نه مادر؟ یعنی چی نه ؟
مادر به جای پاسخ سولم يکی دو قدم عقب رفت و سپس يکبار ديگر نه را تکرار کرد و به طرف در اطاق به راه افتاد و به سرعت بيرون زد و حتی جواب مرا که صدايش کردم را نيز نداد ! صدای گامهايش را که داشت از پله ها بالا می رفت کمرنگ شد که با خودم گفتم : يعنی چی ؟ چرا مادر اينطوری کرد ؟
و در اين اضطراب باقی ماندم . بعد از بيست دقيقه در باز شد و مادر در آستانه در ايستاد پشت سرش هم مارال بود و هر دو خندان ! مشغول تعارف کردن بودند . مارال گفت :
تا شما با اين پسر دهن لق خودتان کمی حرف بزنيد من قرص بيمار اتاق بغلی را بدهم و برگردم .
مارال رفت و مادر داخل شد . هنوز چيزی نپرسيده بودم که مادر خودش به حرف در آمد : پسر تو عجب ناقلايی هستی و من نمی دونستم ؟
وقتی گفتی فکر کردم دروغ می گويی و واسه همين رفتم سراغ مارال موقعی که او حرفت را تاييد کرد اون وقت از خوشحالی پر در آوردم . مسعود بهت تبريک می گم با اين حسن انتخابت ! پس کم کم بايد به فکر تدارک جشن و ......
که يکمرتبه در باز شد و مارال در چارچوب در ايستاد :
ای پسره لوس ننر و دهن لق ! و با خنده گفت از روز اول داری مادر شوهر رو به رخ من می کشی تا گربه را دم حجله بکشی ؟
هر ۳ خنديديم و من شايد شادترين خنده همه عمرم را سر دادم ! مارال کمی سر به سر مادر گذاشت و بعد با لحنی کمی جدی رو به من کرد و گفت : فقط يادت باشه مسعود که قرار ما چی بود ؟ من نمی خوام طوری بشه که تو در آينده از من دلخور بشی و به مادر گفت : من به مسعود گفتم که اصلا دوست ندارم در آينده زن مردی بشوم که مجبور باشم تا آخر عمر يا ويلچرش رو توی خيابانها هل بدم يا توی خونه حتی يک ليوان آب اگر خواست من کلفتش باشم !!!!
با اينکه حرف مارال کمی گزنده بود اما چون قرارمان ايم بود من رنجيده نشوم ناراحت نشدم مادر نيز در ادامه حرف عروس اش گفت : خود مسعود می دونه که اگر خوب بشه چنين اتفاقی نخواهد افتاد! درسته پسرم ؟!
به اين ترتيب خواستگاری غير رسمی نيز انجام شد و قرار خواستگاری رسمی ما از خانواده مارال را واگذار کرديم به بعد از ترخيص من از بيمارستان .
پسر تو داری معجزه می کنی .... اين باور نکردنيه !! اين حرف را دکتر زد همان دکتری که روز اول بر سر مارال فرياد کشيده بود و من نيز به خاطر حمايت از مارال با او بگو مگو کرده بودم !
چند روز پس از وعده ازدواج ما يکروز مارال به من گفت : يک چيزهايی هست که لازمه که تو بدونی ! همون طور که قبلا بهت گفتم اين دکتر چند بار از من خواستگاری کرده بود و هر بار هم جواب منفی شنيده بوده ! واسه همين وقتی فهميد من و تو قرار هامون رو گذاشتيم آب پاکی رو دستش ريخته شد و ديگه قانع شد که من قسمتش نبودم ! و الان هم رفتارش با من خوب شده و تو اگه ديدی دکتر با حسن نيت باهات رفتار می کنه مبادا بهش بی احترامی بکنی ؟
من اما هر چند اوايل با احتياط با دکتر رفتار می کردم اما چون رفته رفته از او محبت و احترام ديدم رفتارم با دکتر بهتر شد تا جايی که می شستيم و ساعتها با هم گفتگو می کرديم !
اما با همه اين حرفها در عمق نگاه دکتر چيزی را حس می کردم که نمی دانستم چيست ؟ که بعد ها اين حق را به او دادم که کمترين واکنشش خودخوری باشد !!!!
با اِن حال از هفته دوم که در فيزيوتراپی و ورزش پاهايم پيشرفت کردم و به چشم ديدم که دکتر وقتی ديد که مچ پاهايم به اندازه يک سانتيمتر به بالا و پايين حرکت می کند از خوشحالی سر از پا نشناخت و با خوشحالی گفت : من يکی در همه عمرم تا حالا همچين چيزی نديده ام و بعد به شوخی به مارال گفت پس از حالا به بعد بايد اين کشف را به علم پزشکی اضافه کنيم که : اکسير عشق موثر ترين دارو . درسته خانم پرستار ؟ مارال خنديد و نگاهی عميق به دکتر انداخت - که از نگاه من پنهان نماند و من آن نگاه را چيزی شبيه دل سوزی تعبير کردم - و بعد رو به من کرد و گفت مسعود می خوام فردا بروم کارت عروسی سفارش بدم . فکر می کنی تاريخ جشن رو چند روز ديگه در نظر بگيرم ؟
با کمی بگو مگو ۴۵ روز بعد را تعيين کرديم !
هر چه به روز عروسی نزديک تر می شديم راه رفتن من بهتر می شد مادر اما هر چه من سلامتی ام را بيشتر بدست می آوردم کم حرف تر می شد ! چند بار فکر کردم لابد به مارال حساسيت دارد . اما هر بار که متوجه می شدم که بی آنکه مارال متوجه باشد دقيقه های متوالی به او خيره می شود و با صميميت نگاهش می کند دلم قرص تر می شد !
۳ روز مانده بود به جشن عروسی مان ! من به مارال و دکتر و مادر قول داده بودم که روز عروسی یکساعت تمام بدون کمک گرفتن از کسی و بدون عصا حياط بيمارستان را طی کنم آن هم به شکل کامل مانند روزهای قبل از تصادفم !
کنار مارال داشتم قدم می زدم . من فقط حرف می زدم و از آينده مان می گفت و او فقط گوش می کرد تا اينکه دکتر و مادراز راه رسيدند و دکتر گفت براوو آقا مسعود ... اگر بهت بگم شد يکساعت و نيم باور می کنی؟ مادر از فرط خوشحالی به گريه اقتاد . دکتر هم شاد بود . مارال اما نوعی اظطراب در چشمانش بود !
مادر همراهم شد و دوتايی به اتاق برگشتيم قرار بود ساعتی ديگر از بيمارستان ترخيص شوم همان طور که مشغول جمع کردن لوازمم بودم داشتم می گفتم و می خنديدم اما مادر ساکت بود يکی دو بار هم پرسيدم چيزی شده مادر و او پاسخ نداد ولی من آنقدر به فکر ۳ روز بعد بودم که دقيق به روحيه مادر فکر نمی کردم ! تا اينکه در باز شد و مارال و پشت سرش دکتر وارد اتاق شدند در چهره هر دويشان اضطراب موج می زد - شبيه به اضطرابی که در نگاه مادر بود - بی اختيار پرسيدم :
اتفاقی اقتاده ؟ امروز چرا شما ۳ نفر اين طوری هستين ؟
مادر نفس عميقی کشيد و دوباره اشک ريخت . رنگ صورت مارال پريده بود و دستهايش می لرزيد . دکتر هم پيدا بود نسبت به چيزی ترديد دارد ولی سعی می کرد ظاهر خود را حفظ کند ! تا اينکه سرانجام دکتر به حرف آمد و پرسيد : ببينم مسعود .... مرد هستی يا نه ؟
معنی حرفش را نفهميدم . نگاهش کردم و گفتم : يعنی چه ؟ و او دوباره گفت : فقط می خوام ببينم آنقدر مرد هستی که جواب مردانگی را با جوانمردی و جواب محبت و از خود گذشتگی را با شهامت و واقع بينی بدی يا نه ؟
بدون معطلی پاسخ دادم : مطمئن باش غير از اينها يی که گفتی نيستم !!
دکتر معطل نکرد و دست داخل جيب برد . مادر کم مانده بود بيهوش شود . مارال هم از فرط ضعف و ناتوانی روی صندلی ولو شد دکتر کارت دعوت عروسی را - که من يقين داشتم متعلق به من و مارال است - به دستم داد و گفت : اين کارت رو با دقت بخوان و حرفتو ثابت کن...
با نگرانی گفتم معنی اين کارها يعنی چه و شروع به خواندن کردم : ........ و شما را به جشن شادی پيوند مارال و ... خشايار دعوت می کنيم تا .....
فکر کردم اشتباه خوانده ام ! اما نه به جای اسم مسعود نوشته شده بود خشايار يعنی اسم کوچک دکتر !!!!! لحظه ای نگاهش کردم و قبل از اينکه حرفی بزنم او گفت :
برات تعريف می کنم . من و مارال دو ماه قبل از اينکه تو بيايی توی بيمارستان و قبل از تصادفت در محضر عقد کرده بوديم و قرار بود يکماه بعد ازدواج کنيم اما وقتی که مارال گفت تو بهش علاقه مند شدی و بعد از تحمل کردن کلی دعوا از جانب من منو راضی کرد که تو رو يکی دو ماه فريب بدهيم به اين شکل که علائق تو به مارال باعث می شد که تو انگيزه ای برای شفا يافتن پيدا کنی ..در اين مدت من و مارال و مادرت نقش بازی می کرديم و لابد می تونی بفهمی من در اين مدت بعنوان يک مرد چقدر زجر کشيدم ؟! و حالا اين تو هستی و اين هم ما سه نفر .... حالا وقت اثبات ادعايت رسيده ! تو يا فکر می کنی ما فريبت داده ايم ! يا معنی کار ما رو می فهمی و ......
بی اختيار بغضم ترکيد و گريه ام سرازير شد . اول مارال بعد مادر و سر انجام دکتر نيز گريست ! فرصت زيادی نداشتم . برای اينکه خودم را بشناسم چند ثانيه بيشتر مجال نبود نبايد اجازه می دادم جوانمردی دکتر و از خود گذشتگی مارال آخرين اتفاق از اين دست در عالم باشد !! اين بود که ناگهان ميان گريه قهقهه زدم و گفتم :
فريب .... آره .. فريب ... ولی چه فريب قشنگ و با ارزشی !!!!
و سپس شادمانه ترين خنده هايم را در آغوش دکتر سر دادم ! مادر و مارال هم ترديد هايشان از بين رفت !
ديشب عروسی مارال و دکتر بود که من و مادر هم شرکت داشتيم . شب که برگشتيم مادر که خوابيد با خودم انديشيدم : من که برای همه عمر مديون اين دو انسان واقعی هستم اما :
ديشب دلم برای آن لحظات فريب تنگ شد و چقدر اشک ريختم ..........براستی عشق در دو جامه .......



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001